آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

سه

چند سال پیش که به شدت رو آورده بودم به کتاب و دقیقاً عین یه کرم کتاب شده بودم، مامان بهم میگفت اینقدر این کتاب ها رو نخون! همیناست که باعث افسردگی تو شده. همون چند سال پیش که شده بودم دستگاه پرس کتاب و هر کتابی که گیر می آوردم با تمام میل و عشقی که تو خودم سراغ داشتم می بلعیدم، خاله میگفت الان که بیکار نیستی و مجبور به کارهای دیگه هستی خوره ی کتاب شدی.

حالا که چند سال از اون روزهای افتضاح گذشته و میتونم بدون هیچ ذهنیت بدی، مثل یه سوم شخص برگردم و به اون روزها نگاه کنم، میبینم که هیچ کدوم از اون دلایلی که مامان یا خاله میگفتند باعث نشده بود که من اون طور خوره ی کتاب بشم و اون طور با تمام وجود عاشق ادبیات بشم.

در واقع افسردگی و ادبیات تو اون دوره کاملاً به هم مربوط بودند. منتها مامان ارتباط این دو تا رو درست متوجه نشده بود. "چون" من شدیداً افسرده بودم "در نتیجه" تو اون برهه از زندگیم  اون طور مثل قحطی زده ها به ادبیات پناه برده بودم مادر جان. ادبیات راه فراری بود برای من که بتونم با اون افسردگی لعنتی کنار بیام یا حتی بجنگم. در واقع ادبیات تنها راهی بود که میتونستم با اون خودم رو نجات بدم.

همیشه فکر میکردم که من همیشه و همه ی زمان ها یه دستگاه پرس کتاب باقی میمونم و همیشه همین طور شیفته ی ادبیات باقی میمونم. الان نمیتونم بگم که دیگه شیفته ی ادبیات نیستم یا دیگه اصلاً کتاب نمیخونم ولی خب میتونم به طور قطع بگم که ارتباطم با ادبیات به هیچ وجه در حد اون سال ها نیست و من دیگه به هیچ عنوان یه دستگاه پرس کتاب نیستم. نمیتونم بگم به خاطر اینه که الان دیگه شرایطم کاملاً رو به راه شده و دیگه افسرده نیستم یا مشکلی ندارم. مسلماً همچین حرفی احمقانه ست ولی خب تفاوت اساسی اون سال ها با شرایط الان این بود که تنها دوست واقعیم که به طور کامل تو وجودم پذیرفته بودمش ادبیات بود. این حرف شاید خیلی کلیشه به نظر بیاد ولی عین واقعیت ئه.

 بعد از اینکه تونستم از اون افسردگی طولانی نجات پیدا کنم و به حالت عادی برگردم همیشه ازش به نیکی یاد کردم. چون همیشه حس میکنم اون افسردگی و پناهندگی من به ادبیات کمک بزرگی بود تو زندگیم. اون ارزوهای دور و دراز نویسندگی و رویای فرانسه، اون غرق شدن های چند روزه تو کتاب ها و شخصیت های جور واجورشون، همه شون کمک بزرگی بودند به منی که الان به اینجا رسیدم. کمک بزرگی بودند برای بزرگ شدن و پخته شدنم. ولی خب هیچ وقت هم دوست نداشتم که به طور همیشگی دستگاه پرس کتاب منزوی و خجالتی بشم که از همه چیز و همه کس فراریه. نه اینکه الان بگم خیلی ادم اجتماعی و شوخ و شنگی هستم. به طور قطع هنوز هم همون طور روحیه ی درون گرا و محتاط خودم رو حفظ کردم و هر زمان که کم میارم پناه میبرم به همون راه درمان همیشگی و دائمی.

اما این رو به طور مسلم و قطع میدونم که دیگه اون ادم سابق نیستم و زندگیم هم دیگه زندگی اون سال ها نیست و برای اثبات این قضیه این دلیل کافیه که تو همین دایره ی محدود دوستام، دو سه نفری وجود دارند که بهم همون حسی رو میدن که اون سال ها به ادبیات داشتم و این هم برام خوشحال کننده ست و هم ترسناک. ترسناکی قضیه هم از این جهته که ادم ها هر قدر هم که واقعی باشند هیچ وقت به اندازه ی ادبیات نمیتونند دائمی و همیشگی باشند.


دو

در به در دنبال کار میگردم. دیگه واسم مسلم شد که نمیتونم برم سر کار بابا. ولی متاسفانه از اون ورم برام مسلم شد که نمیتونم همینجوری بخورم و بخوابم و از مامانم الکی ماهی 200 تومن بگیرم. تصمیم گرفتم حداقل برم مطبش منشی گری کنم تا بتونم پولی که میگیرم رو بپذیرم. لعنت به این انسانیت و عزت نفس و این چرت و پرت ها که به طور عجیبی درونم نهادینه شده!

حالا به فکر تدریس خصوصی زبان یا حتی تدریس خصوصی برای بچه های ننر راهنمایی و دبستان افتادم تا بتونم اون یه مقدار کمبودی رو که سر تغییر برنامم افتاد، جبران کنم. حتی امروز به مستر فارمر که تو لینکداین برام مسیج زده بود جوری مسیج زدم که بفهمه که بدجوری دنبال کار میگردم. نمیدونم دیگه جداً بریدم. نهایتاً اگر هیچ کدوم از این ها جور نشه میرم یه نیازمندی های همشهری میگیرم و حتی شده به کارگری ساده رضایت میدم.

کلی کار دوست دارم بکنم و اصلاً باید بکنم ولی این رانندگی لعنتی انگاری قفل شده باشه لامصب. همین باعث میشه که من نصف برنامه هام رو به خاطرش بندازم عقب. بعد هم واسه اینکه خودم رو قانع کنم که اوضاع درست میشه، پیش خودم بگم که عیب نداره در عوض با ماشینت میری آل استار میخری. یا با ماشینت میری لیزر. با ماشینت میری موهات رو رنگ میکنی.

هیچ خبری از اقای پ نیست. مسلماً اونم هیچ خبر نداره از اوضاعی که توشم. باید اعتراف کنم که تو موقعیت بدی و بدتر از اون به طرز بدی تنهام گذاشت. راستش تحمل این یکی تو این اوضاع، شرایط رو سخت تر میکنه ولی خب شاید بهتره به حای غر زدن همین جیزی رو بگیم که همه میگن و قابل انتظاره: این نیز بگذرد...

دیروز پستم رو نصفه ول کردم و رفتم وید کشیدم. حالم رو بهتر کرد. باید اعتراف کنم که تا قبل از وید مستعد گریه کردن بودم و حتی گاهی وقت ها به طور ناخودآگاه بغضم میترکید ولی وقتی که کشیدم حالم خیلی بهتر شد. هر چند که احساس میکنم این ویدی که الان دستمه بیش از حد آدم رو گرسنه میکنه. در حدی که اصلاً متوجه نشی که داری بیش از حد میخوری و تا حد مرگ میخوری. اینش خیلی بده. خوشبختانه این سری من وید نگرفتم و خاله م گرفت. اونم به هزار زحمت یه رول واسم گذاشت کنار.

چند دقیقه بعد از اینکه داشتم در مورد اقای پ چس ناله میکردم، تکست داد. گاهی وقت ها فکر میکنم این رابطه ی عمیقی که بین ما شکل گرفته به این راحتی ها نمیتونه از بین بره و امان از روزی که بخواد این رابطه ی عمیق به هر دلیلی تموم شه. به اندازه ی یه سونامی بزرگ وحشت آور و ترسناکه و به همون اندازه و شاید بیشتر و تا سال ها خرابی به جا میزاره.

یک

پریروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. باید اعتراف کنم که این دفعه این کلاس تونست خواسته های وسواسیم رو ارضا کنه. هرچند که نمیتوم به طور کامل قبول داشته باشم که خواسته های من زیاد از حد وسواسی و بیش از حد انتظاره ولی بعد از دوتا کلاس  زبان چرت و یه کلاس طراحی ناتمومی که فقط تونستم یه جلسه توش دووم بیارم و هدر رفتن تمام پولی که بابت اون کلاس های چرت و مزخرف دادم، مسلماً روحیه م به قدری محتاط شده بود که این بار تا قبل از تموم شدن جلسه ی اول کلاس تسویه حساب نکنم و قبل از ثبت نام تمام جوانب کار رو بسنجم.

ولی خب طی تجربه ای که تو این یه سال در مورد آموزشگاه های مختلف کسب کردم باید بگم که آموزشگاهی مثل سفیر که این همه دهن پر کن و به قول خودش پرشعبه (!) س به لعنت خدا هم نمی ارزه. اونم زمانی که توی یه ترم دو ماه و خرده ای دو تا درس میده و صرفاً چندتا پیرزن بیکار که حوصله شون حسابی سر رفته و دنبال یه سرگرمی برای پر شدن وقتشون میگردن میشینن اونجا و راجع به شوهراشون به انگلیسی صحبت میکنند.

یا مثلاً اموزشگاه سیمینی که چون صرفاً خیلی خلوته و کلاسی توی لِولِ تو نداره، میندازتت کنار دست دو تا دختر بیست و هفت-هشت ساله ای که هنوز نمیدونند کلاه به انگلیسی چی میشه!

امتحان رانندگی لعنتیم بازم عقب افتاد! بازم به دلایل کاملاً مسخره و مزخرف. حالا من سعی میکنم برای تمدد اعصابمم که شده بیشتر با حرف مامان کنار بیام و فکر کنم که حتماً خیری(!) توش بوده! تصمیم گرفتم توی این مدتی که رانندگیم عقب افتاده یکی دوتا کلاس دیگه هم بردارم که بیشتر مسلط شم به ماجرا. این روزها امیدم بیشتر به همین رانندگی ئه. احساس میکنم یه تحرکی به زندگیم داده. تحرکی که مدت ها بود خبری ازش نبود و باعث بد عنقی و بد اخلاقیم شده بود.

اقای پ قهر کرده. چندان واسم مهم نیست چون به همون اندازه یا شاید بیشتر به من هم برخورده. شاید بهتر باشه که اونم یه کم رو رفتاراش تجدید نظر کنه چون قرار نیست همیشه من کسی باشم که باهاش تماس میگیره! درسته شاید این جمله نهایت بی انصافی باشه. حقیقتاً نمیتونم هیچ جوره با این جمله کنار بیام ولی خب باید حداقل پیش خودم دلیلی واسه قانع کردن خودم پیدا کنم.

امروز قرار بود برم سرِ کارِ بابا. ولی هرکاری کردم هیچ جوره نتونستم خودم رو راضی کنم که برم. شرایطی که داره ت.خ.م.ی تر از اونه که بتونم خودم رو به خاطر پولی که میده راضی کنم و برم سرکارش. وقتی به پولی که قرار بود بهم بده فکر میکنم تلفیقی از حس حسرت و حرص میاد سراغم و وقتی به نیازی که به اون پول داشتیم فکر میکنم حتی میبینم توانایی این رو دارم که خودم رو راضی کنم و با وجود تمام شرایط ت.خ.م.ی برم سرِ اون کار. ولی جداً...نه...

حتی هنوز نمیدونم قراره راجع به این گندی که زدم چی بگم به بچه ها. جداً نمیدونم. ولی خب باید یه فکری بکنم براش. نمیدونم...شایدم از فردا پاشدم و رفتم سر کار. ولی میدونستم که امروز نمیتونستم. جداً امروز از توانم خارج بود ولی به احتمال زیاد از فردا باید برم. چه دوست داشته باشم و چه دوست نداشته باشم. ما به اون پول لعنتی که قراره بهم بدند نیاز داریم!

تا دیشب فکر میکردم که میتونم عین یه انگل هر ماه دیویست تومن از مامان بگیرم و گه گاهی هم یه کم پول کش برم و حتی شده از ماهیانه ی خودم کنار بذارم تا پولش جور شه ولی الان که به قضیه نگاه میکنم میبینم که هیچ جوره نمیتونم باهاش کنار بیام. درسته که هدف میتونه وسیله رو توجیه کنه. به خصوص سر این یه مورد خاص ولی خب جداً هر کاری هم بکنم می بینم که من ادم این جور زندگی کردن و پول گرفتن نیستم. اینکه بخورم و بخوابم و یکی بی دلیل پولی رو که بابتش زحمت کشیده بریزه تو حلقم!




دوست عزیزم، در این برهه از زندگی ام، باید اعتراف کنم که باز هم به همان نتیجه ی تلخ اما کاملاً حقیقی رسیدم که تنها راه نجات کتاب است. غرق شدن در کتاب و تک تک شخصیت های بینوای آن، لذت به قضاوت نشستن هر یک از شخصیت ها که گویی به قضاوت نشستن بخشی از شخصیت درونی خودت است.
بله دوست عزیزم. من در این برهه غم انگیز از زندگی ام، اعتراف میکنم که کتاب تنها راه نجات من است و باز هم تلخ تر از همیشه اعتراف میکنم که تمام آدم هایی که مدام می آیند و میروند، تنها راه فراری موقت و رقت انگیر هستد.
شاید هیچ گاه متوجه نشوم که چرا این راه حل های موقت و رقت انگیز برایم دوست داشتنی هستند؟ چرا همیشه تا این حد بر روی این فریب کثیف اما به شدت لذت بخش اصرار میورزم؟
به مخض اینکه باریکه ای از نور نجات را در انسان ها میبینم، موقتی بودن آن را فراموش میکنم و با نهایت رغبت به این انهدام تن میدهم.
ولی دوست عزیزم، ما انسان های تنها که مدام به دنبال راه نجاتی برای خودمان میگردیم، چطور میتوانیم راه نجات یکدیگر باشیم؟ چطور میتوانیم به این امید احمقانه تن دهیم که روزی میتوانیم راه نجات یکدیگر باشیم؟
نه دوست عزیزم. همان طور که گفتم این تنها یک فریب کثیف اما بسیار لذت بخش است. متاسفانه حقیقت حتی در کامل ترین لحظات زندگی هم، همان طور بی رحمانه، ثابت باقی میماند و تو روزی دوباره غرق همان کتاب های قطور کاهی خواهی شد تا بلکه راه نجاتت را بیابی.

دوست عزیزم، فکرش را هیچ کرده ای؟گاهی هیچ حرفی برای گفتن نداری ولی عجیب هوس نوشتن داری. هیچ چیز نمیتوانی بگویی. دلت هر قدر هم گرفته باشد، دل است دیگر. خودش بلد است یک جوری خوب شود. ولی گاهی دوست دارد بنویسد. چیزی که قابل بیان نیست. نه اینکه قابل بیان نباشد ها. خوب میداند مشکل چیست ولی نمیتواند بگوید. نه اینکه نتواند بگوید ها ولی آنقدر تخمی است که نمیداند از کجا شروع کند. به کجا برسد و اصلاً آیا باید هر چیزی را نوشت؟هر چیزی را بیان کرد؟هر چیزی را گفت؟ اصلاً باید هم نه، آیا "میشود" ، "میتوان" هر چیزی را بیان کرد؟ نوشت؟ یا گاهی بهتر است در ذهن خودت بماند، همان جا کم کم کرم بگیرد و برایش خودش بمیرد؟

دوست عزیزم، میشود یک فکری، یک مشکلی، برای خودش سرش را بگذارد زمین و بمیرد؟ راستش را بخواهی من این جور فکر نمیکنم. هیچ وقت هیچ فکری، هیچ مشکلی، اینقدر راحت سرش را نمیگذارد زمین و بمیرد. تا حلش نکنی سرش را نمیگذارد زمین و بمیرد اگر هم محلش نگذاری لابد بهش بر میخورد و آنقدر بغرنج میشود که او تو را در خودش حل میکند و اهسته اهسته خفه ات میکند.

لابد همین جوری هاست دیگر. وگرنه اینقدر راحت نیست که. تا تو را دق نکند ول نمیکند. یا تو او را دق میدهی و راحت میشوی یا او تو را و ان وقت است که باز هم تو راحت شده ای لابد.