آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

4

دوست دارم ساعت ها بنشینم یک گوشه و فکر کنم. به همه چیز فکر کنم. به تمام چیزهایی که در گوشه گوشه ی ذهنم جاخوش کرده اند. آنقدر این فکر ها زیاد و در هم برهم هستند که نمیدانم چگونه طبقه بندیشان کنم که بتوانم به تک تک آن ها رسیدگی کنم. این فکرها شامل تمام زندگی ام میشوند تا حتی فیلم تری آو لایف! :)) یعنی میخواهم بگویم که ذهنم تا این حد آشفته و در هم بر هم و داغان است. دوست دارم به او فکر کنم. به تمام لحظه لحظه ی او تا دوباره بفهمم که دوستش دارم. ولی من خاطراتش را دوست دارم و او دیگر هیچ شباهتی با آن خاطرات ندارد... چه روزهایی بودند. با وجود اینکه خوب بودند از طرفی برای من زجر آور بودند. مشکل اساسی اینجاست که من نمیتوانم روی روزهای بد آن زمان فکوس کنم. دقیقاً برعکس تمام رابطه هایی که داشتم. از خانوادگی بگیر تا رابطه های دیگر. چون بله من همیشه آدم کینه ای بوم. جداً کینه ای بودم. شاید گذشت نمیکنم ولی فراموش نمیکنم و دلیل اصلی آن هم این است که در هر رابطه عیب های آن برایم پر رنگ تر از خوبی هایش بود.  ولی بله. من در این یک مورد نمیدانم چرا نمیتوانم روی عیب های این رابطه، روی تک تک اذیت هایی که شدم فکوس کنم. اصلاً این را ولش کنیم. حوصله اش را ندارم. چیز هایی نیست که بتوان بر قلم آورد. دیگر قلم آن امنیت همیشگی اش را برای من از دست داده است. میفهمی که؟! 

 

دوست دارم در مورد روابط فکر کنم. اینکه بله هر رابطه ای یک عمری دارد. برخی بیشتر، برخی کمتر! ولی من نمیدانم چرا نمیتوانم هیچ وقت رابطه ای بیشتر از چند ماه را زنده نگه دارم. منظورم هر رابطه ایست. دیشب در همین مورد در نت پد گوشی ام یک چیزهایی نوشتم. من برای بعضی از روابط ارزش قائلم. بله. به معنای واقعی ارزش قائلم. برای همین سعی میکنم هر کاری که در توانم هست را انجام دهم. ولی خب مشکل هایی هست. اول از همه مشکل از ناپختگی و خامی من هست. بله. من جداً در شناخت آدم ها گند میزنم. همیشه گند میزنم! بعضی رابطه ها را خودم با دستان خودم میکشمشان. اکثر رابطه هایم اینگونه هستند. کمی که رابطه بیشتر جان گرفت تو نواقص کار را میبینی. حتی شده حالت از آن به هم بخورد. میکشیشان. گاهی از کسی زده میشوی و دیگر حوصله ات از او سر میرود. دیگر جذابیت اول را ندارد. این موارد کم هستند. ولی گاهی افراد هم هستند خودشان با رفتارهای گهشان تو را زده میکنند.  

ولی  بعضی از روابطم برمیگردد به طرف مقابل. اکثر این روابط، رابطه هایی هستند که من برایشان ارزش بیشتری قائل شده ام. یعد میبینی طرف مقابلت خودش رابطه رو میکشد. آن وقت یک حس تنفر، نه حس تنفر هم حتی نه! چون آنقدر برایت بی ارزش میشود که حتی نمیتوانی آن حس نفرت را داشته باشی به آن طرفت. فقط افسوس این را میخوری که چرا برای کسی که حتی یک اپسیلون هم ارزش نداشته مایه گذاشتی. و باز این اشتباهات تکرار میشود چون که بله من جداً در شناخت آدم ها ناشی هستم، آدم نابلدی هستم! ولی دوست ندارم رابطه ام با یکی خراب شود. جداً دوست ندارم ولی این حس را دارم که کم کم عمر این رابطه هم دارد به پایان میرسد. نه اینکه خودکشی کند یا به قتل برسد. از بیماری و ناتوانی اش دارد میمیرد. ناتوان و ضعیف شده است. کاریش نمیشود کرد. من سعی ام را میکنم که زنده نگهش دارم. حتی شده با تنفس مصنوعی!

 

از این هم بگذریم. دوست دارم زل بزنم به آن برج هایی که آن طرف تر قد علم کرده اند، همان جایی که ما میرفتیم میشستیم همیشه، به آن جا زل بزنم و تصور کنم که یکی از آن خانه ها، در بالاترین طبقه اش، برای من است. برای خود خود من! از این حس جداً کیف میکنم. آن وقت یاد خوارزمی ام میفتم و تمام راهی که در پیش دارم. به تمام اگر ها و اما ها و شاید ها میرسم و دلم میلرزد. 

 

از این بحث هم دور شویم. ولی من میمیرم برای آلبر کامو. این را جداً میگویم. اصلاً خودم از کسانی که از این تریپ روشن فکری ها بر میدارند و چس چس میکنند که با فلانی خیلی شبیهن و حس همذات پنداری (!) ــیشان گل میکند متنفرم. جداً متنفرم. به معنای واقعی کلمه. ولی نمیتوانم انکار کنم که من دیوانه ی آلبر کامو هستم! که من چقدر خودم را شبیه رمان سقوطش میبینم. که اصلاً همین رمان به من کمک کرد که کمی آرام شوم. که به نتایجی برسم که دیگر وجود خارجی ندارد. منظورم این است که آن ها را بر روی کاغذ آورده بودم ولی همه را انداختم دور. سعی میکنم حس پشیمانی را از خود دور کنم تا نتواند وارد وجودم شود. ولی خب من دیوانه ی آلبر کامو هستم و بله من باز هم میتوانم بگویم دیوانه ی آلبر کامو هستم. ولی هیچ وقت به کسی نگفتم. چون دقیقاً میشوم عین همان کسانی که تریپ روشن فکری برشان میدارد و میخواهند کون فلک را پاره کنند. درست گفتم اصطلاحش را؟ بله من به کسی نگفتم. شما هم لطفاً به کسی نگویید! :) 

همه ی این ها را گفتم که بگویم دیشب از Uتیوب یکی از مصاحبه های آلبر کامو را دانلود کردم. من اصلاً ادعایی ندارم که انگلیسی ام خیلی ردیف و توپ است. اتفاقاً از نظر خودم خیلی هم افتضاح است! البته باز هم این از همان رازهاست که دوست ندارم برملا شود. برای همین همیشه در این زمینه سکوت کرده ام. بله میگفتم. من انگیلیسی ام چندان خوب نیست، چه برسد به فرانسه ام!! :))) باید در این زمینه بگویم که من فقط یک کلمه از آن را بلدم و آن هم مغسی است! :))) پس فکر نکنید من با یک اعتماد به نفس ریده شده مصاحبه اش را دانلود کردم تا ببینم چه میگوید و بعد بنشینم در مورد نهیلیسم و داستایوفسکی و نمایشنامه ی آلبر کامو که بر گرفته از فلان رمان داستایوفسکی است ( این ها تقریباً تمام چیزی بودند که من از حرف هایشان فهمیدم! :))) ) با این و آن صحبت کنم! و ادعایم برود تا آسمان. نه! من اولینرچیزی که از دیدن این مصاحبه میخواستم شنیدن صدای آلبر کامو بود. خب بله. من اعتراف میکنم که صدای آدم ها روی من خیلی تاثیر دارد. نمیدانم منظورم را از تاثیر میفهمی یا نه. مثلاً یعنی که دوست دارم ببینم صدای فلانی که من از او خوشم می آید به اندازه ی شخصیتش خوب و دوست داشتنی است یا نه. اصلاً به نظر من شنیدن صدا خیلی مهم است. یکی این بود و دیگری اینکه حالت های فیزیکی اش را ببینم، واکنش هایش را، چهره اش را که در برابر هر حرف هم چه شکل میشود. اینکه آدم عصبی ایست یا آرام. نه اینکه من عکس هایش را ندیده باشم ها! عکس های کامو در اینترنت که پر است. اصلاً اگر هم نخواهی باز میبینی اش. بس که مطالبش در این کتاب چهره ها ( لغبی بود که او به ف.یس کتاب داده بود! :دی ) و کلوب و صدجای دیگر پر است.  ولی فیلم یک چیز دیگر است. که عکس باید برود در برابرش بوق بزند. دیگر دیدار حضوری و فیزیکی که دیگر در آن بحثی نیست پس من به آن نمیپردازم.  

نمیگویم که با دیدنش داشتم از هوش میرفتم و این حرف ها! ولی جداً کیف کردنم با دیدنش. نه اینکه چون من میمرم برایش این حرف را میزنم ها! یا نه چون من میمیرم برایش عیبی در آن نمیتوانم پیدا کنم. من اصولاً آدم منطقی ئی هستم و حتی اگر نخواهم هم، عیب های هر کسی به چشمم می آید. حتی عیب های او! ولی خب مثلاً عیب های او را سعی میکردم بندازم آن گوشه های ذهنم که سر و کله یشان پیدا نشود. ولی همیشه ی خدا به عیب هایش واقف بودم و نمیتوانستم انکارشان کنم.  

پس من اگر میگویم جداً خیلی از کامو خوشم آمد حرف مفت و بیخود نیست که میزنم. نمیتوانم از نظر روانشناسی و این حرف های مسخره در موردش حرفی بزنم. شاید یک چیزهایی بتوانم به خودم بگویم ولی این ها فقط حس ها واحتمال هایی هست که به قلم آودنشان هم سخت است هم طاقت فرسا. پس بگذریم از این بحث. تو هم اگر خواستی میتوانی بروی مصاحبه هایش را ببینی. 

ولی مصاحبه ی آرتور شوپنهاور را هم دیدم. :)))) وای خدای من! هر چقدر از بامزگی این پیرمرد بگویم باز هم کم است. بس که صدایش بامزه بود. حالتش بامزه بود. عین این پدربزرگ های مهربان که آدم میمیرد برایشان. ( البته من هیچ وقت همچین پدربزرگی که میگویم را نداشته ام. شاید برای همین است که نسبت به بعضی از پیرمرد ها یک حس خاص محبت، بامزه بودنشان و خیلی حس های دیگر که الان یادم نیست در من زنده میشود. ) داشتم میگفتم. جداً بامزه بود. آدم اصلاً فکر نمیکرد یک فیلسوف بزرگ قرن و فلان و بیسار آن جا نشسته است و دارد در مورد اینکه جهان دیگری بعد از مرگ وجود ندارد و یک چیزهایی هم در مورد دین میگفت ( همین ها را گرفتم از موضوع) داشتم میگفتم. آنجا نشسته است و در مورد این چیزها حرف میزند. اصلاً بگذارید رک بگویم آدم دوست داشت بپرد بغلش و در حالی که بوسش میکند بگوید پدر بزرگ مهربانم! یا یک همچین چیزی! راستش را بخواهید من هیچ وقت چنین تجربه ای نداشته ام که حالا بخواهم در موردش به شما راهنمایی بدهم.  

بله این مصاحبه هم عالی بود. یک مصاحبه هم در مورد اورول بود. که چیز خاصی نبود. خیلی هم کم بود. در مورد علایقش و این حرف ها. و چه صدای کلفت و قیافه ای از نظر من از خود راضی داشت.  

میخواستم یک مصاحبه ی سارتر را هم ببینم ولی پشیمان شدم. اگر دلیل پشیمان شدنم را به هرکسی بگویم فکر کنم یکی محکم بکوباند دم گوشم یا کلی از این حرف های فیلسوفانه که آدم حالش به هم میخورد از آن و فقط جهت بالا بردن خودش است که مثلاً بله من خیلی تر از تو ئم یا یک همچین چیزی تحویلم میدهد. کلی هم لابد میخواهد راجع به اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر بگوید. البته من نمیگویم سارتر بد است ها! من عاشق خیلی از کارهای سارتر هستم! به خصوص عاشق نمایشنامه ی شیطان و خدایش. جداً از نظر من نمایشنامه ی بی نقصی برای رد خدا و شیطان بود. حالا هر قدر هم بخواهند بگویند شیطان و خدا در این نمایشنامه نمادین بودند باز هم در گوشم نمیرود. سارتر کاملاً مقصودش خدا و شیطانی بود که مردم در به آن اعتقاد دارند. هیچ سیمبل و نماد و کوفت و زهره ماری هم در کار نیست! اصلاً همه اش زر مفت است. این را از من داشته باش همیشه. 

ولی دلیل ندیدن مصاحبه. :))) اصلاً حاضر نیستم به کسی جز تو بگویشمان. ولی خب به تو میگویم. فقط و فقط به خاطر دندان هایش بود. :)))) خدای من!! چه دندان های افتضاحی داشت! اصلاً آدم دلش نمی آمد به آن نگاه کند. باور کن من که مادرم دندان پزشک است در طول عمرم چنین دندان هایی ندیده بودم. فکر نکنم مادرم هم دیده باشد. ولی تا دندان هایش را دیدم سریع مصاحبه را قطع کردم. :)) نمیدانم چطور سیمون بولیوار میتوانسته تحملش کند! بس کنیم این حرف های روشن فکری ِ عن را که همه چیز ظاهر نیست و فلان و بیسار!  

خودم را مجبور کردم که عربی بخوانم. له نظر خودم که خیلی خواندم ولی باز هم از نظر خودم کمی شل گرفتم. درست نمیدانم. ولی خب چندان هم بد کار نکردم از نظر خودم!  

لحظه شماری میکنم برای بعد امتحانات. آن قدر برنامه چیده ام در ذهنم که نصفش را نمیدانم کجا جا بدهم. کلی کتاب نخوانده، فیلم، بیرون رفتن، باشگاه! ولی آنقدر ناراحت هستم که از هفدهم تیر باید تمام این ها را بگذارم کنار و بنشینم عین یک بدبخت نگون بخت برای کنکور درس بخوانم! اصلاً لغب کنکوری حالم را یکجوری میکند. منظورم این است که بد میکند. نمیدانم چرا. شاید به خاطر این است که امسال یکی از دخترک های ادد لیستم در کتاب چهره ها کنکور داشت و رک بگم من جداً از قیافه اش حالم به هم میخورد. نمیگویم زشت بودها! ولی قیاقه اش یک جور خاصی بود که اصلاً به مذاق من خوش نمی آمد. در کل لغب دانشگاهی را بیشتر دوست دارم. :)))   

برای همین که هفدهم باید بروم بتمرگم سر درس و این ها برای همین است که عقده ای شده ام و. میخواهم هزار تا کار را با هم انجام بدهم و کلی وقت هم کم می آورم!  

نمیخواهم امسال را شل بیایم. جداً میخواهم یک جای خوب قبول شم. حالا من قید تهران و شریف (!) و این ها را زده ام. یک امیر کبیری علم صنعتی، حتی خواجه نصیری! چیزی قبول شوم راضی ام! برای همین میخواهم خوب بخوانم. نمیدانی که چقدر این حس برایم لذت بخش است که سال دیگر در مهرماه اگر جای خوب قبول شوم چقدر خوشحال میشوم.  

 

+ یک سری چیزهای دیگر در ذهنم بود که الان دیگر یادم نیست و دیگر طاقت نوشتنش نیست. اگر میبینی نگارشم تا این حد افتضاح است. به درک! ببین!