اوضاع چندان جالب نیست. گفته بودم که زده ام به سیم آخر و متاسفانه حالم جا نمی آید. یک جور کرختی، بی حسی، یا یک همچین چیزی در وجودم است. انگار که عقربه ها کش می آیند و ثانیه ها برای تمسخر من با یکدیگر میرقصند. یک رقص احمقانه! و من خسته ام. جداً خسته ام. انگار که از این بازی خسته شده باشم.
نمیتوانم آن طور که میخواهم و حتی آن طور که قبل تر ها میخواندم! درس بخوانم... و این حالم را افتضاح میکند. انگار که یک وزنه ی دو کیلوگرمی روی سینه ام گذاشته باشم.
*
گفته بودم که عینکی شده ام؟ خدای من! من عاشق عینکم هستم. البته خیلی وقت است که عینکی شده ام. شاید یک ماهی بشود. شاید در این زندگی روزمره که با تمام یکنواختی اش بر صورتم سیلی میزند و دیگر دارد حالم را به هم میزند این یک نقطه ی عطفی در زندگی ام باشد!احمقانه است نه؟! یک عینک بشود نقطه ی عطف زندگی من! ولی از این دنیای لوس و بی مزه ای که یکنواختی اش دیگر دارد حالم را به هم میزند چه انتظار دیگری میتوان داشت؟من هم خودم را به همین دلخوشی های کوچک راضی کردم. به یک عینک کائوچی دسته سیاه و یا کتاب مرگ در آند یوسا.
به هر حال جز این ها در زندگی ام دقیقاً چه چیزی دیگری است که بتواند این روزمرگی احمقانه را از بین ببرد؟ غم انگیز است و این من را میترساند. اینکه کسی نباشد که بتوانم روزمرگی های زندگی بی مزه ام را با او پر کنم. با یکدیگر برویم کافه یا مسخره بازی در آوریم و من لابد با آن عینک کائوچی دسته سیاهم میخندم و او دیگر نتواند چشمانم را خوب ببیند که لذت ببرد.
*
این عینکی که میگویم خیلی بامزه ام میکند. دوستش دارم. بیشتر برای ژستش است که آن را میزنم به چشمانم. یعنی گاهی اوقات. جداً سبک و بامزه است. بچه ها میگویند شبیه این فیلسوف های دیوانه میشوم و من خوشم می آید. میخواهم بگویم که من همیشه از این فیلسوف های دیوانه ای که یک عینک کائوچی دسته سیاه میزنند به چشمشان خوشم می آمد. نمیدانم تو هم دوستشان داری یا نه ولی من که جداً خوشم می آید ازشان.
ولی سر خریدنش جداً سوختم. راستش را بخواهی من در تمام مدتی که عینک ها را دید میزدم از قیمت ها یک صفر کم میکردم. در واقع این عینکی را هم که خریدم، با حساب اینکه 32000 تومان است خریدم ولی متاسفانه محاسباتم اشتباه از آب در آمد و من را بسیار سوپرایز کرد.
*
دوست دارم این پست را نصفه رها کنم.
اصلاً عشقم میکشد!
نمیدانم چرا. یعنی چرا دروغ بگویم؟! بیشتر از این حس نوشتنم نمی آید...
حالت مرده ی چهره اش به خاطر عدسی های روی چشمانش بود.
راستش را بخواهی دیگر حوصله ی نوشتن ندارم. نمیدانم چرا! شاید دیگر نوشتن را گذاشته باشم کنار. بدون آنکه خودم بخواهم! اصلاً مگر کسی هم میخواهد که دیگر ننویسد؟!
شاید هم به خاطر این است که دیگر کتاب نمیخوانم؟! دیگر ایده ای برای نوشتن ندارم! ولی خب باشد! داستان ننویسم ولی چرا حتی نمیتوانم در همین بلاگ فکستنی بنویسم؟!یعنی باید خودم را مجبور کنم؟! یا نه. بگذارم تا زمانش برسد؟
راستش را بخواهی زده ام به سیم آخر. میدانی سیم آخر چیست؟ در یکی از نوشته های معروفی خواندم که سیم آخر، آخرین سیم ساز است. حتی یک روز یک دلقک مجلس گرم کن مسخره یک ضربه به سیم آخر تارش زد و گفت بفرما، این هم سیم آخر.
ولی سیم آخری که من میگویم، آن سیم آخر نیست. شاید یک سیمی است در مغر خودم که مدام یک دست نامرئی به آن ضربه میرند و صدایش را در می آورد تا در مغزم بپچید. آن قدر در مغرم بپیچد که دیوانه ام کند. که کلافه ام کند. صدایش در مغزم انعکاس پیدا میکند. نگو که نمی شنوی! آن وقت دیوانه میشوم و دیگر هیچ چیز مهمی برایم مهم نیست. حتی گاهی اوقات یک سری چیزهای بی اهمیت مسخره برایم مهم میشود و من دلم میخواهد برگردم به زندگی قبلی خودم.
فکر کنم همان وقت است که میروم کتاب مرگ در آند یوسا را میخوانم و تا نیمه شب در نت ول میچرخم و درس نمیخوانم و تا ظهر میخوابم و در رویاهایم غرق میشوم.
فکر کنم همان زمان هاست که آن سیم آخر لعنتی شروع میکند به صدا کردن در مغرم. آن قدر صدایش بلند است که دیگر صدای منطقم را خفه میکند. به مقدسات قسم که راست میگویم!
حتی گاهی آن قدر بلند میشود که نمیگذارد شب ها خوابم ببرد. آن وقت است که تا صبح بیدارم و در نت میچرخم و صدای منطقم را نمیشنوم که میگوید باید بخوابم چون فردایش باید درس بخوانم.
خب بله. این چند مدت زده ام به سیم آخر. نمیتوانم درس بخوانم درست. با تمام وجود میدانم که باید بخوانم ولی نمیتوانم و این نکته ی غم انگیز ماجراست که من برای رفتن به رشته ی معماری دانشگاه هنر تهران نیاز به تراز 9000 دارم. غم انگیز است نه؟
خب بگذار ببینم چه کار میتوانم بکنم با این سیم آخر ساز مغرم. شاید بهتر باشد الان که ساعت دوازده و نیم است بروم و بخوابم و بهتر از آن این باشد که صبح ساعت هفت بیدار شوم و شروع کنم به درس خواندن تا این بار که پیش مشاور رفتم ترسم نگیرد. شاید بهتر باشد یک جوری این سیم آخر را پاره کنم. برای همیشه که شاید نشود ولی حداقل برای یک مدت. برای دانشگاه هنر تهران. برای رشته ی معماری. نیاز است. بله. نیاز است که این سیم آخر لعنتی را پاره کنم تا آن دست نامرئی این قدر با آن بازی نکند! کلافه ام نکند.
:) شاید باید بگویم که من میتوانم که من باید به خودم ثابت کنم که میتوانم.
شاید حتی برای یک بار هم که شده، باید جوری تلاش کنم که بتوانم به آن چیزی که میخواهم برسم. حتی شده برای یک بار به آن چیزی که میخواهم برسم! نه مثل خوارزمی و نه مثل تمام چیزهای دیگر و تمام چیزهایی که بودم. راستش را بخواهی من همیشه آدم معمولی داستان بودم. هیچ وقت نتوانستم بهترین باشم. ولی این بار نباید بگذارم. حداقل یک بار هم که شده باید بتوانم به چیزی که میخواهم برسم... :)
اینکه چرا من دوباره حالم بد شده است و یا اینکه من چرا نمیتوانم راحت بنویسم جای سوال است ولی جوابش، به این سادگی ها پیدا نمیشود.
اینکه چرا من که آنقدر خوب و عالی درس میخواندم الان دوباره مانند پارسال کذایی نمیتوانم اصلاً درس بخوانم یک چیزی است و اینکه دوباره گرفتار این افسردگی فصلی مسخره شده ام یک چیز دیگر. البته شاید هم هر دویشان یکی باشد! کسی چه میداند؟!
ولی اینکه چرا نمیتوانم درست حتی یک کلمه بنویسم یک چیز دیگر است. حتی الان هم درست نمیدانم چه مینویسم. حس میکنم در آسمان ها سیر میکنم.
اصلاً حوصله ندارم!
هر شب
به رختخواب می روم
و دود آخرین سیگار را
در چشمهای جهان فوتــــــ می کنم
تا خواب هایم را نبیند . . .
| علیرضا عباسی |
دو سه روز رفتیم رشت. نمیگویم بد گذشت ولی خوش هم نگدشت. رفتیم خانه ی حاج آقا. خدای من!! آن خانه هیچ تغییری نکرده بود!! هیچ تغییری! از همان بچگی ام تا به حال. خانه بوی نا میداد و وقتی راه میرفتی صدای چوب ها بلند میشد. اولین کاری که کردم، رفتم کنار کتابخانه. راستش را بخواهی تمام کتاب ها از قبل به تاراج رفته بود و طعمه ی درستی گیرم نیامد جز کتاب سالاری ها و انتری که لوطی اش مرده بود و یک کتاب دماغ که من فقط مترجم آن را که احمد شاملو بود میشناحتم. :| کتاب انتری که لوطی اش مرده بود را همان جا خواندم. خوشم نیامد. نمیدانم اصلاً میشود به کتابش لفظ اروتیک را داد یا نه! ولی چندان مرا جذب نکرد. داستان انتری که لوطی اش مرده بود شبیه داستان سگ ولگرد بود. ولی من سگ ولگرد را بیشتر میپسندم. هدایت بهتر توانسته است احساسات یک سگ را نشان دهد تا چوبک احساسات آن انتر را . از نظر من سگ ولگرد تاثیر گذار تر بود. آنقدر که من توانستم رقص مترسک را بنویسم.
آن وقت بود که رفتم سراغ نامه های دایی های مامانم. داستان غم انگیزی دارند. از همان داستان ها که در کتاب های غم انگیز می نویسند. یکی از دایی ها برای تحصیل به اتریش رفت و در آنجا با "ژنی" آشنا میشود و با او ازدواج میکند. حاج آقا مخالف ازدواج بود. حتی با وجود اینکه "ژنی" اسلام آورده بود ولی باز هم مخالف ازدواج پسرش با "ژنی" بود. نگران حرف مردم بود. در تمام عمرش نگران حرف مردم بود و این هم یکی دیگر از نگرانی هایش بود ولی طبق نامه هایی که خواندم ظاهراً به پسرش اجازه ی ازدواج داده بود. پسرش ازدواج کرد و "ژیلا" به دنیا آمد. درست نفهمیدم که حاج آقا پول ماهانه ی پسرش را قطع کرده بود که پسرش مجبور به فروش فرشی که ژیلا دوست داشت و همیشه روی آن بازی میکرد شده بود یا نه. ولی در یکی از غم انگیز ترین نامه هایش این را گفته بود و گفته بود ژیلا وقتی پدر و مادر ژنی را می بیند سراغ شما را میگیرد و من به او قول داده ام که می آییم ایران و به شما سر میزنیم ولی شما اجازه نمی دهید بیاییم ایران. انگار که به صلاح نیست... خیلی دوست داشت بیاید ایران. اصلاً میخواست زودتر دوره ی کار آموزی را همراه با تحصیل انجام دهد و تمام کند تا هر چه زودتر برگردد ایران و در همان جا زندگی کند.
چند سال بعد آن یکی دایی هم برای تحصیل میرود اتریش و بعد در یک سفر هر دوی آن ها همراه با ژیلا و ژنی تصادف میکنند و می میرند... بی آنکه حاج آقا یک بار پسرش را ببیند. میگویند غم این اتفاق حاج آقا را داغان میکند. مادر بزرگ از قبل داغان شده بود. حالا اگر بروی آن خانه ی قدیمی که دیگر هیچ کدام از آن ها دیگر در آن نیستند و بعد بروی سمت کتابخانه، میتوانی تمام کتاب های درسی، دفتر ها، نامه ها و حتی یک سری مجله را هم ببینی که سالیان دراز است که در آن اتاق نشسته اند و دارند خاک میخورند. که تمامشان بوی نا گرفته اند. مانند آن خانه و مانند آن خاله ای که در آن خانه ی درندشت ویلایی تنها زندگی میکند.
یک سری کتاب درسی را هم آوردم با خودم. شیمی، فیزیک، علوم که تمام درس های ما در آن جا خوش کرده بود. فقط با این تفاوت که مال سال 40 بود. آن مجله ی دانشمندی را هم که مال بهمن سال 42 بود با خودم آوردم. دیروز که داشتم آن را ورق میزدم، مقاله ای در مورد سازنده ی بمب اتمی در آن بود. آن موقع ها هنوز زنده بود. آدم که آن ها را میخواند، یا که اول کتاب های درسی را می دید که عکس شاه و فرح و ولی عهد در آن جا خوش کرده بود، یک جوری میشد. انگار که نمیتواند با گذر زمان کنار بیاید. یک حالت گنگی به آدم دست میدهد که قابل توصیف نیست...فقط دست میدهد و تو باید با آن کنار بیایی.
شنبه مدارس باز میشود. یکشنبه نتایج نهایی خوارزمی معلوم میشود. نمیدانم باید بی صبرانه منتظر شنبه باشم یا از آن بیزار باشم.
آقای نیو داستانم را خواند. گفته بودم که. من آن داستان را برایش میل کرده ام تا تحسینم کند! وگرنه دیگر نظراتش ذره ای برایم اهمیت ندارد. به خصوص سر آن غیبت طولانی مدت و آن دلایل مزخرفش که انگار فرض کرده بود بنده خر هستم! آن غیبت طولانی اش مصادف شده بود با شکست در یک سری روابط دیگرم و همین باعث شده بود که افسردگی بگیرم و هی با خودم بگویم چرا؟ چرا؟؟ چرا؟؟؟
نتایج نهایی آن روز مشخص میشود و من میترسم. یک حسی به من میگوید اینجا پایان کار من است و من جزء نفرات برتر نخواهم بود.
ای کاش میتوانستم به آقای نیو بگویم از استاد دانشگاهش نتایج را بپرسد. آخر دیگر حتی نمیتوانم این یک هفته را تحمل کنم. ولی نمیتوانم. شاید این طور بهتر هم باشد. شاید باید همان روز دوم مهرماه نتایج را متوجه شوم و در درون بشکنم...
*در قلب آدمی جاهایی است که هنوز به وجود نیامده اند و رنج به درون آن ها میرود تا به آن ها هستی ببخشد.
لئون بلوآ