آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

29

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28

از صبح در خانه تنها هستم. بله از همان هفت صبح. خیر سرم خواستم کلی درس بخوانم. فکر میکنی تا الان که ساعت دقیقاً یازده و بیست و سه دقیقه است نیمه شب است چقدر درس خوانده ام؟درست است دوست عزیزم! فقط و فقط یک ساعت!! احمقانه است. اصلاً  شاید بهتر باشد بگوییم بیشتر از احمقانه، احمقانه است! فرض کن که این همه آدم های کنکوری دارند جان میکنند و روزی دوازده ساعت درس می خوانند، آن وقت من در همچین روزی که برای درس خواندن عالی و پرفکت است، فقط فقط یک ساعت درس خواندم و تمامش را به بیکاری گذراندم! بله دوست عزیزم!! بیکاری به معنای واقعی کلمه! حتی یک کار مفید، یعنی از دید خودم مفید هم نکردم. حتی یک دانه! مثلاً کتاب خواندن، فیلم دیدن، یا حتی بنشینم مجله ی تجربه ی جدیدی را که همین دیروز خریدم تمام کنم! اصلاً حالا که خوب فکر میکنم میبینم جداً نمیتوانم بفهمم که امروز چه کار کرده ام. جداً میگویم! میخواهی باور کنی یا نه! ولی جداً میگویم. امروز حتی دیر هم از خواب بیدار نشدم! یا بعد از ظهر اصلاً نخوابیدم! ولی این را خوب میدانم که کلی پای نت بودم! ولی باز هم هرقدر که فکر میکنم جداً نمی فهمم که پای نت چه میکردم! آن وقت آخر شبی که کم کم قرار است آن ها بیایند یادم افتاده است فیلم فایت کلاب را دانلود کنم!!! در حالیکه اگر از همان اوایل ظهر میگذاشتمش برای دانلود الان دانلود شده بود و تازه فیلم را هم دوبار(!) میتوانستم ببینم!  

باز که بهتر فکر میکنم می بینم که حمام رفتم و برای اسپینینگ به باشگاه رفتم که البته ضایع شدم و برگشتم. چون که آن روز اسپینینگی در کار نبود. آخر میدانی، من مدتی است، یعنی تقریباً از همان هفته ی اول مهر اسپینینگ را گذاشتم کنار. ولی درس خواندن را نگذاشته بودم کنار! باور کن راست میگویم! اصلاً نمیدانم یکهو چطور شد که به اینجا رسیدم. اصلاً همه اش تقصیر این و آن است! من داشتم درسم را میخواندم!  

ولی خب، مهم نیست تقصیر چه کسی است، مهم این است که من درسم را نخواندم و تازه کلی هم پر خوری کردم! و کلی آهنگ گوش دادم و کلی هم وقتم  را پای نت تلف کردم بدون اینکه بدانم در نت چه میکنم و مدتی هم رفتم در بالکن و مانند آن خردادماه کذایی زل زدم به شهر و فکر کردم که من چقدر عاشق تهران در شب هستم!و کلی هم استرس گرفتم و اصلاً استرس داشت مانند یک مار بوآ من را قورت میداد!!جداً مانند یک مار بوآ ولی باز هم مهم نبود این ها. 

فقط همه و همه ی این ها به من این را می رساند که بله دوست عزیزم. دارم افسرده میشوم و اینکه من دیگر مثل همین هفته ی پیش از افسردگی وحشت ندارم و دیگر اصلاً هی نمیترسم که نکند یک وقت افسرده شده باشم و در واقع دیگر عین خیالم نیست نشان میدهد که افسرده شده ام. نمیخواهم تلقین کنم اصلاً. ولی قبول که تمام شواهد علیه من است دوست عزیز! 

ولی خب من باز هم در اعماق وجودم، همان جایی که الان در حال حاضر اصلاً نمیتوانم با آن ارتباط بر قرار کنم، بله در همان ورها، هنوز هم دلم نمی خواهد افسرده شوم. فقط نمیدانم چرا تا این حد به زندگی گذشته، عقاید گذشته و علایق گذشته ام فکر میکنم و یک حس مبهم و گنگ در من ایجاد میشود. یک حسی مانند ای کاش الان هم مثل همان زمان ها بود! همان زمان ها که صبح تا شب کتاب میخواندم و کتاب میخواندم و کتاب میخواندم و هی می رفتم برای خودم تئاتر شهر و تجریش و انقلاب و کافه. و شاید حتی همان روزهایی که همیشه می آمدم نت! آخر میدانی که، من به طور خیلی خیلی ناخودآگاه نت را ترک کردم و البته هنوز هم میتوانم به جرئت بگویم که از این موضوع مسرور هستم و امروز که اینقدر وقتم را در نت تلف کردم، آزارم میدهد. ولی بعد یک حسی به من میگوید نه! من نمیخواهم مثل قبل شوم! مثل زمان هایی که همه اش در نت پلاس بودم و وقتم را الکی تلف میکردم. منظورم آن زمان هایی نیست که همه اش کتاب می خواندم ها! نه. اتفاقاً باور کنی یا نکنی دلم لک زده است برای کتاب. 

اصلاً این کنکور مقوله ی عجیبی است که آدم هر قدر بیشتر درونش فرو میرود بیشتر دوست دارد به پایانش فکر کند. به آن زمانی که این نه ماه گذشته باشد و تو خلاص شده باشی و هی بخواهی برای خودت و آزادی ات برنامه بریزی. 

 

امروز تنها بودم. تمام روز را. خیلی فکر کردم که اگر برای همیشه این طور تنها باشم لذت بخش است یا نه؟ همان طور که دیگران میگویند دلم میگیرد؟ خودم را در عمق این تنهایی رها کردم. خودم را تنهای تنها تصور کردم و هی سعی کردم این استرس لعنتی کنکور و اینکه هیچی نخواندم را از کله ام بیرون کنم تا شرایط و موقعیت بیشتر فراهم شود. قبلاً هم این جور شرایط برایم پیش می آمد. اینکه بگذارند بروند مسافرت و من تنهای تنها باشم. اتفاقاً آن زمان ها فوق العاده از آن تنهایی لذت می بردم. جداً کیف میکردم از آن تنهایی. ولی هیچ گاه تصمیم نداشتم که بعد ها به طور مستقل تنها زندگی کنم که حالا بخواهم خودم را کامل در آن تنهاییِ همیشگی تصور کنم. خب بله. من  امروزخودم را در همچین تنهایی ئی که برایت گفتم تصور کردم و دیدم که باز هم این تنهایی برایم لذت بخش است. لذت بخش و عالی. پرفکت به تمام معنا! نمیدانم شاید هم به خاطر این بود که هر قدر هم که میخواستم خودم را در عمق قضیه قرار دهم و از تخیلم استفاده کنم بالاخره باز هم میدانستم که قرار است که دوباره این خانه پر شود از یک سری آدم های تکراری، با غم های تکراری و انرژی های نفرت انگیز تکراری و آن سکوت نفرت انگیز و منزجر کننده ای که انگار به قصد این آمده بود که آدم را با خودش خفه کند. خفه کند تا خانه از آن چه که هست ساکت تر و مرده تر به نظر برسد. 

دوست عزیزم، من هر قدر هم که بخواهم برایت این خانه ی دویست متری چهار خوابه را توصیف کنم، کم گفته ام. جداً که کلمات قاصرند از توضیح آن زمان های منزجر کننده ی ساکتی که غم را میشود با اکسیژن و نیترژن و دی اکسید کربن و هزاران گاز و کوفت و زهره مار دیگری که همیشه و در هر جا تنفس میکنی، تنفس کنی. یکجوری هوایش مانند هوای شمال سنگین است. ولی این سنگینی به خاطر رطوبت و این چیزهایی که دقیقاً نمیدانم چیست، نیست. این سنگینی به خاطر سکوت و احساساتی است که در تک تک آدم های این خانه زندانی شده است و دارد آن ها را خفه میکند. آن قدر خفه میکند که یک جا مانند بمب هیروشیما بترکند. این طوری. بومب. آن وقت که آن سکوت نفرت انگیز خفقان آور شکست تو به خودت میگویی که ای کاش هیچ وقت این سکوت نمی شکست. ای کاش که همیشه این سکوت بر روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکرد ولی اینجوری خودش را به کشتن نمی داد. 

این خانه ی دویست متری چهار خوابه تنها به یک سری آدم بی تفاوت مرده نیاز دارد. آدم های مرده ای که چه با سکوت و چه با شکستنش، بی تفاوتی خودشان را حفظ میکنند و مانند یک آدم آهنی زهوار در رفته که مهره هایش زنگ زده به زندگیشان ادامه می دهند و اصلاً برایشان مهم نیست که دور و اطرافشان چه میگذرند و یا اینکه این سکوت ممکن است مانند گاز دی اکسید کربن خفه یشان کند و در خاموشی تمام بکشدشان. بله. این خانه ی دویست متری چهار خوابه به چنین آدم هایی نیاز دارد و برای همین جایی برای من در آن نیست... 

ولی داشتم میگفتم. شاید این تنهایی برای این لذت بخش بود که میدانستم قرار است دوباره خانه به روال قبلی اش برگردد. من سکوت خانه را با آهنگ می شکستم و یا حتی اگر ساکت هم بود، سنگین بود ولی نه به اندازه ی سکوت هایی که من تا به حال در زندگی ام حسشان کردم. 

گاهی وقت ها هم دلم می خواست با کسی حرف بزنم ولی میدانستم چه آن ها باشند و چه نباشند و اصلاً چه او باشد و چه نباشد، من کسی را ندارم که با او حرف بزنم! شاید برای همین بود که در تمام این مدت به نت پناه آوردم.  

ولی خب اگر مثلاً من شاغل باشم مسلماً خانه در یک روز تعطیل تا این حد کسالت آور نمی شود و تازه دیگر کنکوری نیستم که بخواهم صبح تا شبم را در خانه بمانم یا اصلاً هیچ کتابی نخوانم و هیچ فیلمی نبینم و الکی استرس داشته باشم!  

البته این خانه دیگر زیاد از حد بزرگ است. برای من یک خانه ی پنجاه شصت متری یک خوابه کافیست. یک خانه ی پنجاه شصت متری یک خوابه که بدانم تمام وسایلش متعلق به خود خود من است.  

 

بگذریم! 

 

این کنکور عجب مقوله ی عجیبی است. چه کارها که با آدم نمیکند! میدانی دوست عزیز، این چند روز، یک احساس عجیبی به من دست داد که شاید بیانش سخت باشد. اصلاً حتی بیانش هم آسان باشد، شاید درکش برایت سخت باشد.  

آدم گاهی اوقات یک نیازهایی را در درونش حس میکند که حس میکند اگر این نیازها یکجوری بر آورده نشوند ممکن است دیوانه شود!  

من هم یکی از این نیازها را این چند روز احساس کردم. یادم نمی آید قبلاً هم این نیاز را احساس کرده بودم یا نه. ولی این چند روز با تمام وجود احساسش کردم.  

یک جور نیاز شدید حس میکردم به کسی که کمکم کند. ولی هر طرف را که میدیدم، متوجه میشدم کسی نیست که توانایی کمک کردن به من را داشته باشد. یعنی میخواهم بگویم که یا اصلاً نبود و یا اگر هم بود کسی نبود که آن توانایی لازم را داشته باشد. 

آن گاه برای اولین بار( یادم نمی آید این حس را قبلاً هم داشته ام یا نه ) حس کردم اگر کسی نباشد که از خودم، از همه ی آدم های اطرافم، قوی تر باشد، اگر کسی نباشد که آن طور که من میخواهم توانایی کمک کردن به من را نداشته باشد، دیوانه خواهم شد. یک جور حس تنهایی و بی کسی بد. از همان حس های تنهایی مزخرفی که نمیدانم تا به حال حسش کرده ای یا نه.

ولی خب من حسش کردم و فهمیدم اگر کسی را با این مشخصات پیدا نکنم دیوانه خواهم شد. اینجا بود که نیاز به یک موجود برتر از خودم را با تمام وجود حس کردم.  

مهم نبود که واقعاً وجود داشته باشد یا نه، مهم این بود که من باور داشته باشم که وجود دارد. و در واقع شاید این طور بگویم که خدای خودم را در ذهنم ساختم. به قول یک یارویی که میگفت ما انسان ها از نیازهایمان در ذهنمان خدا می سازیم. 

باور داشتن به یک موجود برتر که کمکت کند، حالا چه وجود داشته باشد چه نه. مهم این باور من است! 

 

قرار است فردا بروم یک مشاور تحصیلی. امیدوارم خدا کمکم کند تا بتوانم به آرامش برسم.  درس بخوانم و این نه ماه را بگذرانم. این چند ماه هم خیـــلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم زود گذشت. هرقدر هم که دیگران میگفتند زود میگذرد این روزها باور نمیکردم ولی حالا کم کم دارد باورم میشود. 

 

آمدند. بروم. 

 

*باران می آید. من عاشق پاییز هستم. از سال پیش عاشق پاییز شدم. از هوایش، درخت هایش و اصلاً همه چیزش خوشم می آید. حتی دیگر باران را هم دوست دارم. البته نه اینکه در روز بارانی بروم بیرون ها! همیشه گفته ام، باران از دور خوش است.