این روزها فکرم بسی مشغول است.
مثلاً همین امروز یک فکر بسیار غم انگیز به سرم زد. آنقدر غم انگیز که تقریباً احمقانه به نظر میرسید.
تو فرض کن که همه بعد از یک عمر زندگی در شب یلدا، به نوه هایشان رو میکنند و می گویند، دخترم من به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیده ام و بعد لابد چشمانشان تر میشود و به گذشته یشان فکر میکنند. آنقدر فکر میکنند که لابد سکته میکنند و می میرند. جداً میگویم. در واقع میخواهم بگویم که همه بعد از حالا نه یک عمر زندگی ولی حداقل افسرده ترینشان در بیست و پنج، سی سالگی به این نتیجه ی هولناک میرسد. جداً هولناک است! به معنای واقعی کلمه! فرض کن که تو این همه زندگی کنی، نفس بکشی، درس بخوانی، بجنگی، عاشق شوی، از دست دادن را تجربه کنی و بعد به این نتیجه برسی که این ها هیچ کدام از آرزوهای تو نبوده اند. منظورم این است که این ها هیچ کدام در کنار آرزوهای تو اتفاق نیفتاده اند. میخواهم بگویم که می فهمی اصلاً این راهی نبوده که تو باید، بهتر بگویم "میخواستی" و دوست داشتی در زندگی ات بروی. آن وقت است که با یک ابذورد افتضاح مواجه میشوی. کمی تصورش را بکن! این همه زندگی، این همه تلاش و تمام آن ها به خاطر چیزهایی بوده است که تو هیچ وقت دوستشان نداشته ای. صریح تر بگویم حالت از آن ها به هم میخورده است!! آن وقت است که عمق فاجعه را لمس میکنی. تو شاید الان نفهمی چه میگویم دوست عزیزم. شاید تو هنوز به این بخش غم انگیز داستانت نرسیده باشی ولی خب... متاسفانه من رسیده ام. من در آغاز این داستان غم انگیز هستم. در آغاز فصلی سرد...
خب ولی نکته ی غم انگیز ماجرا در این جا به پایان نمیرسد. نکته ی اصلی در این است که من الان، در این برهه از زمان، و در این سن به این نتیجه رسیده ام و این ماجرا را ممکن است برای تو که از زاویه ی دید سوم شخص به زندگی ام نگاه میکنی کمی احمقانه کند.
حتماً دوست داری دلیلش را بدانی... خب. دقیقاً نمیدانم از کجا باید شروع کنم. از آرزوهایی که داشته ام و تو تنها کسی هستی که از تک تک آن ها به طور کامل باخبری یا بعد از آن؟
خب راستش را بخواهی من همیشه دوست داشتم که بروم ادبیات داستانی ولی شرایط و اوضاع و جو این اجازه را نمیداد که چندان به آن فکر کنم. در حد یک تصور... یک خیال زودگذر در بین تمام فکر و خیال های بی انتهایم. خب چیز کوچکیست دیگر. مگر نه؟
تا آنکه ماجرای این خوارزمی لعنتی اتفاق افتاد. آن وقت روز به روز، هر لحظه که به موفقیتم امیدوارتر میشدم، آرزوهایی که در ضمیر ناخود آگاهم انباشته شده بود و اشباحم کرده بود سر میزدند. میخواهم بگویم من مانند احمق ها روی آن چیز، آن شن و ماسه سرمایه گذاری کردم. تمام زندگی ام را روی همان شن و ماسه بنا کردم و همین طور بالا و بالاتر رفتم.
تا اینکه یکهو واقعیت بادکنک رویاهم را ترکاند. بوم! این طوری. آن وقت من چشمانم را باز کردم و دیدم که من هنوز در این زندگی هستم. همین زندگی که مجبورم درس های خشک ریاضی را بخوانم و جلو و جلو تر بروم و بعد لابد یک خانم مهندس شوم و بعد و بعد و بعدهایی که قبل ها هم بودند. همان قبل هایی که خوارزمی وجود نداشت.
عین این فیلم ها که شخصیت داستان که در یک رویای خوب و پرفکت بوده، یکهو با صدای یک نفر چشمانش را باز میکند، کمی با تعجب به دور و اطرافش نگاه میکند و بعد که کمی عقلش سر جایش آمد می بیند که ئه. نگاه کن! من هنوز در همان جهنم پیشینم.
خب این اتفاق که افتاد من اهمیت ندادم. یعنی سعی کردم اهمیت ندهم. خب مگر چه میشود؟! میتوانم حالا به صورت تخصصی نروم ادبیات. ادبیات بشود گوشه ای از زندگی ام. یکی از این هزار گوشه ی زندگی ام که شاید بعد ها شود ده هزار گوشه و ادبیات در یک گوشه ی نمور و خرابه فراموش شود و لابد بمیرد.
خودم را با این اعتقاد احمقانه ی مزخرف راضی کردم. یعنی الان هم راضی میکنم. اگر راضی نکنم چه کنم. ولی خب. بله من خودم را با این اعتقاد مزخرف راضی کردم در حالیکه کاملاً واقف بودم تفاوت کلاس های دانشگاه با کارگاه های ریزه میزه ی داستان نویسی تا چه حد است!
جالب است نه؟ تقریباً همیشه این پول بوده که هنر را شکست داده و به همه ثابت کرده که نگاه کن! من قدرتمند ترین چیزی هستم که جهان به خودش دیده است. شاید حتی از بمب اتمی هم قوی تر!
آن وقت من شدم کسی که مجبور شد بین پول و هنر یکی را انتخاب کنم و هنر بینوا آنقدر ضعیف بود که مجبور شدم با تمام علاقه ای که به آن دارم رهایش کنم.
خب. همین دیگر دوست عزیزم. خودت نتیجه گیری های آخرش را بکن. میدانی که حوصله اش را ندارم.
حالا من میتوانم برای نوه های خیالی ام از رویاها و آرزوهایم صحبت کنم و در حالیکه چشمانم تر شده است بگویم من نتوانستم به هیچ کدام از آرزوهایم برسم... هیچ کدام. چون بزرگ ترین آرزویم که تمام مسیر زندگی ام را مشخص میکرد آنقدر ضعیف بود که نتوانست در برابر منطق و حقیقت زندگی دوام بیاورد و خم شد. له شد و مرد.
احمقانه است نه؟! من هنوز کنکور نداده ام و این فکر را میکنم! ولی با کمی منطق میتوان فهمید که من کاملاً درست میگویم. ادبیات چیزی نیست که من بتوانم ادامه اش بدهم. تا به حال این مورد را ندیده بودم! :)) خنده دار است نه؟
این فکر ها که به سرم زد گفتم برای چه درس بخوانم؟ برای چه؟ این سوالی بود که از خودم می پرسیدم. و این تقریباً مانند سوالی بود که یک پیرزن بخواهد از خودش بپرسد.
بگذریم.
چند روز پیش صحنه ای دیدم که تقریباً منقلبم کرد. آن موقع کرد. الان بی تفاوت هستم. وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم، دیدم یک آدم شندره ی زباله گرد، دارد زباله ها را زیر و رو میکند. خب این نمیتواند من را چندان منقلب کند. آنقدر از این صحنه ها زیاد است که دیگر شاید با کمال شرمندگی برایم عادی شده است. ولی بعد دیدم از سطل زباله یک ران مرغ تقریباً کامل خورده شده را در آورد و شروع کرد به خوردن آن. غذایی که حتی تمام سگ ها هم نمی خورند! تنها سگ های ولگرد هستند که اینطور میخورند.
بعد یک جعبه ی شکلات کنار سطل زباله افتاده بود. جعبه ی خالی شکلات. درش را باز کرد ولی چیزی در آن نبود. ولی مانند احمق ها همان طور در آن میگشت. انگار که انتظار داشت یک شکلات از زیر آن زرورق ها بپرد بیرون و سُک سُک کند!! ولی خب همچین اتفاقی نیفتاد و من هم به راه خودم ادامه دادم. بله دوست عزیز. نکته ی رقت انگیز ماجرا نه خوردن آن ران مرغ است و نه گشتن در جعبه ی شکلات. نکته ی رقت انگیز و شاید حتی چندش آور ماجرا رفتار من بود که با حدود صد و سی هزار تومان پولی که در کوله ام بود، به راهم ادامه دادم و تنها عکس العملی که نشان دادم، کند کردن قدم هایم بود. نکته ی رقت انگیز ماجرا رفتار تمام آدم هایی بود که از کنار او میگذشتند و بعضاً حتی قدم هایشان را کند هم نمیکردند.
ولی خب. من عذاب وجدانی ندارم. اگر پنج سال پیش بود، شاید از عذاب وجدان دق میکردم. مانند زمستان سوم راهنمایی، آن پسر فال فروشی که به من گفت برایش یک دفتر بخرم و زمانی که من پول را به او دادم گفت خودم بروم بخرم چون که فروشنده او را مانند سگ از آنجا بیرون میکند و من زمانی که داشتم دفتر را میخریدم او دماغش را چسبانده بود به شیشه ی کتاب فروشی و من را نگاه میکرد. من مانند احمق ها فقط یک دفتر خریدم. فقط همین! نه چیز بیشتری از آن! بعد که دفتر را دادمش و او در حالیکه عین یک فرفره جادو مدام تشکر میکرد من مانند یک ابله به تمام معنا هدفنم را در گوشم گذاشتم و زودتر از صحنه فرار کردم. حتی نگذاشتم تشکرهایش تمام شود! چه برسد که بخواهم به همراه دفتر برایش یک مداد یا یک همچین چیزی بخرم! یعنی خب به ذهنم نرسید که همچین کاری کنم! بله احمقانه است ولی به ذهنم نرسید! آن زمان تا مدت ها از کاری که کرده بودم عذاب وجدان داشتم. عذاب وجدان میخورددم.
ولی حالا... با وجود اینکه میدانم این رفتار تا چه حد رقت انگیز و نفرت بار بوده است نمیتوانم عذاب وجدان داشته باشم. عذابم را در نطفه خفه میکنم. محکم گردنش را فشار میدهم و میگویم هیسس عزیزم، خفه شو!
این روزها به دنبال سوژه برای داستان هایم میگردم ولی چیزی به ذهنم نمیرسد. یعنی چند ایده ی ناب در ذهنم است ولی متاسفانه نیاز به راوی دانای کل دارد و من متاسفانه در این بخش از ماجرا ریده ام. تا همین چند روز پیش که کلاً در نوشتن ریده بودم. هی دوست داشتم بیایم اینجا را آپدیت کنم ولی پست ها را نیمه رها میکردم. نمیدانستم چه باید بگویم!
+یک پست راک پیدا کرده ام که قرار است سرنوشتش بشود مانند آهنگ دیپارچر فورست آو شدوز. میدانم که تا یک ماه نمیتوانم از آن دل بکنم. عالی است... عالی...
+ دوست دارم یک چیزی در مورد او بنویسم. ولی سه روز است با او چت نکرده ام و آخرین بار هم، احمقانه است ولی چتمان فقط دو دقیقه طول کشید!
میخواهد یک چیزی بگوید... ولی نمیتواند... شاید هم چون چیزی ندارد نمیتواند بگوید... شاید هم چون نمیداند چه میخواهد بگوید نمیتواند بگوید... ولی میگوید سر فرصت باید یک چیزی بگوید... چی؟ چی؟ ای کاش در ذهنش بودم... ولی هیچ وقت نتوانستم باشم.
احمقانه است! ولی انگار من همیشه دوست داشته ام خودم را گول بزنم. از همان بچگی. از همان زمانی که عقلم به تخیلم اجازه میداد تا برای خودم در ذهنم مادر و پدر جدید، خانه ی جدید، دختر جدید و اصلاً به کل یک " کس " جدید شوم و خودم را آن طور گول بزنم تا بتوانم مانند تمام هم سن هایم زندگی کنم. یا حتی آن زمان که عقلم که راه تخیلم را سد میکرد و تخیلم تنها اجازه داشت به مرز آینده تجاوز کند و آنگاه من برای خودم رویا می بافتم و آن قدر در نقشی که انتخاب میکردم فرو میرفتم که با آن زندگی میکردم. هر صبح در راه مدرسه داستان هایم را سر هم میکردم و سر هم میکردم و سر هم میکردم...
چه بعد تر ها. یعنی همین زمان ها. که آنقدر به اصطلاح خودم منطقی شده بودم که مغز تخیلم را نابود کرده بود. یعنی خودم این طور فکر میکردم. ولی انگار باز هم داشته خودم را گول میزدم. این بار به نوعی دیگر. این بار با استفاده از دنیای واقعی و آدم های واقعی. آدم هایی که بدت را میخواهند و آن وقت من هر کاری میکردم تا نشانه ای پیدا کنم تا باورم شود که نه، آدم ها بدم را نمی خواهند. بعد آن قدر به تخیلم اجازه ی پیشرفت دادم که در "ناخودآگاهم"، جایی که مغزم هیچ دخالتی در آن ندارد، همه چیز شکل گرفت. کم کم. آهسته. بی آنکه خودم بفهمم. تنها با پیدا کردن نشانه های احمقانه که حتی هنوز هم نمی توانم یا شاید هم نمیخواهم باور کنم که آن نشانه ها، تنها یک سری "اتفاق" های ساده بودند. اتفاق هایی که ممکن است هر روز برای هر کسی بیفتند.
کم کم، یک اسم، تنها یک نام پوچ، به اسم حس عزیز در ذهنم نقش بست و من آن را آنقدر باور داشتم که نمیتوانستم هیچ چیز دیگری را جز آن باور کنم. آن حس عزیز کم کم قوی شد. یاد گرفت چطور باید مرا راضی کند. یاد گرفت چطور باید مرا راضی کند تا او را از زندگی ام حذف نکنم. او شروع کرد به گول زدن من. شروع کرد به گول زدن من تا من در حدود دو ماه و یا شاید کم تر از آن، یکی از بهترین لحظه های عمرم را، که کم هم هستند، داشته باشم.
لذت نابی بود دوست عزیزم. من می توانستم به سادگی به خودم هر مزخرفی را بقبولانم. و تمام آن مزخرفات چیزهایی بودند که مرا ارضاء میکرد. باعث میشد تا بتوانم از زندگی ام لذت ببرم. باعث میشد که نتوانم حقیقت را ببینم. حقیقت جلوی چشمانم بود. دقیقاً همان جلو و حتی گاهی او را می دیدم. ولی همیشه تمام سعیم را کردم که به وسیله ی آن حس عزیز آن را پنهان کنم و یا حتی فراتر از آن، آن را به قتل برسانم.
ولی آخر مگر میتوان حقیقت را به قتل رساند؟ حقیقتی که همیشه ثابت و همیشه وجود دارد. حتی اگر نباشیم هم زندگی میکند. نا میرا است و هیچ راهی برای به قتل رساندنش وجود ندارد و آن وقت یک جا حقیقت عصیان میکند. ناراحت شده است که تا این حد نادیده گرفته شده است. تا این حد به او کم محلی شده است. آن وقت قدرتش را نشان آدم می دهد و ما را به قتل می رساند. بله دوست عزیزم. درست است. غم انگیز است ولی باید قبول کنیم که حقیقت ما را به قتل می رساند و ما مغلوب او هستیم. هر قدر هم تلاش کنیم ولی باز او بر ما غالب است. شاید بتوان یک مدت او را نادیده گرفت. ولی این دلیلی بر کشتن او نیست. مطمئن باش یک روز سر بر می آورد. قوی تر از همیشه سر بر می آورد تا تو را به قتل برساند.
گاهی که منطقم کمی سر جایش می آمد، می ترسیدم. میگفتم نکند، این مدت آرامش قبل طوفان باشد؟! آخر مگر میشود همه چیز تا این حد خوب و عالی پیش برود؟! ولی بعد حس عزیز می آمد تا مرا ارضا کند و منطقم را پس میزد تا دوباره صدایش را نشنوم. آنگاه من با خیال آسوده می خوابیدم و الان که فکر میکنم میفهمم دقیقاً این موضوع بود که آن دو ماه از زندگی ام را تبدیل کرد به یکی از عالی ترین دوره های زندگی ام. در واقع اینجا همان بحث دید مطرح میشود. نوع نگاه ما به مسائل و این دری وری ها! ولی خب باید بگویم که تجربه به من ثابت کرد هر قدر هم نوع نگاه ما به مسئله ها خوب و پرفکت باشد وقتی در پشت آن حقیقتی تلخ ( حقیقتی که همیشه ثابت است و با نگاه هیچ انسانی حاضر نیست تغییر کند ) بله، تا زمانی که این حقیقت وجود داشته باشد تمام تلاش های تو موقتی است. مانند تریاکی است که تو را از خماری یک دوره ی سخت در می آورد ولی بعد از یک مدت کاربردش را، اثرش را از دست می دهد. اینجا همان نقطه از زندگی است که حقیقت عصیان میکند و اصلاً هم به فکر نگاه تو به مسائل نیست.
خب بله. حقیقت در این نقطه از زندگی من عصیان کرد و به نظر آن قدر عصبانی بود که مانند یک سونامی بر سر بینوایم فرود آمد. میخواهم بگویم آرام و بی صدا مرا متوجه خودش نکرد. یک طوفان قوی بود که یکهو همه چیز را به سرعت نابود کرد و خب بله من اعتراف میکنم که باز هم شکستم. ولی این بار کمتر. نه به خاطر اینکه شدت ضربه کمتر از آن زمستان کذایی بود، نه. ولی من این بار قوی شده بودم. نمیخواستم اجازه دهم که حقیقت مرا به این سادگی مغلوب خودش کند و من برگردم به آن زمستان کذایی. آن دوره ای که از فکر کردن به بازگشت به آن وحشت دارم. خودم را جمع کردم. هر قدر هم که حقیقت های بیشتری آشکار میشدند ولی من باز هم می ایستادم. سعی میکردم خم نشوم. تا آن که جمعه نتوانستم.
خب، من خوارزمی به مرحله ی آخر وارد نشدم. درست است. تمام آن رویاهایی که برای خودم می بافتم و تمام آن ها چه در نت پد گوشی ام و چه در اینجا مشخص است. حوصله ام نمیکشد که بگویم خوارزمی تا چه حد برای من ارزش داشت و این دری وری ها که هزاران بار بهت گفته ام. فقط دوست دارم این را بگویم که من جلو رفتم. جلو و جلو تر رفتم. همه چیز به صورت عالی و بی نظیر جلو رفت و من هی امیدوار تر شدم و حس عزیز قوی تر شد. و بعد در مرحله آخر، آخرین مرحله!! سقوط کردم. در واقع هُلم دادند و خودت خوب میدانی که این شدت ضربه تا چه حد برایم سنگین است.
ولی خب با وجود اینکه یکشنبه، چندین بار لیست را بالا و پایین کردم و ولی باز هم جز نام همان دختری که تنها کسی بود که در رشته ی ادبیات از تهران به مرحله ی بعد رفته بود، اسم خودم را ندیدم و با وجود اینکه جمعه اش با "پدر(!)"دعوایم شد بود. از همان دعواهای وحشتناکی که خودت بهتر میدانی از چه نوعی است. باز هم بلند شدم و گفتم اشکال ندارد. ولی خب اشکال داشت. خیلی هم اشکال داشت ولی من آن را پنهان میکردم. میگفتم به درک! انگار که اصلاً برایم مهم نباشد! ولی خب خودت میدانی که چقدر مهم بود.
ولی خب حقیقت باز هم قانع نشد و من پنجشنبه خیلی چیزها فهمیدم که اصلاً دوست ندارم به زبان بیاورم بنویسم و به آن فکر کند. می برمش گوشه های ذهنم و البته باز هم به طور ناخودآگاه سعی میکنم خودم را گول بزنم.
مانند قضیه ی "میم". برگشت!!! باورت میشود؟!! برگشت!! آن هم در بدترین شرایط. این اوج بدشانسی من بوده و است!
و من حتی در این مورد هم میخواهم خودم را گول بزنم! که بگویم مثلاً منظورش در آن پست کذایی اش در بلاگش من بوده ام. ولی خودم هم میدانم که این طور نیست. و دیگر نمیخواهم خودم را گول بزنم.
و نمیخواهم باز هم شکست بخورم. امسال، برایم حیاتی است. حالا که خوارزمی نشد، باید همان ریاضی بروم و امسال برایم حیاتی است! و من میدانم که میخواهم چه کار کنم.
مثلاً الان میخواهم بروم برای امتحان فردا تحلیلی و دیف بخوانم. که البته باز هم در درس هایم ریدم و عقب افتادم و نمیدانم چه کار کنم! :|
ولی تسلیم نمی شوم... نه. دیگر نه!!