چند سال پیش که به شدت رو آورده بودم به کتاب و دقیقاً عین یه کرم کتاب شده بودم، مامان بهم میگفت اینقدر این کتاب ها رو نخون! همیناست که باعث افسردگی تو شده. همون چند سال پیش که شده بودم دستگاه پرس کتاب و هر کتابی که گیر می آوردم با تمام میل و عشقی که تو خودم سراغ داشتم می بلعیدم، خاله میگفت الان که بیکار نیستی و مجبور به کارهای دیگه هستی خوره ی کتاب شدی.
حالا که چند سال از اون روزهای افتضاح گذشته و میتونم بدون هیچ ذهنیت بدی، مثل یه سوم شخص برگردم و به اون روزها نگاه کنم، میبینم که هیچ کدوم از اون دلایلی که مامان یا خاله میگفتند باعث نشده بود که من اون طور خوره ی کتاب بشم و اون طور با تمام وجود عاشق ادبیات بشم.
در واقع افسردگی و ادبیات تو اون دوره کاملاً به هم مربوط بودند. منتها مامان ارتباط این دو تا رو درست متوجه نشده بود. "چون" من شدیداً افسرده بودم "در نتیجه" تو اون برهه از زندگیم اون طور مثل قحطی زده ها به ادبیات پناه برده بودم مادر جان. ادبیات راه فراری بود برای من که بتونم با اون افسردگی لعنتی کنار بیام یا حتی بجنگم. در واقع ادبیات تنها راهی بود که میتونستم با اون خودم رو نجات بدم.
همیشه فکر میکردم که من همیشه و همه ی زمان ها یه دستگاه پرس کتاب باقی میمونم و همیشه همین طور شیفته ی ادبیات باقی میمونم. الان نمیتونم بگم که دیگه شیفته ی ادبیات نیستم یا دیگه اصلاً کتاب نمیخونم ولی خب میتونم به طور قطع بگم که ارتباطم با ادبیات به هیچ وجه در حد اون سال ها نیست و من دیگه به هیچ عنوان یه دستگاه پرس کتاب نیستم. نمیتونم بگم به خاطر اینه که الان دیگه شرایطم کاملاً رو به راه شده و دیگه افسرده نیستم یا مشکلی ندارم. مسلماً همچین حرفی احمقانه ست ولی خب تفاوت اساسی اون سال ها با شرایط الان این بود که تنها دوست واقعیم که به طور کامل تو وجودم پذیرفته بودمش ادبیات بود. این حرف شاید خیلی کلیشه به نظر بیاد ولی عین واقعیت ئه.
بعد از اینکه تونستم از اون افسردگی طولانی نجات پیدا کنم و به حالت عادی برگردم همیشه ازش به نیکی یاد کردم. چون همیشه حس میکنم اون افسردگی و پناهندگی من به ادبیات کمک بزرگی بود تو زندگیم. اون ارزوهای دور و دراز نویسندگی و رویای فرانسه، اون غرق شدن های چند روزه تو کتاب ها و شخصیت های جور واجورشون، همه شون کمک بزرگی بودند به منی که الان به اینجا رسیدم. کمک بزرگی بودند برای بزرگ شدن و پخته شدنم. ولی خب هیچ وقت هم دوست نداشتم که به طور همیشگی دستگاه پرس کتاب منزوی و خجالتی بشم که از همه چیز و همه کس فراریه. نه اینکه الان بگم خیلی ادم اجتماعی و شوخ و شنگی هستم. به طور قطع هنوز هم همون طور روحیه ی درون گرا و محتاط خودم رو حفظ کردم و هر زمان که کم میارم پناه میبرم به همون راه درمان همیشگی و دائمی.
اما این رو به طور مسلم و قطع میدونم که دیگه اون ادم سابق نیستم و زندگیم هم دیگه زندگی اون سال ها نیست و برای اثبات این قضیه این دلیل کافیه که تو همین دایره ی محدود دوستام، دو سه نفری وجود دارند که بهم همون حسی رو میدن که اون سال ها به ادبیات داشتم و این هم برام خوشحال کننده ست و هم ترسناک. ترسناکی قضیه هم از این جهته که ادم ها هر قدر هم که واقعی باشند هیچ وقت به اندازه ی ادبیات نمیتونند دائمی و همیشگی باشند.