آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

یک

پریروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. باید اعتراف کنم که این دفعه این کلاس تونست خواسته های وسواسیم رو ارضا کنه. هرچند که نمیتوم به طور کامل قبول داشته باشم که خواسته های من زیاد از حد وسواسی و بیش از حد انتظاره ولی بعد از دوتا کلاس  زبان چرت و یه کلاس طراحی ناتمومی که فقط تونستم یه جلسه توش دووم بیارم و هدر رفتن تمام پولی که بابت اون کلاس های چرت و مزخرف دادم، مسلماً روحیه م به قدری محتاط شده بود که این بار تا قبل از تموم شدن جلسه ی اول کلاس تسویه حساب نکنم و قبل از ثبت نام تمام جوانب کار رو بسنجم.

ولی خب طی تجربه ای که تو این یه سال در مورد آموزشگاه های مختلف کسب کردم باید بگم که آموزشگاهی مثل سفیر که این همه دهن پر کن و به قول خودش پرشعبه (!) س به لعنت خدا هم نمی ارزه. اونم زمانی که توی یه ترم دو ماه و خرده ای دو تا درس میده و صرفاً چندتا پیرزن بیکار که حوصله شون حسابی سر رفته و دنبال یه سرگرمی برای پر شدن وقتشون میگردن میشینن اونجا و راجع به شوهراشون به انگلیسی صحبت میکنند.

یا مثلاً اموزشگاه سیمینی که چون صرفاً خیلی خلوته و کلاسی توی لِولِ تو نداره، میندازتت کنار دست دو تا دختر بیست و هفت-هشت ساله ای که هنوز نمیدونند کلاه به انگلیسی چی میشه!

امتحان رانندگی لعنتیم بازم عقب افتاد! بازم به دلایل کاملاً مسخره و مزخرف. حالا من سعی میکنم برای تمدد اعصابمم که شده بیشتر با حرف مامان کنار بیام و فکر کنم که حتماً خیری(!) توش بوده! تصمیم گرفتم توی این مدتی که رانندگیم عقب افتاده یکی دوتا کلاس دیگه هم بردارم که بیشتر مسلط شم به ماجرا. این روزها امیدم بیشتر به همین رانندگی ئه. احساس میکنم یه تحرکی به زندگیم داده. تحرکی که مدت ها بود خبری ازش نبود و باعث بد عنقی و بد اخلاقیم شده بود.

اقای پ قهر کرده. چندان واسم مهم نیست چون به همون اندازه یا شاید بیشتر به من هم برخورده. شاید بهتر باشه که اونم یه کم رو رفتاراش تجدید نظر کنه چون قرار نیست همیشه من کسی باشم که باهاش تماس میگیره! درسته شاید این جمله نهایت بی انصافی باشه. حقیقتاً نمیتونم هیچ جوره با این جمله کنار بیام ولی خب باید حداقل پیش خودم دلیلی واسه قانع کردن خودم پیدا کنم.

امروز قرار بود برم سرِ کارِ بابا. ولی هرکاری کردم هیچ جوره نتونستم خودم رو راضی کنم که برم. شرایطی که داره ت.خ.م.ی تر از اونه که بتونم خودم رو به خاطر پولی که میده راضی کنم و برم سرکارش. وقتی به پولی که قرار بود بهم بده فکر میکنم تلفیقی از حس حسرت و حرص میاد سراغم و وقتی به نیازی که به اون پول داشتیم فکر میکنم حتی میبینم توانایی این رو دارم که خودم رو راضی کنم و با وجود تمام شرایط ت.خ.م.ی برم سرِ اون کار. ولی جداً...نه...

حتی هنوز نمیدونم قراره راجع به این گندی که زدم چی بگم به بچه ها. جداً نمیدونم. ولی خب باید یه فکری بکنم براش. نمیدونم...شایدم از فردا پاشدم و رفتم سر کار. ولی میدونستم که امروز نمیتونستم. جداً امروز از توانم خارج بود ولی به احتمال زیاد از فردا باید برم. چه دوست داشته باشم و چه دوست نداشته باشم. ما به اون پول لعنتی که قراره بهم بدند نیاز داریم!

تا دیشب فکر میکردم که میتونم عین یه انگل هر ماه دیویست تومن از مامان بگیرم و گه گاهی هم یه کم پول کش برم و حتی شده از ماهیانه ی خودم کنار بذارم تا پولش جور شه ولی الان که به قضیه نگاه میکنم میبینم که هیچ جوره نمیتونم باهاش کنار بیام. درسته که هدف میتونه وسیله رو توجیه کنه. به خصوص سر این یه مورد خاص ولی خب جداً هر کاری هم بکنم می بینم که من ادم این جور زندگی کردن و پول گرفتن نیستم. اینکه بخورم و بخوابم و یکی بی دلیل پولی رو که بابتش زحمت کشیده بریزه تو حلقم!