آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

24

دو سه روز رفتیم رشت. نمیگویم بد گذشت ولی خوش هم نگدشت. رفتیم خانه ی حاج آقا. خدای من!! آن خانه هیچ تغییری نکرده بود!! هیچ تغییری! از همان بچگی ام تا به حال. خانه بوی نا میداد و وقتی راه میرفتی صدای چوب ها بلند میشد. اولین کاری که کردم، رفتم کنار کتابخانه. راستش را بخواهی تمام کتاب ها از قبل به تاراج رفته بود و طعمه ی درستی گیرم نیامد جز کتاب سالاری ها و انتری که لوطی اش مرده بود و یک کتاب دماغ که من فقط مترجم آن را که احمد شاملو بود میشناحتم. :| کتاب انتری که لوطی اش مرده بود را همان جا خواندم. خوشم نیامد. نمیدانم اصلاً میشود به کتابش لفظ اروتیک  را داد یا نه! ولی چندان مرا جذب نکرد. داستان انتری که لوطی اش مرده بود شبیه داستان سگ ولگرد بود. ولی من سگ ولگرد را بیشتر میپسندم. هدایت بهتر توانسته است احساسات یک سگ را نشان دهد تا چوبک احساسات آن انتر را . از نظر من سگ ولگرد تاثیر گذار تر بود. آنقدر که من توانستم رقص مترسک را بنویسم.  

آن وقت بود که رفتم سراغ نامه های دایی های مامانم. داستان غم انگیزی دارند. از همان داستان ها که در کتاب های غم انگیز می نویسند. یکی از دایی ها برای تحصیل به اتریش رفت و در آنجا با "ژنی" آشنا میشود و با او ازدواج میکند. حاج آقا مخالف ازدواج بود. حتی با وجود اینکه "ژنی" اسلام آورده بود ولی باز هم مخالف ازدواج پسرش با "ژنی" بود. نگران حرف مردم بود. در تمام عمرش نگران حرف مردم بود و این هم یکی دیگر از نگرانی هایش بود ولی طبق نامه هایی که خواندم ظاهراً به پسرش اجازه ی ازدواج داده بود. پسرش ازدواج کرد و "ژیلا" به دنیا آمد. درست نفهمیدم که حاج آقا پول ماهانه ی پسرش را قطع کرده بود که پسرش مجبور به فروش فرشی که ژیلا دوست داشت و همیشه روی آن بازی میکرد شده بود یا نه. ولی در یکی از غم انگیز ترین نامه هایش این را گفته بود و گفته بود ژیلا وقتی پدر و مادر ژنی را می بیند سراغ شما را میگیرد و من به او قول داده ام که می آییم ایران و به شما سر میزنیم ولی شما اجازه نمی دهید بیاییم ایران. انگار که به صلاح نیست... خیلی دوست داشت بیاید ایران. اصلاً میخواست زودتر دوره ی کار آموزی را همراه با تحصیل انجام دهد و تمام کند تا هر چه زودتر برگردد ایران و در همان جا زندگی کند.

چند سال بعد آن یکی دایی هم برای تحصیل میرود اتریش و بعد در یک سفر هر دوی آن ها همراه با ژیلا و ژنی تصادف میکنند و می میرند... بی آنکه حاج آقا یک بار پسرش را ببیند. میگویند غم این اتفاق حاج آقا را داغان میکند. مادر بزرگ از قبل داغان شده بود. حالا اگر بروی آن خانه ی قدیمی که دیگر هیچ کدام از آن ها دیگر در آن نیستند و بعد بروی سمت کتابخانه، میتوانی تمام کتاب های درسی، دفتر ها، نامه ها و حتی یک سری مجله را هم ببینی که سالیان دراز است که در آن اتاق نشسته اند و دارند خاک میخورند. که تمامشان بوی نا گرفته اند. مانند آن خانه و مانند آن خاله ای که در آن خانه ی درندشت ویلایی تنها زندگی میکند.  

یک سری کتاب درسی را هم آوردم با خودم. شیمی، فیزیک، علوم که تمام درس های ما در آن جا خوش کرده بود. فقط با این تفاوت که مال سال 40 بود. آن مجله ی دانشمندی را هم که مال بهمن سال 42 بود با خودم آوردم. دیروز که داشتم آن را ورق میزدم، مقاله ای در مورد سازنده ی بمب اتمی در آن بود. آن موقع ها هنوز زنده بود. آدم که آن ها را میخواند، یا که اول کتاب های درسی را می دید که عکس شاه و فرح و ولی عهد در آن جا خوش کرده بود، یک جوری میشد. انگار که نمیتواند با گذر زمان کنار بیاید. یک حالت گنگی به آدم دست میدهد که قابل توصیف نیست...فقط دست میدهد و تو باید با آن کنار بیایی. 

شنبه مدارس باز میشود. یکشنبه نتایج نهایی خوارزمی معلوم میشود. نمیدانم باید بی صبرانه منتظر شنبه باشم یا از آن بیزار باشم.  

آقای نیو داستانم را خواند. گفته بودم که. من آن داستان را برایش میل کرده ام تا تحسینم کند! وگرنه دیگر نظراتش ذره ای برایم اهمیت ندارد. به خصوص سر آن غیبت طولانی مدت و آن دلایل مزخرفش که انگار فرض کرده بود بنده خر هستم! آن غیبت طولانی اش مصادف شده بود با شکست در یک سری روابط دیگرم و همین باعث شده بود که افسردگی بگیرم و هی با خودم بگویم چرا؟ چرا؟؟ چرا؟؟؟ 

نتایج نهایی آن روز مشخص میشود و من میترسم. یک حسی به من میگوید اینجا پایان کار من است و من جزء نفرات برتر نخواهم بود.  

ای کاش میتوانستم به آقای نیو بگویم از استاد دانشگاهش نتایج را بپرسد. آخر دیگر حتی نمیتوانم این یک هفته را تحمل کنم. ولی نمیتوانم. شاید این طور بهتر هم باشد. شاید باید همان روز دوم مهرماه نتایج را متوجه شوم و در درون بشکنم... 

*در قلب آدمی جاهایی است که هنوز به وجود نیامده اند و رنج به درون آن ها میرود تا به آن ها هستی ببخشد. 

لئون بلوآ

23

تماشاچی محکوم به اعدام 

 

وکیل مدافع: آقای متهم، اگه همینجوری ساکت و لبخند به لب وایسین و من رو نگاه کنین، من هیچ کاری نمیتونم برای شما بکنم. من میخوام از شما علیه این دروغ بزرگی که توی مغرتون لونه کرده دفاع کنم. من میخوام از شما علیه این دروغ دفاع کنم و تنها راهش اینه که اعتراف کنین. من میخوام از شما علیه این دروغ دفاع کنم، چرا که این دروغ داره قلبتون و مغزتون رو... داره همه ی ما رو می کشه، نابود میکنه، ما رو با سیاه ترین و کثیف ترین لجن مفتضح میکنه. و حتی سکوت شما هم یه دروغ بزرگه چرا که شما در واقع چیزی برای اعتراف دارین. آقای عزیز، وجدان خودتون رو راحت کنید. 

  

*** 

 

قاضی: پرونده ی این فرد، دادستان رو، برام بیارین. 

منشی دادگاه: جلو ِ خودتونه. 

قاضی (صفحه ها را ورق میزند.) 

خب... به نظر می آد... بازیگر هستین. 

دادستان: بله، شغل کثیفی یه. کثیف ترین و پست ترین شغل دنیا. همه ش باید دروغ بگم. 

قاضی: کجا بازی میکنین: 

دادستان: همه جا... در تئاتر و در زندگی خصوصی. 

قاضی: منظورتون از زندگی خصوصی چیه؟ 

دادستان: زندگی خصوصیم پر از تظاهر و وانموده. نمیتونم از شر این مرض راحت بشم، حتی وقتی می خوابم یه جوری میخوابم که اونی که من رو میبینه به خودش بگه: چه قشنگ خوابیده! 

وکیل مدافع: باید خیلی عذاب آور باشه! 

دادستان: وحشتناکه! هر وقت میرم رستوران وسواس دارم یه جایی بشینم که همه من رو ببینن. وقتی با گارسون حرف میزنم تو چشماش نگاه میکنم  و سعی میکنم با یه صدای خوشگل و با کلمات ناب حرف بزنم. این قدر کشش میدم، به امید اینکه من رو توی تلویزیون یا جای دیگه دیده باشه و بشناسه. 

قاضی: این کار خیلی زشته. خیلی زشت. 

دادستان: همه ی کارهام همینجوری عجیب و غریبه. پروستاتم درد میکنه، ذائقه ی جنسیم  نا مشخصه، ولی با این وجود رابطه های متعددی رو با زن های متفاوت دارم. 

قاضی: چه جوری؟ 

دادستان: خستگی از زندگی رو براشون وانمود میکنم... لحظات تعمق و اضطراب رو تظاهر میکنم... باهاشون درباره ی جهان هستی و مابعدالطبیعه حرف میزنم و اون ها اشک در چشم و شیفته به حرفام گوش میدن... بعدش هم براشون توضیح میدم که هدف من در زندگی والاتر از اینه که بخوام باهاشون معاشقه کنم. 

*** 

دادستان: همین که شما به من توهین کنین این معنی رو میده که من وجود دارم. 

قاضی: حالا فرض کنیم که شما وجود دارین. فرض کنیم که شما توی این نمایشنامه باشین. حتی فرض کنیم که سوال های من رو جواب میدین. خب که چی؟ 

دادستان: خب تئاتر همینه! 

قاضی: عجب، پس شما اینجور فکر میکنین ما داریم تئاتر بازی میکنیم؟  

دادستان: شاید بازی میکنیم، شاید هم بازی نمیکنیم. گاهی اوقات خودم هم شک دارم. توی پرده ی اول وقتی از متهم بازپرسی میکردم، یه دفعه یه چیزی بهم الهام شد... به نظرم رسید که ما همه مون داریم جنون رو وانمود میکنیم، برای اینکه بتونیم زندگیمون رو تحمل کنیم. 

 

+ در کل نمایشنامه برایم چندان جالب نبود. یکجورِ لوسی بود. ولی دیالوگ های زیبایی داشت. 

البته من یک انگشت وسط هم به مترجم این کتاب نشان میدهم و از همین جا اعلام میکنم که ریده است با این نوع ترجمه کردن!!! فرض کن!! نام شخصیت ها را عوض کرده بود و ایرانی کرده بود!!! علی، شادی، مارال، خسرو!! :|

22

تصورش را بکن! خیلی مدت بود که یاد آهنگی که او به من داده بود، نبودم. بعد از اینکه رام گوشی ام را عوض کردم، این آهنگ و خیلی از آهنگ های با ارزش دیگرم حذف شد... البته این آهنگ را حتی قبل از حذف شدنش هم گوش نمیکردم دیگر... انگار که فراموشش کرده باشم. اصلاً همین طور هم بود. فراموشش کرده بودم.  

بعد ار چند روز که دوباره لست اف امم را راه انداختم و نگاهی به لایبرری آن کردم این آهنگ را دیدم که سی و چهار دفعه پلی کرده بودم. یکهو یادش افتادم ولی حوصله ی دانلودش را نداشتم. امروز که باز هم از سر بیکاری لایبرری آن را نگاه میکردم، دوباره چشمم به آن افتاد و دانلودش کردم والان که برایت مینویسم در حال گوش دادن این آهنگ هستم. آهنگ بسیار زیباییست... همه اش با پیانو نواخته شده. ولی از آن دسته آهنگ هایی نیست که مرا به یاد گذشته بیندازد. وقتی آن را گوش میدهم هیچ ذهنیتی از گذشته پیدا نمیکنم و شاید این طور بهتر باشد. 

گاهی اوقات دل تنگش میشوم. گاهی اوقات دوست دارم بدانم چه میکند. آیا او هم به فکر من هست؟ مانند دیشب. فکر کنم به خاطر همین که زیاد فکرش را کردم شب خوابش را دیدم. سابقه نداشته که من خواب او را ببینم. شاید هم داشته و من در ذهنم نمانده است. راستش را بخواهی این را هم خوب به یاد ندارم ولی یک چیزهای مبهمی...  

اول خواستم اینجا بنویسم تا احیاناً یادم نرود. ولی دیدم دلیلی برای این کار نیست. بگذار یادم برود مهم نیست. مگر او چیزی یادش است؟  

*

الان در اتاقم هستم و چشمم خورد به هدف های احمقانه ای که روی دیوار چسباندم. امروز مثلاً باید هفت ساعت درس میخواندم! :)) دو ساعت بیشتر نشد. هی گفتم باشد برای شب. باشد برای شب. الان مطمئن نیستم که باید بروم درس یا همینجا بنشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم. دوازده روز بیشتر نمانده است... ببخشید یازده روز! و من باز هم دارم فرصت را از دست میدهم ولی راستش را بخواهی در حال حاضر برایم مهم نیست. دوست دارم بنشینم اینجا و زل بزنم به صفحه ی مانیتور و تایپ کنم و تایپ کنم... 

این روزها خیلی سرخوش هستم. انگار که مانیا شده باشم، بی قراری میکنم. ولی شادم. شادم و دلم روشن است. امروز که دست هایم را میزدم فکر کردم اگر در خوارزمی موفق نشدم میروم سراغ همان رشته ی ریاضی. می چسبم به درس. بعد یکهو دچار تردید شدم. به خودم گفتم واقعاً این کار را میکنی؟ جواب نمی دانم بود... 

ولی  از باشگاه برمیگشتم، با خودم فکر کردم حتی اگر در خوارزمی هم موفق نشدم باز هم غمگین نمیشوم. باید شکست را پذیرفت. من هم طعم شکست را بارها چشیده ام... این بار هم رویش.  

ولی الان که این ها را تایپ میکنم به خودم میگویم ولی طعم این شکست با بقیه فرق میکند، نمیکند؟! گس تر است. شاید آنقدر گس که بالا بیاوری همه چیز را. 

باز هم وقتی این ها را تایپ میکنم به خودم میگویم نه... حتی اگر در خوارزمی موفق نشدم باز هم همین را ادامه میدهم... از طریق کنکور... هر چند که خیلی سخت است... 

امروز و شاید هم دیروز و پریروز در مورد انتخاب رشته فکر میکردم. وقتی که نتایج کنکور آمده باشد و من بگویم که نه! من رشته ی ریاضی را نمیخواهم. دنبال راهی میروم که میخواهم.  

آخر مادر دیروز، شاید هم پریروز گفت که حتی اگر نمیخواهی رشته ی ریاضی بروی بخوان تا قبول شوی و بعد بگویم اگر میخواستم میتوانستم بروم ریاضی. خودم ادبیات را خواستم! 

در نظر اول فکر بسیار عالی و خوبی است. به خصوص که من این مدت فکر میکردم اگر هدف من چیز دیگری است چه دلیلی دارد که این درسهای خشک دیفرانسیل و فیزیک و تحلیلی را بخوانم؟! چرا به خودم زحمت بدهم. حتی اگر از طریق کنکور هم بخواهم بروم فقط لازم است که روی عمومی های فوکوس کنم! 

این حرف ادامه ی راهم را ساخت ولی خب اگر موفق شوم و همچین چیزی بگویم، خودت که میدانی عکس العمل بابا چیست؟ 

*  

این روزها چه زندگی خوب است... در کمال ناباوری تلخی اش کم است... و این مرا کمی میترساند. نکند آرامش قبل از طوفان باشد؟! ولی خب بعد حس عزیز می آید جلو و می گوید غمت نباشد... ترسی نداشته باش... فقط سعی کن آدم خوبی باشی.  

*

آدم خوبی بودن... آدم خوبی بودن خیلی سخت است. خیلی... بعضی ها میگویند آدم بودن خیلی سخت است ولی از نظر من این ها شعار است. همه ی ما آدمیم. حتی اگر پست هم باشیم ولی باز هم "آدم" پستی هستیم. چون همین عقل ( شاید هم اختیار- آخر من همیشه در این جبر و اختیار مشکل داشتم و هیچ گاه هم مشکلم حل نشد-) میگفتم، چون همین عقل باعث میشود که آدم باشیم. اینجا دیگر بحث آدم بودن مطرح نیست. بحث خوب یا بد بودن مطرح است و من اعتراف میکنم که در تمام این سال ها آدم بدی بوده ام. جداً آدم بدی بوده ام ولی برای تبرعه کردن خودم، دیگران را متهم میکردم. دقیقاً برعکس قاضی کتاب سقوط. او خودش را متهم میکرد تا دیگران هم خودشان را متهم کنند... در حالیکه من در تمام این مدت، در تمام این مدتی که کتاب سقوط را خواندم و اصلاً اولین جرقه های ذهنی ام در همان جا زده شد به این نکته توجه نمیکردم. میگفتم من شبیه قاضی داستان سقوط هستم در حالیکه من در تمام این مدت شبیه مخاطب قاضی بودم... البته مخاطبی که با وجود تمام آن اعترافات به خودش نیامده بود... من در تمام مدت دیگران را متهم میکردم تا خودم را تبرعه کنم و قاضی در تمام مدت داستان خودش را متهم کرده بود... و نکته ی اصلی ماجرا برای من همین جا بود، نه خود اصل رفتارهایی که معترف شده بود ولی این را متوجه نبودم.  

در واقع ما هیچ وجه تشابهی با یکدیگر نداشتیم جز در رفتارهایمان. ولی اصل ماجرا در این است که او به وسیله ی این رفتارها خودش را متهم میکرد و من سعی در تبرعه کردن خودم داشتم! و این موضوع را بعد از دقیقاً نه ماه متوجه شدم!! همین الان!  

حالا حس عزیز به من میگوید که "باید" آدم خوبی باشم و من حداقل به این حرف حس عزیز اعتماد "کامل" را میکنم.  

*

من در تمام مدت بد آدم هایی را خواستم که از من بالاتر بودند و یا سعی میکردند که بالاتر از من باشند. حسادت لحظه ای رهایم نکرد و من سعی کردم دیگران را متهم به حسادت کنم و بگویم من آدم حسودی نیستم. 

من در تمام مدت به جای اینکه بخواهم خودم را بالا بکشم در دل میخواستم تا دیگران پایین کشیده شوند و خودم میدانستم که حسادت بدترین خصلت یک انسان میتواند باشد! بدترین آن!! ولی نمیتوانستم حسادت خودم را مهار کنم و حتی شاید خودم هم زجر میکشیدم.  

من همیشه پشت همه صحبت میکردم با وجود اینکه میدانستم این کار تنها از پست ترین آدم ها بر می آید. برای همین هم بود که گاهی اوقات حالم از خودم به هم میخورد. دقیقاً زمان هایی که در حال انجام این کار بودم... 

از فردا سعی میکنم درس بخوانم. سعی میکنم به آن هدف های به اصطلاح احمقانه، به آن ساعت های به اصطلاح خنده دار حقیقت بدهم. هرچند که اصلاً حوصله ی درس خواندن ندارم... 

  

+لاک مشکی زدم... او دوست داشت... 

21

دوشنبه داوری بود. رفتم. آنجا خانم میم را دیدم. داستان هایش را خواندم. جداً لذت بردم. و البته نمیتوانم انکار کنم که به شدت نا امید شدم. میگویم نا امید و غمگین. حسادتی در کار نبود.  

از آن سمت مستر فارمر را دیدم. یکی از پسرهای ادبیات را معرفی کرد. آنقدر به خودش مطمئن بود که یکجورهایی حالم را به هم زد. خب بله. من هم به خودم به همان اندازه و شاید بیشتر از آن مطمئن بودم و هستم ( البته در آن لحظه دیگر نبودم. ) ولی این اطمینان فقط و فقط بین خودمان است. من و تو. من گاهی آنقدر پیش دیگران نامطمئن هستم که همه دلشان برایم می سوزد و ناشیانه میخواهند به من اعتماد به نفس بدهند. کاری که مستر فارمر در آن زمان کرد.  

خب بله. من به شدت نا امید شدم و زمانیکه رفتم داخل، ناراحت تر و نا امید تر برگشتم. اصلاً هیچ کدام از سوال هایی را که پیش بینی کرده بودم، نپرسیدند و من دوباره هول شدم چون اولین سوال این بود که نام زاویه ی دید داستان هایم چیست؟ :| خدای من! همان اول کار گند زدم. جداً گند زدم. بعدش هم آنقدر هول شده بودم که خدا میداند که چه دری وری هایی را که بار این داورها نکردم و مسلماً وقتی که بنشینند و دوباره فیلم را نگاه کنند، حسابی خنده یشان میگیرد. جداً ممکن است از خنده بترکند حتی!  

ولی خب من نا امید برگشتم خانه و باز هم همان حس عزیز بود که به من امید میداد و من را از ادامه ی کار مطمئن می ساخت. 

خب بهت گفتم که آقای نیو دوباره برگشت؟!!! به طرز احمقانه ای برگشت. اصلاً اگر بگویم شاید حنده ات بگیرد. اول از همه ایمیلش را دیدم. فردای همان روز داوری ایمیل داده بود که یکی از داورها دوست صمیمی(!) من است -بعداً معلوم شد منظور از دوست صمیمی همان استاد اوست- و نظر مثبتی روی کارهایت دارد. میخواسته من را ببیند ولی متاسفانه من چند دقیقه قبل رفته بودم. - در حالیکه من جزء آخرین کسانی بوده ام که داوری میشدند-.بعد هم در مورد همان قضیه ی دانشگاه و این ها نوشته بود که چندان متوجه نشدم. همان قضیه ی ترجمه و این ها! بعد هم به طرز ناشیانه ای گفته بود که دوباره خفتش کردند و شماره ام را ندارد و حتماً تماس بگیرم. :))) 

خدای من! دلایلش احمقانه بود. حتی همین الان هم منطقم نمیگذارد باور کنم که واقعاً استادش را دیده است و از استادش در مورد جشنواره پرسیده است و او گفته است یک طرح برای دختری به اسم *** است که بد نیست. ولی باید طرح های استان های دیگر را که در روزهای دیگر می آیند هم دید.  

البته وقتی تماس گرفتم اشاره ای هم به این موضوع داشتم که داستانم را برایش میل کردم ولی هیچ وقت جوابی از او دریافت نکردم... 

دلیل هایش کاملاً احمقانه بود و همان طور که گفتم منطقم نمیگذارد هیچ کدام از حرف هایش را باور کنم. ولی از طرفی همان "حس عزیز" به من میگوید راست میگوید. در مورد طرحت راست میگوید. 

به هر حال من متوجه نمیشوم چه دلیلی دارد این مزخرفات را بلغور کند و در کمال ناباوری فکر کند که من خر هستم!  

یکهو حوصله ام از نوشتن سر رفت. همین.

20

دوشنبه تعطیل شدیم. قرار شد پنج روز را کامل استراحت کنیم و بعد دوباره برای کنکور حسابی بخوانیم. 

این دو روز اولش را که حسابی استفاده کردم. همه اش بیرون بودم. روز اول که با قاف رفتم تجریش. چقدر یک آدم میتواند جلف باشد آخر؟!!! :| اصلاً در تخیلاتم هم نمی گنجید که یک دختر بتواند با دوستش ( در واقع دوست دوست پسر قبلیش که هنوز هم با هم هستند و نمیدانم که این دوست دوست پسرش، فی الواقع دوست پسرش است یا نه! ) صحبت کند. در کل روابط پیچیده ای برقرار است در اینجا. آدم از هیچ چیزش سر در نمی آورد. بله. رفتم تجریش و بعد از مدت ها یادی هم از عادت های قدیمی ( اهم! ) کردم! بعد از آن طرف رفتم آن کانورز شریعتی را دیدم. مسخره ها! جداً مسخره هستند! از دفعه ی آخری که کانورز خریدم، یعنی حدود شش هفت ماه پیش تا همین دیروز، طرح ها هیچ تغییری نکرده بودند!!! دقیقاً همان ها بودند، که قبلاً هم بودند! :| گفت که طرح های جدید احتمالاً دو هفته دیگه می آید. خواستم بگویم ارواح خیک عمه ات! ولی نگفتم و ساکت ماندم. الان به خودم میگویم چه کاریست؟! میروم این کانورز میلاد نور خودمان! بیخودی چرا به خودم زحمت بدهم آخر؟!  

بعد شب همان روز با خاله اول رفتم پیتزا بابی و یک چیز کراست به رگ هایمان زدیم و از آن طرف ساعت دوازده رفتیم کلاه قرمزی و بچه ننه را دیدیم! :)) راستش را بخواهی من تا به حال ساعت دوازده نصف شب نرفته بودم سینما. ولی انگار که مردم هنر دوست ایران که می میرند برای سینمای ایران، خیلی این ساعت ها را دوست دارند. به خصوص چادری ها! :))  

رفتیم سینما فرهنگ. منتظر که مانده بودیم در یک گوشه تبلیغ کلاه قرمزی و بچه ننه را زده بودند. بزرگ بالایش نوشته بودند: سینمای ایران دوباره لبخند میزند...! :))))) گفتم سینمای ایران چقدر بدبخت است که باید با کلاه قرمزی به مردم هنر دوست ایران لبخند بزند!!  :)) یعنی تمام سانس ها پر شده بود ها! وگرنه ما خل نبودیم که بگذاریم آن ساعت شب برویم سینما و تازه جوری برویم که مجبور باشیم بچسبیم به پرده ی سینما و هی من فکر کنم نکند چشمانم ضعیف شود.  

ولی در کل فکر میکنم میشود لقب جالب را به این فیلم داد. به خصوص که تیکه های جالبی می پراند آن وسط ها! :))  

فردایش با خاله فیلم سالو را دیدم. اوه خدای من! جداً که فیلم متهوعی بود! من که حاضر نشدم تمام صحنه هایش را ببینم. میزدیم جلو. اصلاً کاری به نقدهایش ندارم. ولی خودم هم نمیتوانم نظر قاطعی بدهم در مورد فیلم. به هر حال خوشم نیامد ازش.

روز بعدش که امروز باشد، برگشتم خانه و دو ساعت بعدش با الی رفتم ونک. خوب بود. میشود گفت که کیف داد به من. به خصوص زمانی که وارد شهر کتاب ونک شدیم من که به شخصه جداً کیف کردم. دلم نمی آمد بروم از آن جا. کیف میکردم وقتی میرفتم قفسه ی رمان های اروپایی و فرانسوی و آمریکایی و آمریکای لاتین را میدیدم و میدیدم که کلی از آن کتاب ها را خوانده ام کیف میکردم. جداً کیف میکردم. به خصوص زمانی که در بخش کودک و نوجوانش یک پسربچه را دیدم که با دیدن کتاب های تن تن کیف کرده بود و از مادرش میخواستشان. من هم به اندازه ی همان پسربچه و یا شاید حتی بیشتر از آن کیف کردم! جداً لذت بردم. به خصوص زمانی که رفتم و کتاب ها را باز کردم و تمام نوستالژی ها را با تمام وجودم حس کردم و برایم زنده شدند. چقدر دلم آن روزها را خواست... یادم است که سری تن تن را، هر بیست و چهار جلدش را چندین دور خوانده بودم. بعضی ها را حتی بیشتر! و الان یکهو دلم ایچ را خواست. برادر عزیزم را. آه که چقدر دلم برایش تنگ است... ولی به روی خودم نمی آورم. آن وقت همه فکر میکنند که دلم برایش تنگ نشده است و من در جواب فقط سکوت را دارم که جوابشان کنم. 

بگذریم. کیف میکردم از اینکه لا به لای کتاب ها بگردم. بعدش رفتیم طبقه ی پایین که خودکار و این ها بخرم. خدای من!!! چقدر دفتر کاهی بود آنجا. من می میرم برای برگه های کاهی! الی میگفت که این ها با برگه ی کاهی قرار داد بسته اند. بس که دفتر های خوشگل بامزه داشت که دل آدم برایشان می رفت و دوست داشت همه یشان را بخرد. ولی من فقط توانستم یک دفتر ساده ی کاهی که نقاشی یک مزرعه ی خیلی بامزه از همان ها که به آدم حس آرامش میدهد.  

بعد ساعت نه این ها رسیدم خانه و تا الان پای نت هستم. 

فردا هم که قرار است بروم خانه ی لیدی ال. البته باید درسش بدهم. این ده روز که مسافرت بود عقب افتاده است و این حرف ها. باید بگویم این مدت که مسافرت بود، بسیار بر من خوش گذشت و باید بگویم که اصلاً دلم برایش تنگ نشد. به من حق میدهی، مگر نه؟! و اصلاً هم در دلت نمی گویی که چه آدم پستی هستم. :( 

پس فردا قرار است با خانواده برویم یک وری و به اصطلاح بچریم. شنبه را هنوز مانده ام چه کنم. به احتمال زیاد مینشینم و کارهای خوارزمی را رو به راه میکنم. یکشنبه درس میخوانم و دوشنبه... اوه!!! مای گاد!!!