دوست عزیزم، تا به حال شده چیزی بیش از حد انتظارت "خوب" باشد؟ راستش را بخواهی یادم نمی آید برای من همچین اتفاقی در این هجده سال افتاده باشد. قبول دارم که اگر تا به حال برایم همچین اتفاقی نیفتاده باشد، بی انصافی محض بوده ولی جداً یادم نمی آید همچین اتفاقی برایم افتاده باشد. بله خب. من اعتراف میکنم که بارها و بارها برایم اتفاق افتاده است که چیزی بیش از حد انتظارم "بد" باشد. خیلی بد تر از حد انتظار باشد. نمیدانم. شاید به خاطر این اخلاق مزخرفم باشد که همه ی اتفاقات خوب را زود فراموش میکنم ولی اتفاقات بد با کیفیت فول اچ دی در حافظه ام می ماند. ولی خب، بحث من سر این نیست.
امروز برای فکر کنم اولین بار، حس کردم اتفاقی در زندگی یکنواخت بی نوایم افتاده است که بیش از حد انتظار من خوب است. خیلی هم بیش از حد انتظار خوب است! این موضوع در نگاه اول غیر قابل باور است ولی در نگاه های دقیق بعدی، برایم خارق العاده است.
دوست عزیزم، حس میکنم برای اولین بار در زندگیم راهم را اشتباه انتخاب نکردم. معماری دقیقاً همان چیزی بوده که من باید می رفتم. شاید برای نتیجه گیری خیلی زود باشد. این را امروز چندین و چند بار به خودم یادآوری کرده ام ولی با این وجود نمیتوانم این فکر را نکنم که معماری همان چیزی بوده که من میخواستم و یا من باید می رفتم.
بیا کمی غیر منطقی باشیم، تا کی میخواهیم این منطق لوس بی مزه را با خودمان همراه کنیم وقتی که خیلی ساده میتواند گند بزند به تمام لحظه ای که یک انسان حق زیستن در آن را دارد؟
بیا فرض کنیم که از همین الان میتوان همچین نتیجه ی بزرگی گرفت. مگر چه میشود گاهی آدم با این نتیجه گیری های به ظاهر ساده و سطحی دلش را به زندگی یکنواختش خوش کند و به خودش حق "زندگی کردن" بدهد؟ زندگی کردن به معنای واقعی. لذت بردن به معنای واقعی. دوست عزیزم، من اعتراف میکنم بعد از ماجرای خوارزمی، هیچ وقت همچین لذت نابی را حس نکرده بودم. هیچ وقت حس نکرده بودم لحظه هایم برای خودم است؟ که من به انتخاب خودم در این لحظه ها زندگی میکنم. در تمام این مدت، حس میکردم، زندگی قرضی است که باید پسش بدهم. نمیدانم به چه کسی؟ ولی دوست عزیز، این که در تمام دقیقه هایی که مثلاً زندگی میکنی، فکر کنی که هیچ کدام از آن دقیقه ها را برای خودت زندگی نکرده ای و نمیکنی، دیوانه کننده است. جداً دیوانه کننده است. شاید احمقانه باشد که من از یک کلاس ساده ی کارگاه مصالح و ساخت توانسته باشم نگاهم به زندگی را صد و هشتاد درجه تغییر دهم. میخواهم بگویم، این موضوع کاملاً سادگی و ابلهی هر کسی را میرساند شاید و اعتراف میکنم که حتی همین الان هم مدام به خودم میگویم این یک کلاس هیچ دلیل نمیشود که تو این قدر مانند بچه ها از خود بی خود شوی و این قدر دلت را الکی خوش کنی! اصلاً شاید همین کلاس بعدتر ها بشود مایه ی عذابت. میخواهم بگویم بد بینی حتی در این لحظات، که من اوج خوشبختی را کاملاً "لمس" میکنم رهایم نمیکند. ولی دوست عزیزم، مگر چه میشود که من یک بار هم که شده دلم را خوش کنم به همین لحظه ای که میگذرد. نه به آینده ای که هیچ چیزش معلوم نیست و شاید بدتر از الان هم شود؟ یا چه میشود که یک بار هم شده از همین لحظه لذت ببرم؟ بی تفاوتی را کنار بگذارم و بدبین نباشم. قبل تر هم گفته بودمت که همه چیز به نوع نگاهت به مسائل بستگی دارد، حالا چه میشود که یک بار هم که شده بدبین نباشم. یا نه اصلاً حتی واقع بین هم نباشم! دلم را خوش کنم که این کلاس قرار است تا همیشه یکی از ایده آل ترین کلاس های عمرم باشد. که تمام لحظاتش بیش از حد انتظارم "خوب" باشد؟ باور کن راه دوری نمیرود!
شاید اصلاً مهم نباشد که آینده قرار است چه کاری با ما کند؟ نمیدانم شاید تمام این ها شعار های دوزاری باشد. ولی مهم این است که در این لحظه دوست دارم باورشان کنم. :)
گاهی اوقات، یک جرقه کافی است برای به یاد آوردن تمام خاطرات مزخرفی که مدت ها جان کندی تا فراموششان کنی. آن وقت است که ظرف یک ثانیه ذهنت تمام آن ها را بالا می آورد و تو متوجه میشوی که چقدر در گول زدن خودت ماهر هستی. اینکه تو در تمام این مدت فقط "تصور میکردی" که همه ی آن ها را فراموش کردی. عین احمق ها دلت را خوش کرده بودی به این فراموشی. ولی دوست عزیزم، در تمام این مدت تو فقط به خودت دروغ میگفتی. تو آن ها را فراموش نکرده بودی. فقط به سادگی پرتشان کرده بودی یکی از هزار گوشه ی ذهن مفلوکت. به همین راحتی. آن وقت فقط یک جرقه کافی است تا دوباره بالا بیاوریشان. تمامشان را.
گاهی اوقات فکر میکنم اصلاً میشود خاطره ای را فراموش کرد؟ یا نه، حتی کمرنگ ترین خاطرات هم قرار است برای همیشه در ذهنت باقی بمانند. یکی از گوشه های ذهن مفلوکت جا خوش کنند و منتظر بمانند برای ثانیه ای که قرار است خودشان را به تو یادآوری کنند.
گاهی اوقات فکر میکنم میشود خاطره ای را به کل از ذهن پاک کرد؟ یا نه فقط میشود تبعیدشان کرد به یکی از جزیره های کوچک ذهنت. تبعیدشان کنی و دلت را خوش کنی به آرامش موقتی که به دست آوردی. آرامشی که هر لحظه ممکن است با یک جرقه ی کوچک فرو بپاشد و نابود شود.
میدانی دوست عزیزم، گاهی اوقات آدم از فرط استیصال دیگر گریه اش نمیگیرد. فقط زل میزند به دیوار رو به رویش. بی تفاوتی محض. درونت دیوانه کننده است ولی در ظاهر آرامی. چنان خودت را گرفتار جبرهای مختلف زندگی ات میبینی که دیگر حتی حوصله نمیکنی ادامه دهی. میخواهم بگویم، دیگر تلاشی نمیکنی. برای چیزی که دوست داری تلاش نمیکنی، برای کسی که دوست داری تلاشی نمیکنی، برای کسی که دوست داری بشوی تلاشی نمیکنی. فقط زندگی ات را میکنی. صبح از خواب بیدار میشوی، صبحانه ات را میخوری، طبق برنامه ای که برایت تنظیم کرده اند پیش میروی، گاهی لبخند میزنی، گاهی حس میکنی خوشحال میشوی، گاهی حس میکنی غمگینی، ولی دیگر هیچ وقت به این حقیقت تلخ فکر نمیکنی که راهی که داری میروی، راهی نیست که خودت میخواهی، راهی نیست که فکر میکردی باید بروی، راهی نیست که دوست داشتی بروی. تلاشی هم نمیکنی مسیرت را تغییر دهی. آرام همین مسیر را ادامه میدهی. سبقت نمیگیری، خلاف نمیکنی، مستقیم میروی. مانند یک شهروند تقریباً نمونه.
مسئله همین جاست که دیگر به این حقیقت فکر نکنی که مسیرت عوضی است. برای تو نیست. انتخاب تو نیست. انتخاب دیگران است. دیگران بروند به درک! اصلاً در این لحظه مهم نیست که این دیگران چه کسانی هستند. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که این راه، این مسیر لعنتی، مسیری نیست که "من" میخواستم. که من باید بروم!
وقتی به چیزی که دو سال پیش فکر میکنم، چیزی که دوست داشتم در این سن بشوم، و بعد به خودم نگاه میکنم، دوست دارم بالا بیاوم. جداً میگویم! از شدت ناراحتی تهوع میگیرم، سرم تیر میکشد. خدای من! تو نمیدانی من چقدر با آن آدمی که باید باشم فاصله دارم!!! چقدر دور هستم. چقدر عوضی هستم!!!
ولی خب میدانی در عوض چه کار میکنم؟ سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم. میبرمش یکی از گوشه های لعنتی ذهنم.
خب راستش را بخواهی دوست عزیزم، وقتی که بدانی قرار نیست در روزهای بعدت هم اتفاق خاصی بیفتد دیگر تلاشی نمیکنی. بی تفاوت میشوی. آن وقت اگر لحظه ای را بدست آوردی که حتی شده یک ذره شبیه به آن لحظه های طلایی زندگی ات بود، در آن جان میدهی، غرق میشوی.
مسئله همین جاست دوست عزیزم. من دیگر آن آدم سابق نیستم با آن رویاهای خنده دار ولی لذت بخش. منطقاً میدانم قرار هم نیست چیزی شوم. میخواهم بگویم، من دو سال پیش، برای دو سال بعدم، که الان باشد، کلی نقشه کشیده بودم. نقشه هایی که به هیچ کدام از آن ها نرسیدم. من با آدمی که آن سال در ذهنم تصورش را میکردم، کیلومترها فاصله دارم. مسلماً اگر الان هم برای دو سال بعدم برنامه ای بریزم، دو سال بعد باز هم خودم را شکست خورده میبینم. دیگر منطقم اجازه ی فکر کردن به آینده را به من نمیدهد. و خب برایم تصور آینده، با وجود این مسیری که در پیش گرفته ام، وحشتناک است. بله من اعتراف میکنم، از آینده وحشت دارم. حتی دوست ندارم یک لحظه به آن فکر کنم. از فکر کردن به آن سرم داغ میشود. تنم میلرزد. آینده ی من، در این مسیر ناخواسته، ترسناک است دوست عزیزم.
خب میدانی دوست عزیزم، من هنوز هم رویای مستقل شدن، رویای نویسنده شدن و تمام آرزوهای دو سال پیش لذت بخش است. ولی آن قدر از آن ها دور هستم که دیگر ذهنم حتی به من اجازه ی فکر کردن به آن ها را نمیدهد!
خدای من! این پست چقدر تلخ است برایم. ذهنم کشش ادامه دادن ندارد. نمیتوانم دیگر فکر کنم... بهترین کار این است که همان روش همیشگی را در پیش بگیرم. :)
* هیچ وقت این پست را نمیخوانم... اعتراف میکنم جرئتش را ندارم.