ذهنم خیلی خسته است. با وجود این که امتحانات تمام شد ولی باز هم خسته است. دلم برای ذهنم می سوزد. این چند مدت، چقدر سختی کشید. چقدر فکر کرد. در مورد همه چیز فکر کرد. نوشت، فکر کرد، در مورد چیزهای سخت و سنگین فکر کرد، اضظراب کشید و حالا من فکر میکنم ذهن بیچاره ام فرسوده شده است. ولی میدانم که این تازه اول راه است. در مورد تمام چیزهایی که در زندگی ام وجود دارد میگویم.
کلی کار باید انجام دهم. نمیدانم چطور. ولی باید انجامشان دهم در این زمان کوتاه.
اتاقم را که یک آشغال دانی است تمیز کنم. به معنای واقعی کلمه آشغال دانی. میخواهم بگویم فکر نکنی که مبالغه میکنم.
تمام کتاب هایی را که خریدم بخوانم و تمام کنم.
هر روز باشگاه بروم.
بروم میدان فلسطین برای کار خوارزمی ام.
باید شش تیر هم بروم برای کار سماء استان.
باید گزینه دو ثبت نام کنم که برنامه هایش از سه ی تیرماه شروع میشود.
بروم پیش روان پزشکم.
بروم هدست بخرم.
باید کلی استرس تحمل کنم برای کارنامه ای که قرار است بیاید. من هیچ گاه در هیچ مقطع تحصیلی از دادن کارنامه ام نمیترسیدم. جداً هیچ وقت. ولی حالا دارم از استرس آن روز که ظاهراً شش تیرماه است، سنکوب میکنم! در مورد همه چیزش نگران هستم...
باید کلی استرس تحمل کنم برای خوارزمی ام، که دیگر کم کم دارد امیدم را از دست میدهم.
و در این مدت با یک آهنگ از کتاتونیا، کلی به یاد گذشته ام با او افتادم و کلی حسرت خوردم، کلی ناراحت شدم، کلی گریه کردم، کلی دلم آن روزها را خواست. یاد خاطراتم افتادم. همه اش خاطرات خوب بود. نمیدانم چرا نمیتوانستم کمی از آن خاطرات بد را وارد ذهنم کنم. نه اینکه فراموششان کرده باشم ها! ولی نمیتوانستم وارد ذهنم کنم. جداً نمیتوانستم! چطور بگویم. همه اش خاطرات خوب، که جزء بهترین لحظه های زندگی ام بودند - چیزی که او هم در مورد خودش میگفت. بهترین لحظات زندگی او را میگویم- همه اش آن ها به خاطرم می آمد و باعث میشد ناراحت شوم. گریه ام بگیرد. با خودم میگفتم خب لعنتی مازوخیستی آن آهنگ را قطع کن. چون صادقانه بگویم، تنها چیزی که در آن لحظه او را به خاطرم می انداخت همین آهنگ لعنتی بود. جداً تمام خاطرات را که نمیدانم چرا با این آهنگ برایم زنده میشدند. نه برای اینکه او فول آلبوم کتاتونیا را به من داده بودها! و نه خاطر اینکه من در آن زمان ها آن آهنگ را خیلی گوش داده بودم. میدانید که؟ آدم در یک برهه ی زمانی اگر آهنگی را بارها بشنود، وقتی بعدها آن آهنگ را بشنود تمام خاطرات آن برهه ی زمانی برایش زنده میشود. مو به مویش. آن وقت ممکن است دیگر هیچ گاه سمت یک آهنگ نروی. چون آن آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات حال به هم زن و نفرت انگیز باشد که حالت را به هم می زنند. دیگر اصلاً علاقه ای نداری که دوباره مو به مویشان را به خاطر بیاوری.
بعضی از آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات تلخ - نه حال به هم زن- تلخ! نمیدانم متوجه میشوی منظورم را از تلخ یا نه. آمم... یک سری خاطرات شیرین، یک خاطراتی که قدیم ها شیرین بودند ولی حالا تو از دستشان دادی و میدانی که دیگر برنمیگردند و برای همین تلخ میشوند، منظورم از تلخ تقریباً همین است که میگویم، آن وقت یک سری خاطرات تلخ برایت یادآوری میشوند و تو جرئت نداری، نه اینکه نخواهی، ولی جرئت نداری که به سمتشان بروی. دقیقاً مانند زمانی که وقتی چیزی را که شیرین بوده است از دست میدهی دیگر حاضر نیستی در مکان هایی بروی که آن خاطرات را یادآوری میکنند. منظورم آن است که در آنجا رخ داده اند. یعنی حداقل برای من که اینگونه است. تو را نمیدانم.
ولی یک سری خاطرات هستند که شیرینند. آن وقت تو دوست داری حتی شده با تمام غمی که بر تو وارد میکنند آن ها را به خاطر بیاوری. برایت لذت بخش است که انها را به خاطر بیاوری. حتی اگر گریه ات بگیرد، یا اذیت شوی. ولی به هر حال لذت میبری که حتی رنج بکشی. مانند یک آدم مازوخیستی.
من اوایل، خاطرات او، برایم جزء دسته خاطرات تلخ به شمار میرفت. برای همین جرئت نزدیک شدن بهشان را نداشتم. بعد حالا رفته اند، جزء دسته خاطرات خوب و شیرین با تمام آن خصوصیاتی که برایت شرح دادم. و این کار ذهنم را فرسوده میکند...
خسته ام. به خصوص که در اینجا آن احمق دیوانه نشسته است و هر آن ممکن است که دوباره دهانش را باز کند و شروع کند به زر زر کردن که من واقعاً حوصله اش را ندارم و آن وقت باید کلی جلوی خودم را بگیرم که حرفی به او نزنم تا اوضاع برایم بدتر از این نشود. به خصوص که در حال حاضر حالم خراب است و بیشتر از هر زمانی از آن احمق نفرت دارم.
+ امروز وقتی که برگشتم خانه و دیدم ماشینمان نیست، خیلی خوشحال شدم. فکر کردم که او رفته است بیرون. زمانی هم که دم در بودم و آیفون را میزدم، دعا دعا میکردم که او خانه نباشد تا حالم به هم نخورد بیشتر از این. و با خودم میگفتم که ای کاش او میرفت سر کار تا مانند قبل از صبح تا شب نباشد در خانه. بعد که رفتم و دیدم که ماشین نیست کلی خوشحال شدم. جداً کلی خوشحال شدم. در مدتی که در آسانسور بودم فکر میکردم که چقدر دوست دارم که او نباشد. بعد فکر کردم مطمئنم از این حرف یا نه. کمی فکر کردم و دیدم بله. آخر کاربرد آن در خانه ی ما چیست جز اعصاب خوردی من؟! دیگر حتی نه کار میکند نه چیزی. پولی هم که داریم از اجاره خانه هاست. پس اگر او هم نباشد این پول هست. به غیر از این بود که با بلند پروازی هایش و اینکه خواست میلیاردی کار کند، حالا ممکن است همه چیزمان را از دست بدهیم؟! زنگ را که زدم، گفتم که حتماً مامان است بعد که دیدم او در را باز کرد، کلی ضد حال خوردم.
+ امروز که از مدرسه می آمدم، در راه یک پیرمرد مهربان عزیز به من لبخند زد. کلی خوشحال شدم. اخم هایم باز شد. نمیدانم او هم لبخند مرا دید یا نه...
خبری نیست جز خستگی و بی حوصلگی و غم و اندوه...
احساس خفت و خاری میکنم...
به اضافه ی مشتقات افسوس و پشیمانی...
+ دوست داشتم برای نوشتن داستان جدیدم که بهترین داستان است خوشحال باشم... بودم، دیگر نشد...
خدای من! یعنی دوست دارم الان، در همین لحظه بگزنم و خودم و این لپ تاپ مزخرف را له کنم. کلی تایپ کردم و همه اش به اف رفت!! :((( هیچ وقت نتوانستم داستان هایم را بازنویسی کنم! به همین دلیل که همیشه در بازنویسی گند میزنم به داستان! جداً گند میزنم! به معنای واقعی کلمه! حالا میتوانی این جا را هم با همان مورد قیاس بزنی!
داشتم میگفتم که آدم گاهی کاملاً نا امید میشود. جداً نا امید میشود. به معنای واقعی کلمه. انگار که بخواهد در نا امیدی شیرجه بزند و بعد هم شنا کند. آن طور ها نا امید میشود. میخواهم بگویم این زمان ها آدم میداند، یعنی مطمئن است که دیگر راه برگشتی نیست، پس راه پیش روی هم نیست. آدم میداند که تمام این ها حقیقت محض است!
ولی گاهی وقت ها، آدم یک جور هایی نا امید میشود - خدای من!! کلی جان کندم که به زور توضیح بدهم چه جورهایی! :(( - خب بگذار ببینم چه جور هایی... :-؟
یک جورهایی که در عین اینکه میداند امیدی نیست ولی میداند امیدی هست. میخواهم بگویم که آدم زر میزند که امیدی نیست. یعنی میخواهم بگویم زر میزند ولی یک جور هایی هم زر نمیزند.
آممم... یعنی اینکه آدم میداند که در اوج نا امیدی باز هم راه برگشتی است، راه پیش روی است، هنوز همه چیز تمام نشده است، ممکن است اصلاً بهتر هم بشود. آن مثالی بود که میگفت فلان و بیسار و بعد آخرش میگفت پایان شب سیه سپید است. یک هم چین چیزهایی.
ولی با این وجود آدم دوست دارد که هی بنالد. که هی زر مفت بزند. که هی چرت و پرت بگوید. نه به دیگران ها! که مثلاً بخواهی زر مفت تحویلت دهند. به معنای واقعی کلمه زر مفت! فقط برای اینکه آرامت کنند زر مفت تحویلت دهند، یا مثلاً برای اینکه بگویند این طور نیست هر چه زر مفت دم دستشان است تحویل تو دهند، فقط زر بزنند در حالیکه میدانند همه اش زر مفت است، آدم هم میداند که زر مفت است اصلاً. شاید اصلاً آن ها فکر کنند که این نا امیدی تو حقیقت محض است. ولی فقط زر مفت میگویند که مثلاً تو آرام شوی. ولی شاید حتی به یک کلمه از این زرهای مفت اعتقاد نداشته باشند! حتی یک کلمه!! جداً میگویم یک کلمه! و فقط سعی میکنند که این زرهای مفت را یک جوری بگویند که آدم باورش شوند ولی متاسفانه باید بگویم که در اغلب موارد میرینند و آدم کاملاً متوجه میشود که دارند فقط زر مفت میزنند!
ولی داشتم میگفتم که نه به آدم های دیگر این نا امیدها را بگویی. این دری وری ها را. به خودت این زرهای مفت را تحویل دهی. منظورم همین نا امیدی و این هاست. فقط این زرهای مفت را به خودت تحویل دهی. تنها و تنها خودت!
با وجود اینکه میدانی تمامش زر مفت است ولی از آن طرف هم میدانی که حقیقت محض هستند. نه. بگذار این گونه بگویم. در عین حال که فکر میکنی یا میدانی که تمامش واقعیت است ولی از آن طرف هم فکر میکنی که همه اش زر مفت است. میخواهم بگویم که آدم هی زر میزند ولی از آن طرف یک کسی از آن ته توهای ذهنت هی تمام حرف هایت را انکار میکند. یعنی میخواهم بگویم به تو امید میدهم. هی یاد آوری میکند که دار حال زر مفت زدنی. ولی از آن طرف هم تو نمیتوانی باور کنی که در حال زر مفت زدنی. و در واقع کیف میکنی زمانی که زر مفت میزنی. جداً کیف میکنی. نمیدانم چرا. جداً نمیدانم چرا! ولی تو کیف میکنی که هی زر مفت بزنی. انگار که یک کار لذت بخش باشد. از آن طرف آن ته توهای ذهنت هی میگوید که زر نزن.
در واقع تو شک داری که باید نا امید باشی یا نباشی. جداً شک داری! از آن طرف نمیتوانی انکار کنی و از آن طرف نمیتوانی بپذیری. برای همین هی زر مفت میزنی. به خودت فقط. نه به دیگران. چون میدانی که آن ها هم قرار است یک جور دیگر زر مفت بزنند. حداقل میدانی که آن ته توهای ذهنت به چیزی که میگوید اعتقاد محض دارد. وقتی میگویم اعتقاد محض، یعنی به معنای واقعی کلمه اعتقاد محض! میخواهم بگویم از همان اعتقاد محضی ها که من یک بار در یک عصر دی ماهی افتضاح داشتم. یک جور اعتقاد محض، ایمان محض به تک تک کلماتی که مینوشتم داشتم که برعکس این نا امیدی ئی که برایت میگویم شکی به هیچ کدام از آن ها نداشتم.
با این حال باز هم تو دوست داری زر بزنی. چون که کیف میکنی از زر زدن. ولی یعنی میخواهم بگویم باز هم شک داری که این ها زر است یا خیر.
این ها را گفتم که بگویم بعله. برای پست قبلی من چنین اتفاقی افتاده بود. یعنی نمیخواهم بگویم تمامش زر مفت است ها! شاید هم نباشد! ولی یک چیزی آن ته توهای ذهنم میگفت که زر مفت است. حتی دقیقاً همان زمانی که داشتم می نوشتمش.
ولی من جداً کیف میکردم از نوشتن این چیزها. هر قدر هم میخواهد نا امید کننده و غم انگیز و اندوهناک و اسف بار و هزار کوفت و زهر مار دیگری که باشد. ولی با این حال در آن لحظه کیف میکردم از نوشتنشان.
حالا که البته دیشب مستر فارمِر خیلی به من امید دادن. خیر. زر زدم باز هم. امید چندانی ندادند. فقط راهنمایی کردند که چه خاکی باید بر سرم بریزم. جداً فقط همین کار را کردند. برعکس دو سال پیش، که عین یک ماشین تولیدات امید و انگیزه، به آدم این چیزها را میدادند. بله. فقط گفتند که چه خاکی بر سرم بریزم و البته جناب نیئو هم همین طور. یعنی ایشان که اصلاً همین را هم نگفتند! :)) کلی هم حالم را بد کردند که ای وای! چه بد! این ها کلاً اینجوری هستند و برایت ترجمه میکنم برای جشنواره های خارجی! :| دقیقاً همین ها را گفت به اضافه ی مخلفاتش که همین معنا ها را میداد. :))
اصلاً هم به این فکر نبود که بنده به دلیل تهسیلات وحشتناک عالی اش در همچین جشنواره ای شرکت کرده ام وگرنه اصلاً در یک جشنواره ی دولتی شرکت نمیکردم که بخواهد تا این حد دهانم صاف شود! :)) و اصلاً برایم فعلاً مهم نیست که داستان هایم به آلمانی و فرانسوی و فلان جایی ترجمه شود و برود به جشنواره های خارجی! آن را بعد ها هم میشود انجام داد...
خدای من! آن قدر این چند روز، بهتر بگویم این دو روز برایم اتفاقات ناگوار افتاده است که دوست دارم بنشینم و یک فس گریه کنم. جداً میگویم. به معنای واقعی کلمه گریه کنم. آخرین ضربه را تقریباً یک ساعت و بیست دقیقه ی پیش خوردم. اوج ضربه پنجاه دقیقه پیش بود.
ای کاش هیچ وقت نمیرفتم این خوارزمی لعنتی. ای کاش هیچ وقت آن خواب لعنتی را نمی دیدم که این همه مدت، که حدوداً دو ماه یا شاید هم بیش تر ب.گاه نمی رفتم! این قدر دلم را خوش نمیکردم به حرف این و آن. این قدر این خوارزمی لعنتی را به زور نمی چباندم در آرزوهای واهی ام. که فکر کنم (؟) همه اش صرفاً توهم بوده است! همه اش از دم! گویا من آدم متوهمی هستم! وقتی که گفتم پیارسال رتبه ی سوم شده بودم، همان داور پیارسالی نکبت که شبیه معلم سگ ریاضی پارسال و پیارسالم بود گفت که الان چی؟ میخواهی رتبه ی دوم استان شوی؟!!! خدای من! حالم را به هم زد آن جا. دقیقاً مانند آن زمانی که حالم را به هم زد که داستان هایت به گونه ای است که آدم میتواند هر لحظه، هر کجای داستان که دوست داشت ولش کند برود! یا همان جا که گفت اصلاً تاثیر خاصی در مخاطب ایجاد نمیکند که آدم با آن ها ارتباط برقرار نمیکند! بعد که گفتم اول کشوری خندید! یک خنده ی تحقیر آمیز که انگار مثلاً بخواهد بگوید داستان هایت را باید انداخت جلوی سگ!
بعد که آن یکی میپرسد که چه داستان هایی میخوانی؟ و من میگویم کامو، سارتر، همینگوی و البته نمیگذارد حرفم تمام شود و با اعتماد به نفس کامل میگوید از فریبا وفی بخوان!!! خدای من!! جداً این را گفت! دقیقاً همین طور. با اعتماد به نفس کامل! من هم که آنجا تر زده بودم. اصلاً اسم تمام چیزها از ذهنم پاک شده بود که گفتند شما کلاً اینجوری هستید؟! خدای من! من حتی اسم خیابانی را که میرفتم کلاس کارگاه، یا اسم استادش را که الان میدانم جزینی بوده است را فراموش کرده بودم! بعد هم که لامصب ها نمیگذاشتند حرف بزنم. تا می آمدم با دلایل منطقی، طبق مانیفست ها و تمام مطالبی که در این مدت جمع کرده بودم حرف بزنم، حرفم را قطع میکردند و دیوث ها میگفتند ما آن ها را کار نداریم با تو کار داریم! خب لعنتی ها من هم داستان هایم سورئال است پس من مربوط هستم این مانیفست لامصبی! :(( هی میگفتند داستان هایت از نظر ساختاری و فلان وبیسار خیلی هم خوب است ولی از نظر مفهومی و ارتباط و صد کوفت و زهره مار دیگری ریده است!
نمیدانم درست میگویند یا نه! شاید واقعاً شاید درست بگویند. این را جداً میگویم. شاید من باید داستان نویسی را بگذارم کنار و بچسبم به درس. که من سه ماه از عمرم را، نه سه ماه از سال سومم را، سالی که خیلی مهم بود را چسبیدم به این کارهای بی ارزش و واهی. که من چقدر خودم را کشتم تا درست شود همه چیز. که کارم برود بالا و الان میبینم همچین دری وری هایی تحویل آدم می دهند! من نمیدانم جداً خودم هم نمیدانم! تمام این مدت تمام امتحاناتم را گند زدم. میفهمی؟! گند!! حتی زبان لعنتی را هم گند زدم! خدای من! به معنای واقعی کلمه گند زدم! نمیدانم با چه رویی باید این کارنامه، نه این معدل دیپلم را به کسی حتی به آن لعنتی نشان دهم!! آن هم بعد از آن دعوایی که دیروز سر همین خوارزمی لعنتی آشغال عوضی رخ داد. اوه. چه دعوایی بود. جداً میگویم که افتضاح بود. یعنی میخواهم بگویم خیلی افتضاح بود! البته من زیاد از این دعواها داشتم ام با آن لعنتی. که او هیچ وقت خدا با من خوبی نکرد.که هیچ وقت مراعاتم را نکرد. حالا هم اینگونه جوابم را پس داد. به همین سادگی! الکی گفتم که زبان را بیست میشوم ولی وقتی رفتم چک کردم جواب ها را، اصلاً رویم نمیشود حتی اینجا بگویم. جداً رویم نمیشود! نمیگویم اصلاً! فقط همین را بگویم که از بیست نه تنها یک نمره بلکه خیلی فاصله داشتم!! آن وقت این لعنتی ها دقیقاً سر امتحان حسابان، ساعت سه دیروز زنگ میزنند که فردا تن لشت را بیاور اینجا! فرض کن!! دقیقاً فردایش باید میرفتم! یعنی حال آدم را به هم میزنند. دیروز که باید حسابان کار میکردم نکردم، امروز صبح که باید حسابان کار میکردم نکردم، و الان با این اعصاب خرد و داغان، جداً داغان که دلم میخواهد بگزنم زیر گریه، که دوست دارم فقط بگزنم زیر گریه، جداً این را دوست دارم! که الانی که هیچ کس نیست که بگویم بهش این حرف ها را، که الان که خیلی داغانم باید بنشینم حسابان بخوانم! چون که سه روز دیگر امتحان حسابان! که ضریبش چهار است و من حداقل این یکی را باید خوب دهم، نه دیگر به خاطر اینکه معدلم برود روی هجده آن ورها! چه توقعاتی از خودم داشتم واقعاً ! :))) بلکه دیگر پایین تر از اینی که هست نرود، باید بنشینم حسابان بخوانم. که باید تمرکز کنم دیگر روی درس، چون که دیگر هیچ امیدی به آینده ام با خوارزمی نیست. نمیدانم چطور توانسته بودم تمام آینده ام را روی یک چیزی مانند شن و ماسه که هر لحظه ممکن است فرو بریزد بنا کنم! عین احمق ها! دقیقا! عین این احمق ها! باید بنشینم حسابان بخوانم در حالیکه در حالت عادیش هم تمرکزی بر روی درس نداشتم چه برسد به حالا که...
بله من از همچین روزی وحشت داشتم، جداً وحشت داشتم. میخواهم بگویم که به معنای واقعی کلمه وحشت داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم. که پسش میزدم یا با حرف های خرافی و مزخرف خودم را آرام میکردم!
حالا باید بنشینم با این وضع حسابان بخوانم تا معدلم پایین تر از 15 نشود!! :))) منی که روی 18 حسابان میکردم. با اعتماد به نفس کامل! مانند آن زنی که با اعتماد به نفس کامل میگفت به جای همینگوی بنشین و وفی بخوان!! :))) جداً الان که فکر میکنم می بینم من با چه اعتماد به نفسی در مورد خودم چنین فکری کرده بودم؟! :))
باید حالا با یک اعتماد به نفس داغان بنشینم درس بخوانم تا آینده ای را که عین احمق ها پسش میزدم و میگفتم اگر هم نشد، به درک! را دوباره یک جوری، با بدبختی و زحمت به دست بیاورم.
زنیکه ی کثافط وقتی که آن زنیکه در مورد داستان هایم به من میرید اینجوری میکند: اوخی! باور کن قیافه ی من، یک ذره هم به کسانی نمیخورد که آدم بهشان بگوید اوخی!
من یک دفعه ی دیگر هم این ضربه را خورده بودم اگر یادت باشد. همین تابستان امسال! در آن کارگاه مزخرف داستان نویسی. اوه! آنجا که خیلی بیشتر از اینجا ریده بودند به من! یادم است که از شدت ناراحتی داشتم می مردم. که گریه میکردم... بیخیال! نمیخواهم به یادش بیاورم.
باید حسابان بخوانم و یک جوری این فکرها را از سرم بیندازم بیرون.
باید حداقل در عرض یک الی دو ساعت شاید هم کمتر این فکرها را شوت کنم به بیرون و بدانم که من باید از راه دیگر به جایی که میخواهم برسم. که این راه جواب نداد و حالا باید برای درس خودکشی کنم. جداً خود کشی کنم! آره.
که من اشتباه بزرگی را در زندگی ام مرتکب شدم. که من با حرف چند نفر که به خیال خودشان از ادبیات بارشان بود خر شدم. یا اصلاً نه! آن ها ادبیات بارشان بود. ولی خر شدم که فکر کردم چنین نوشته هایی در چنین جاهایی مورد قبول است.
من از کسی شکوه و شکایت ندارم. حتی از خودم. تمام راهی که من در این مدت پیش گرفتم با یک خواب شروع شد و همه چیز مانند یک پازل کنار هم قرار گرفت تا برسد به اینجا! میخواهم بگویم که باید میرسید به اینجا. و اینجا جایی جز نقطه ی شکست من نبود...
من بار دیگر شکست خوردم. بله اعتراف میکنم که این بار هم شکست خوردم در یک زمینه ی دیگر. همان طور که در مورد درس هم شکست خوردم. همان طور که در مورد تمام رابطه هایم و شناخت آدم ها شکست خوردم.
بعد از دعوای دیروز، حتماً خوشحال میشود که این را بشنود. جداً خوشحال میشود. من اول از همه جلوی او، بعد جلوی خودم و بعد جلوی همه ی کسانی که میشناسم ضایع شدم...
عیبی ندارد. این نیز بگذرد...
باید دیگر خودم را آماده کنم که بروم این فکرهای لعنتی را از خودم بیرون کنم. که بنشینم حسابان و شیمی و عربی و ادبیات بخوانم. که این ها را گند نزنم. هر چند که زبانم را گند زدم با وجود اینکه نمیخواستم گند بزنم. این ها را میخوانم. به امید اینکه خداقل این چند امتحان آخر را خوب دهم. که نمره هایم بالاتر شود. بعد هم اینکه باور کن اگر فیزیک را تا این حد پایین نمیشدم باور کن که معدلم تا این حد پایین نمی آمد. جداً می گویم! باور کن!
خستم... بروم دیگر!
در این دنیا چه اتفاقات غریبی که نمی افتد. وقتی میگویم غریب یعنی واقعاً غریب! آدم می بیند در عین این همه بی نظمی و بی ربطی دنیا، چقدر همه چیز به هم پیوسته و مرتبط (؟) است. بله. جداً آدم میماند چه بگویند. به خصوص این اواخر. جداً اتفاقات عجیب و غریبی می افتد! چیزهایی که هیچ ربطی به هم نداشته اند به هم پیوند میخورند. حتی ممکن است یا یک چیز چند سال پیش اتفاق افتاده باشد! میخواهم بگویم که یعنی اینجا دیگر بحث زمان مطرح نیست. آن زمان ها هیج وقت آنقدر به این موضوعات و روابط پنهان دقیق نشده بودم. فی الواقع اصلاً متوجه آن نشده بودم! شاید اصلاً آن زمان ها همه چیز جداً بی ربط به یکدیگر بودند. ولی خب. الان متوجه میشوم که خیلی از کارهای آن زمان چقدر بر الان من تاثیر گذار بوده است. حوصله ام نمی کشد توضیح اش دهم. شاید چون که در نُت پد گوشیم، آن زمان ها که واقعاً از این موضوعات حیرت زده بودم و مغزم به شدت چت زده بود و باید در یک جایی تمام این افکار، تمام این روابط پیوسته و بی ربط را یک جا وارد میکردم تا بتوانم بیشتر به آن دقیق شوم. برای همین است که حوصله ام نمیکشد اینجا هم دوباره آن را بازنویسی کنم. اصلاً دلیلی ندارد که بازنویسیشان کنم! نه اینکه بخواهم بگویم من دیگر از این وقایع حیرت زده نمیشوم و این حرفا! خیر. اتفاقاً من عین یک خر واقعی هنوز هم از دیدن این روابط که کاملاً بی ربط و در عین حال به یکدیگر مرتبط هستند مخم هنگ میکند. جداً هنگ میکند. آن وقت به یک چیزهایی پی میبرم. در اعماق وجودم به یک چیزهایی پی میبرم که قابل گفتن نیستند. یعنی هستند ولی آنقدر گفتنشان دشوار است و برای درک کامل آدم باید خیلی توضیح داد که باز هم حوصله ام نمیکشد! در واقع به خودم هم حوصله ام نمیکشد بگویم. جداً حوصله ام نمیکشد! چون که برای درکش باید کلی به خودم توضیح دهم. کلی شرح و تفسیر و این حرف ها!
ولی خب، اگر بخواهم به طور خلاصه برایت شرح دهم این است که میفهمم که یک چیزهایی از پیش تعیین شده اند. از پیش تعیین شده اند که آن سال، آن ماه، آن روز، آن ساعت، آن مکان برایت اتفاق بیفتد و تو اصلاً متوجه نشوی که این اتفاق ممکن است که بعد ها چقدر بر تو تاثیر بگذارد. جداً متوجه نمیشوی! ولی من کم کم دارم به این نتجیه میرسم که هیچ جیز، دقیقاً هیچ چیز در این دنیا بی دلیل اتفاق نمی افتد. منظورم این است که دلیل ندارد که اتفاق خودش را یکهو بدون دلیل از بالای آسمان پرت کند به زمین. همه چیز به دلایلی اتفاق می افتند که تو ممکن است ندانی ولی بعدها شاید بفهمی. اگر آن قدر عقل و درکت به یک جاهایی رسیده باشد می فهمی! وگرنه فکر نکنم بفهمی! داشتم میگفتم دلیل ندارد که یک اتفاق یکهو بدون هیچ دلیل خودش را از آن بالا، اصلاً از جایی که تو خبر نداری، نمیدانی کجاست پرت کند به پایین. باید دلیلی باشد کاملاً منطقی! تاکید میکنم، کاملاً منطقی!
من دیگر چندان به حکمت و این جور حرف های خاله زنکی اعتقاد ندارم. یعنی دیگر میتوانم بگویم که اصلاً ندارم. بچه تر که بودم چرا داشتم. ولی الان کاملاً گنگ و ندانم گرا هستم. و هیچ ایده ای در مورد وجود خدا که نه، این ادیان نمیدانم از کجا رسیده و این حرف ها ندارم و عقلم حکم میکند که اصلاً هیچ کدامشان را نپذیرم.
اصلاً بگذریم. میخواستم بگویم که همه چیز دلیل دارد. آن هم منطقی. معلوم نیست که کی دلیلش معلوم میشود. شاید یک روز بعد و شاید ده سال بعد. میگویم اصلاً مشخص نیست ولی بعد باید درکش را داشته باشی که بتوانی روابط را به هم پیوند بدهی تا برسی به نقطه ی آغاز! به آنجا که اولین اتفاق شروع شد تا له آخرین اتفاق که الان تو در آن جا ایستاده ای و البته معلوم هم نیست آخرین اتفاقت باشد که به آن اولین اتفاقی که تو در نظر داری برسد. به هر حال میخواهم بگویم یک جا که آدم درکش را پیدا میکند که بتواند روابط و اتفاقات را به هم پیوند بدهد. ( منظورم یک پیوند خرکی نیست، که مثلاً گوزیدنت را در آن ساعت خاص به آن اتفاقی که الان برایت افتاده ربط بدهی! :)) ) منظورم یک چینش کاملاً منطقی است. که مثلاً اگر این اتفاق نمی افتاد، آن یکی اتفاق هم امکان نداشت بیفتد و اگر من فلان کس را نمیدیدم امکان نداشت فلان کار را کنم و الی آخر!
بله داشتم چه میگفتم؟ اینکه بله، آدم به نقطه ای میرسد که میفهمد که تمام این اتفاق هایی که تا به حال افتاده و ممکن بوده خیلی از آن ها به فلانش هم نبوده باشد، مانند دومینوهایی بودند که پشت سرهم می افتادند و آنقدر سرعتشان در عین کندی، بالا بوده که اصلاً متوجه نمیشده. ولی وقتی به آن نقطه رسیده که اصلاً هم نمیداند که آن نقطه، نقطه ی پایان دومینو هاست یا نه، باز هم این دومینو ها ادامه دارد و قرار است پشت سر هم بیفتند، آن وقت به این حسی که من الان دارم میرسم. که اصلاً این بار که یکی از دومینو افتاده به ناخود آگاه متوجه میشوم که به دومینوهای قبلی این ماجرا مرتبط است. شاید ربطش را اصلاً متوجه نشوم ولی میفهمم که باید ربطی داشته باشد. باید منتظر ماند و دید بقیه ی دومینو ها کی و کجا می افتند. نه اینکه بگویم از آن به بعد آدم خودش دومینو ها را می اندازد ها! نه! این دومینوها خودشان می افتند و باز هم نمیخواهم بگویم که آدم اصلاً نقشی در انداختن این دومینو ها ندارد ها! آدم کاملاً آزاد است که به طور ناخواسته کاری کند که این دومینو ها بیفتد. البته این یک مورد آخر را فکر کنم! نه اینکه بخواهم بگویم که بقیه ی چیزها را کاملاً مطمئن هستم ها! من هیچ وقت آدم قطعی گرای عنی نبوده ام که بخواهم به چیزی به طور 100% اعتقاد داشته باشم. باز حتی شده باشد 0.0009% هم احتمال خطا بدهم. یعنی میدهم این احتمال را. ولی این آخری را از بقیه خیلی خیلی کمتر مطمئن هستم. میدانی؟ من همیشه در بحث جبر و اختیار آدم کاملاً احمق و زبان نفهمی بودم. جداً زبان نفهم بودم! منظورم از زبان نفهم بودن این است که حتی زبان خودم را هم نمی فهمیدم!
نمیدانم که ماجرا را گرفتی یا نه؟ که من این همه زر زدم تو چیزی ازش فهمیدی یا نه. اگر هم نفهمیدی باشی مهم نیست. من صرفاً این را برای ذهن چت زده ی خودم نوشتم که آرچیو ذهنم را مرتب و پرونده هایش را طبقه بندی کنم دوباره.
این را گفتم که بروم سر این ماجرایی که امروز صبح برایم اتفاق افتاد. امروز رفتم به مصطراح (!) :دی. راستش را بخواهی چند روزی است که اصلاً حوصله ی درس را ندارم. یعنی جداً حوصله اش را ندارم از نظرم باید درس را انداخت جلوی سگ تا بخوردشان.دیگر از آن شور و هیاهوی احمقانه ام خبری نیست چند روز است. ولی خب من امیدوارم این همه تلاش و این ها برگردد! فقط یک هفته ی دیگر مانده است. خواهش میکنم! خواهش میکنم برگرد!
داشتم میگفتم. از درس پاشدم و نشستم در مصطراح. کتاب دلتنگی های کوچه ی فلان ( یا یک همچین چیزهایی. آن فلان هم جای یک عدد نوشته ام! ) از سلینجر را هم بردم که بخوانمش. داستان کوتاه بود. کلاً عادتم است. باید در مصطراح یک چیزی ببرم. اگر نبرم دیگر آن مصطراح مصطراح نیست. جداً میگویم این را. نیست که نیست!
داشتم میگفتم. یکی از داستان هایش را خواندم. زمانی که داشتم می آمدم بیرون از مصطراح چشمم خورد به پشت جلد کتاب و آن نوشته ی کوچک بغل جلد که نوشته بود عکس جلد از سالوادوره دالی است و این ها. عکس را دیدم و این ها. حالا شاید بخواهی بگویی که خب که چه؟ خب بله. ولی من دارم برای کار خوارزمی ام ی در مورد سورئالیسم چیز میز در می آورم. خب میدانی که. اینجور جاها، با این داستان های من، آدم باید مبارکش را جر بدهد تا حالیشان کند که یک اثر هنری، هر چه میخواهد باشد، داستان، عکس، نقاشی فقط صرفاً بر نمیگردد به دفاع مقدس و مذهب و انقلاب و این حرف ها! :)) ولی متاسفانه آن ها که جز یک چندتا اثر مثل مولوی و حافظ و آن خیلی ادبی هایشان فردوسی را خوانده اند نمیشود حالی کرد. به خصوص اگر که اسم صادق هدایت را هم بیاوری وسط. یک جوری آن وقت نگاهت میکنند که انگار انگل اجتماع را دیده باشند یا مثلاً یک مالیخولیاییِ بی دین و مذهبِ کثیفِ فلان و بیسار دیده باشند. آن وقت دیگر در کل رد هستی. جالب است اگر بگویم که اکثرشان، هیچ کدام از کارهای هدایت را نخوانده اند. :))) جداً میگویم! جداً نخوانده اند! و ضمناً تنها کسی هم که از نویسنده های نهیلیسم و این جور حرف ها میدانند فقط و فقط صادق هدایت است و بس. اصلاً حتی اسم نویسنده های فرانسوی، آمریکای لاتین، روسیه ای و فلان و بیسار را نشنیده اند! خب من باید یک جور خودم را جر بدهم که بگویم کارم معتبر است.
داشتم میگفتم. در پی این تحقیقات گسترده خیلی به اسم این نقاش برخورده بودم و اتفاقاً بیوگرافی اش را هم خوانده بودم. به نظرم جالب آمده بود. بعد اینکه من یک مدت چسبیدم به این تحقیقات و بعد هم یک مدت ولشان کردم که بعد از خرداد مثلاً میچسبم بهشان. ولی دیشب، طی بی خوابی ئی که دهانمان را سرویس کرده بود، نشستم و مانیفست سورئالیسم را خواندم. نه همه اش را. ولی خواندم. جالب بود که این دو اتفاق با هم افتاده بودند. مانند تمام اتفاقاتی که در تمام این مدت افتاده بود که اصلاً حوصله اش را ندارم که بگویم. همین را هم که گفتم برایم خیلی عجیب است!
ای کاش حداقل فقط فکر خوارزمی و درس در سرم بود و بس. بقیه ی فکرها هم در سرم است که الان، در حال حاضر، در ساعت 9:51 دقیقه ی شب حالم را به هم میزنند. دوست دارم به آینده ای فکر کنم که در انتظارم است. نه حالی که اصلاً نه آدم هایش ارزش دارند و نه خودش. مهم این است! آدم هایش اصلاً ارزش ندارند!!! خب؟! بفهم! پس ولشان کن. گور بابای همه یشان. :)
تسبیحم را هم پیدا کردم! خیلی ناراحت شده بودم که گمش کرده بودم. جداً خیلی ناراحت شده بودم ولی دیدم پشت تختم افتاده بوده و من هم با وجود اینکه هر روز صبح هدفنم را از پشت تخت میکشم بیرون آن تسبیح خوشگلم را ندیده بودم!
+بیا به هم یک قولی بدهیم! :) بیا قول بدهیم که دیگر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنیم. که فقط تمام تمرکزمان بر روی درس باشد و بس. که هی به خودمان بگوییم هیچ کدام از آدم هایی که بهشان فکر میکنیم، یا کارهایی که الان میخواهیم بکنیم، به جز درس و خوارزمی، همه اش پرت و پلا است. خب؟!
خب.
+ بعداً نوشت: واااای! خیلی از باخت گرجستان (؟) است، چیست؟ به ایران ناراحت شدم! جداً غصه ام شد. نه اینکه بخواهم بگویم من ضد ایرانی هستم ها! ولی خیلی نامردی شد بهشان! یک گل را آفساید کرد داور و یک گل را زند هـــا!!! ولی داور که نمیدانم چرا آنقدر به ایرانی ها لطف داشت آن گل را حساب نکرد. گفت که وارد دروازه نشده است! :)))
من اصلاً فوتبالی نیستم! اشتباه نکن! فرق منچسر و مادرید را هم اصلاً نمیدانم. یعنی میخواهم بگویم در این حد پرت و پلا هستم!