این روزها سرم شلوغ است. همه چیز قاتی و پاتی است. ولی از طرفی همه چیز خدا را شکر بر وقف مراد.
خوارزمی کشوری شدم و برای کنکور میخوانم. یعنی خوشبختانه میتوانم درس بخوانم. معلم ها عالی هستند و من فعلاً خوب میروم جلو. امیدوارم که همین طور خوب بروم جلو.
ولی خوارزمی کشوری! خدای من!! به طرز احمقانه ای جالب است قضیه اش! یک روز زنگ زدم به مستر فارمر. نگران شده بودم کمی. آخر خبری از خوارزمی نبود. مستر فارمر گفت که به احتمال زیاد کشوری نشده ای چون به یک سری از بچه ها زنگ زده اند. فکر میکنی واکنش من چه بود دوست عزیز؟!
خودم هم دقیقاً نمیدانم چه حالی شدم، ولی یادم است که نشستم درس خواندم. انگار که کمی آمادگی اش را داشته باشم. یعنی میخواهم بگویم که ناراحت شدم. بله. اعتراف میکنم که به شدت ناراحت شده بودم. جداً غمم گرفته بود. یک جور نمیتوانستم باور کنم. بعد از این همه مدت، بعد از این همه تلاش! آن قدر باورم نمیشد که یک جورهایی نمیتوانستم بپذیرم. یعنی میخواهم بگویم که باز هم در ته دلم یک ته مایه ی امیدی، منظورم این است که یک جور امید نامحسوس که کاملاً برایت محسوس است و مثلاً از همان ها که در بدترین شرایط به تو میگوید نه این جور غلط است. امکان ندارد. ولی خب باز هم ناراحت بودم. چون که فکر میکردم این امید نامحسوس، صرفاً یک جور توهم است. یک جور خوشبختی. بله.
ولی یادم است که رفتم درس بخوانم. کاملاً یادم است که میخواستم بروم بالکن، مثل همیشه بنشینم روی صندلی و اول زل بزنم به برج میلاد و بعد از آن زل بزنم به آن برج های شهرک غرب که کنار برج میلاد قد علم کرده اند و در حالیکه به احتمال زیاد یکی از آهنگ های کتاتونیا یا فورست آو شدوز را گوش میدهم هی فکر کنم و هی فکر کنم. هی غصه بخورم و هی غصه بخورم. جداً دلم یک همچین چیزی را میخواست. ولی در کمال تعجب به خودم گفتم عزیزم گه نخور و برخلاف خواسته ام نشستم درس خواندم. بعد آنقدر درس خواندم که کم کم غم هایی را که خورده بودم بالا آورم و دیگر ناراحت نبودم.
فردای آن روز سر کلاس مشاوره من را صدا کردند. مطمئن بودم، بله جداً مطمئن بودم که مادرم آمده است تا بگوید از جشنواره زنگ زده اند که عکس و شناسنامه و الخ را ببرم.
و اینگونه بود که من کشوری شدم. بگذریم که فوق العاده برای گرفتن فیلم، و تهیه ی لِیبل و ویراستاری کتابم زحمت کشیدم و خسته شدم و کفرم در آمد ولی مطمئنم که جوابش را هم میگیرم. یعنی میخواهم بگویم که درست است که همه زحمت کشیده اند ولی یک جوری در این لحظه مطمئنم که من باید نه نفر سوم و یا حتی دوم بلکه نفر اول کشوری باشم.
بگذریم که گاهی، مثل همین دیشب وحشتم گرفته بود که نکند رتبه ای نیاورم ولی الان نمیدانم چرا ولی کاملاً مطمئنم که رتبه می آورم.
سعی میکنم درس بخوانم. سعی میکنم بلند پرواز باشم و به رتبه ی سه رقمی فکر کنم. هر چند که بلند پروازی ام به رتبه ی دو رقمی نمیکشد. میخواهم بگویم که یعنی میخواهم ان قدر بلند پرواز باشم که با این ساعت کم درسی باز هم به رتبه ی سه رقمی فکر کنم. مبخواهم بگویم شاید آن وقت بتوانم بیشتر تلاش کنم.
+همین جور وزنم کم میشود. اشتها ندارم.
+نقطه سر خط.
+ بعداً نوشت: میس قاف کادوی تولدم را داد. نقاشی فوق العاده بود. :) کتاب ها هم.
امروز هرقدر که کانتکت موبایلم را بالا و پایین کردم، کسی را برای حرف زدن پیدا نکردم. خواستم به فشی تلفن کنم که خواب بود و نگی هم با هزار شک و تردید بعد از زنگ زدنم، کسی گوشی را برنداشت. نگی هم از روی اجبار بود. همان جا بود که فهمیدم من دوستی ندارم. منظورم از دوست، کسی است که در این مواقع، وقتی که کانتکت گوشی ات را برای بار دهم که نه، برای بار اول از بالا به پایین می آیی، بدون هیچ تردیدی او را پیدا کنی. بله دوست عزیز، نکته ی غم انگیز ماجرا همین جا بود که البته من نه در آن لحظه، بلکه چند روزیست به آن پی برده ام و سعی دارم که یک جوری با قضیه کنار بیایم. خب. بله. البته که خیلی سخت است. به خصوص دز این برهه ی زمانی که من روز به روز حس میکنم به سمت افسردگی پیش می روم و من از این موضوع وحشت دارم. جداً وحشت دارم! از زمستان تا الان دیگر از افسردگی وحشت خاصی دارم و دیگر نمیخواهم به آن دچار بشوم.
بله. داشتم میگفتم. هرقدر کانتکت موبایلم را گشتم، کسی را پیدا نکردم. اهمیتی ندارد. تصمیم گرفتم بنویسم. دلم خیلی نوشتن میخواست و نوشتن خیلی سخت بود ولی خب الان بهانه ای برای شروع پستم پیدا کردم که مایه ی امید است.
گزینه دو ثبت نام کردم ولی متاسفانه نمیتوانم برنامه اش را اجرا کنم تا به بودجه بندی برسم. الان من به عنوان یک کنکوری، کاملاً بیخیال و احمقانه نشسته ام اینجا و نمیتوانم بروم برنامه را اجرا کنم و درس بخوانم و این خیلی غم انگیز است.
ولی من باید درس بخوانم. این بایدی که میگویم، یعنی باید! با خودم قرار گذاشتم بعد از تمام شدن این پست بروم سر درسم و الان که فکر میکنم، میبینم حرف دیگری برای گفتن نیست.
+من با تمام وجود مبارزه میکنم! دیگر اجازه نمیدهم شکست از آنِ من باشد! حداقل در این دوره از زندگی ام، نه! این بار، باختی در کار نیست.... :)
کارنامه ها آمد. ترسی در کار نبود. نه اینکه خوب باشد کارنامه ام ها! نه. اتفاقاً خیلی هم بد بود. میتوانم بگویم افتضاح بود و تا حدی، حتی طنز و احمقانه! :))
انتهای سوژه ی کارنامه ام نمره ی دینی بود. شده ام بیست. :))) هولی شط! :)))) جداً برایم تعجب آور بود. هرقدر هم فکر میکردم یک مصحح بتواند مهربان و از صمیم قلب برگه ی کسی را صحیح کند باز هم نمیتواند آن را از شانزده به بیست برساند. :)) هنوز در این قضیه مانده ام. جداً برایم تعجب آور است! برای تو تعجب آور نیست؟ :))
من از همین جا صمیمانه و صادقانه از تمام مصحح های این چنینی که نمره ی آدم را نه تنها یک نمره و یا حتی دو نمره، میکشند بالا، بلکه آن را به بیست میرسانند تشکر میکنم. :)) این را جداً میگویم. الان دوست داشتم که آن مصحح خوش قلب و نازنین، یعنی آن سه مصحح خوش قلب و نازنین در کنارم بودند تا من محکم آن ها را بغل میکردم و به خاطر معجزه ای که در صحیح کردن برگه ها به خرج میدهند و آنقدر ماهرانه نمره ی یکی را از شانزده به بیست میرسانند تشکر کنم. ساعت ها در آغوششان اشک بریزم و برایشان طلب مغفرت کنم. فقط امیدوارم از آن معلم های دینی خرفت پیر نباشند. البته نمیتوانند باشند. آخر آن ها هیچ گاه از این معجزه ها بلد نیستند.
داشتم میگفتم این بزرگترین طنزی بود که از نظر من میتوانست در یک امتحان برای هر کسی رخ دهد! آدم جداً کیف میکند وقتی میبیند که امتحانی را که فکر میکرد شانزده میشود، شده است بیست. جداً لذت دارد.
آه آن نمره ی زبان کذایی هم که قبلاً بحثش شده بود و چقدر از گفتن نمره اش خجالت میکشیدم! به آن هم دو نمره و نیم اضافه شد! :)) نمیگویم حالا نمره ی خیلی عالی و پرفکتی شده است ها! ولی خب دو و نیم نمره خیلی عالیست! سر این درس هم جداً خیلی ذوق کردم.
در عوض تمام این شادی ها و خوشی ها سر حسابان لعنتی از دماغم پاشید به بیرون. بله. دقیقاً سر حسابان!
به هر حال میخواهم بگویم فکر نکنی یک وقت این ها باعث شده ذره ای از گندی که زده ام کمتر شود! خیر. گند گند است. دیگر وسعتش اهمیتی ندارد.
ولی خب داشتم میگفتم. نیازی به ترس نبود. مادرم که چیزی نگفت، او هم که حتی حاضر نشد به کارنامه ام نگاهی بیندازد. :) باورت میشود؟ حتی حاضر نشد به نمره هایم نگاهی بیندازد یا حتی بپرسد که کارنامه ام را گرفته ام یا نه؟ :) ولی در این مورد به نفع من شد. کما اینکه در بقیه ی موارد هم به نفع من بوده است. هر قدر که کمتر با او درگیر شوم و اصطکاک پیدا کنم بهتر است. :)
ولی تازه فشی را درک میکنم وقتی میبینم که برای پدر و مادرش فقط برادرش مهم بود، و دیگر به او اهمیتی نمیدهند. نمیدانم خودش این را متوجه است یا نه. ولی تلاشش، روحیه اش، انگیزه اش، اعتقاداتش و تمام چیزی که اوست، مرا متعجب میکند. دیگر نمیخواهم در مورد این یکی قضاوت کنم. با وجود اینکه پنج سال است او را میشناسم ولی نمیخواهم در موردش قضاوت کنم. منظورم قضاوت درست و خوب است. یعنی قضاوت مثبت. میخواهم بگویم که نمیخواهم بگویم که او دختر خوبیست، عالیست و این حرف ها. نه. دیگر من در مورد هیچ کس همچین فکری نخواهم کرد. اعتمادم را نسبت به همه از دست داده ام. دیگر مانند آن زمان ها پخمه و هالو نیستم که سریع به کسی اعتماد کنم و فکر کنم که او خیلی عالی است. بعد یکهو تمام قصری که در ذهنم از او درست کرده بودم با خاک یکسان شود. در اینجا اصلاً بحث او مطرح نیست. بحث سر این است که من این کاخ را درست کرده ام، من هزینه اش را داده ام و در آخر پس من ضربه اش را خواهم خورد و هر بار هم همینطور شد. هر دفعه که آدم جدیدی وارد زندگی ام شد گفتم که این با بقیه فرق دارد، نمونه اش همین میس قاف. از تمام آن قصر یک خانه ی کاه گلی مانده است. :) و من نمیخواهم دوباره ضربه بخورم. راستش را بخواهی حوصله اش را ندارم. برای همین نمیخواهم از کسی برای خودم ذهنیتی داشته باشم. راستش اصلاً کار خیلی سختی هم هست. راستش من فکر میکنم در مقامی نیستم که بخواهم راجع به کسی قضاوتی-حتی در پیش خودم- داشته باشم یا حتی ذهنیتی! من حق این کار را ندارم. اگر قضاوت کنم حتی در پیش خودم، نشان میدهد که من هنوز هم، مانند تمام آدم های سطحی بینی که ازشان متنفرم، سطحی بین هستم. چون هیچ گاه نمیتوان عمق کسی را دید. حالا حتی انتظار هم ندارم که به طور کامل. منظورم این است که عمق کسی را هیچ گاه "اصلاً" نمیتوان دید!حتی با گذشت اِن سال باز هم نمیتوان عمق کسی را دید و آن را شناخت. پس کسی، "هیچ احدالناسی" حق قضاوت -حتی شده به خوب- را نسبت به کسی ندارد. در این صورت یک آدم سطحی بین است.
میخواهم بگویم که سطحی بینی هم درجات مختلفی دارد. مثلاً یکی فقط ظاهر فرد مقابل - طرز لباس پوشیدن، آرایش و الخ- را میبیند. برخی دیگر اخلاق ظاهری فرد را نسبت به عام، بعضی اخلاق فرد را نسیت به دوستان و نزدیکانشان، کسی هم مانند من اخلاق چندین ماهه ی کسی را با خودش بررسی میکند و بعد قضاوت میکند. مسلماً خوب این سطحی بینی ها با هم متفاوت هستند ولی نمیتوان انکار کرد که سطحی بینی نیستند.
باز هم کسی از نظر منطقی نمیتواند انکار کند که هیچ گاه نمیتوان به عمق کسی، به چیزی که او واقعاً هست، واقعاً فکر میکند دست یافت. کسی نمیتواند به حقیقت وجودی فرد دیگری جز خودش دسترسی پیدا کند و باز هم کسی از نظر عقلی نمیتواند انکار کند که جز درون و باطن و عمق -و هر کوفت و زهره ماری که دوست داری اسمش را بگذاری- جوری دیگری نمیتوان کسی را شناخت و پس هیچ گاه نمیتوان در مورد کسی قضاوت کرد.
من هم تصمیم گرفته ام عمیق شوم. آن قدر عمیق شوم که دیگر حق قضاوت کردن در مورد کسی را، چه به خوب و چه به بد، پیش خودم ندهم. اینجور به نفع خود آدم است. جداً میگویم.
پس من در مورد فشی با وجود اینکه پنج سال است میشناسمش قضاوتی نمیکنم.
+ یک مدت است حال عجیبی دارم. یک مدت بود که بر خلاف میلم، نت را ترک کرده بودم. آمدن در آن حالم را به هم میزد. از هر چیزی که در نت بود و من زمانی آنقدر جذبشان شده بودم که فکر میکردم زندگی بدون آن ها امکان پذیر نیست و لازمه ی زندگی من است، حالم را به هم میزد. به طرز عجیبی به صورت ناخواسته نت را ترک کرده بودم. البته از این موضوع ناراضی نبودم. برایم جالب بود که بارها و بارها جان کندم تا نت را ترک کنم ولی نتوانستم.
به جرئت میتوانم اعتراف کنم که من حال تمام معتادهای جهان را به خوبی درک میکنم. به خصوص حالشان را یک مدت بعد از ترک. و کاملاً میفهممشان زمانی که دوباره به سمت مواد برمیگردند. به جرئت میتوانم بگویم که کاملاً درکشان میکنم. جداً میگویم. چون خودم اینگونه بود.
ولی حالا خود به خود نت را ترک کرده بودم و این دو روز بیخودی الکی پای نت نشسته ام و کاری ندارم و به راحتی هم میتوانم بلند شوم از سرجایم و همین کار را خواهم کرد زمانی که کلک این پست را کندم.
هر روز باشگاه میروم، گزینه دو ثبت نام کردم و با افتخار میگویم که برنامه ی روز یکشنبه اش را تقریباً به اندازه ی 85% اجرا کردم، کتاب میخوانم. کتاب طاعون کامو و دلتنگی های کوچه ی چهل و هشتم سلینحر را تمام کردم. خرید میروم و از این قبیل کارها. به خصوص این مدت که سرم حسابی شلوغ بود و البته حوصله ی آپدیت کردن این بلاگ فکستنی عزیزم را نداشتم. حرف برای گفتن داشتم ولی حوصله ی بیانش را نداشتم. یک جوری بود حالم این مدت. سخت است توضیح دادنش. زمانی هم که در نُت پَد گوشی ام مینوشتم، جان میکندم تا دقیقاً حالم را توضیح دهم. دیگر حوصله اش را ندارم.
+ فکر کنم، همین.
++ آه نه! یک چیز مهم دیگر! به دوستش مسیج دادم بالاخره. همان کاری که از ده یازده روز پیش در ذهنم بود و گذاشته بودمش برای همین روزها. اول منصرف شده بودم ولی بعد به هر حال مسیج زدم. البته خیلی ضایع بود. چون بعد از مدت ها این کار را میکردم و تا آن زمان برعکس اوایل او فقط در ادد لیستم بود و دیگر کاری به کار هم نداشتیم. یعنی من این وضع را به وجود آورده بودم. و خب کاملاً ضایع بود این حرکتم. ولی میسج دادم که سلام چطوری. خب با توجه به تمام این شرایط و تفاسیر، فکر میکردم اگر خیلی بخواهد تحویل بگیرد در حد این است که بگوید سلام ممنون، تو چطوری؟ و بعد حتی فکر آن جا را هم کرده بودم که وقتی میپرسم فلانی چطور است، فقط بگوید خوب است و تمام. من هم ضایع تر از آنچه که هستم بشوم. ولی رفتارش از نظرم خوب بود. خیلی خوب بود. حالا دیگر ادامه اش را نمیدانم.
* گاهی اوقات اوقات، بعضی از داستان ها به طرز رقت باری، بی پایانند...
**مربوط به : ++ :)