آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

31

راستش را بخواهی دیگر حوصله ی نوشتن ندارم. نمیدانم چرا! شاید دیگر نوشتن را گذاشته باشم کنار. بدون آنکه خودم بخواهم! اصلاً مگر کسی هم میخواهد که دیگر ننویسد؟!  

شاید هم به خاطر این است که دیگر کتاب نمیخوانم؟! دیگر ایده ای برای نوشتن ندارم! ولی خب باشد! داستان ننویسم ولی چرا حتی نمیتوانم در همین بلاگ فکستنی بنویسم؟!یعنی باید خودم را مجبور کنم؟! یا نه. بگذارم تا زمانش برسد؟ 

راستش را بخواهی زده ام به سیم آخر. میدانی سیم آخر چیست؟ در یکی از نوشته های معروفی خواندم که سیم آخر، آخرین سیم ساز است. حتی یک روز یک دلقک مجلس گرم کن مسخره یک ضربه به سیم آخر تارش زد و گفت بفرما، این هم سیم آخر.  

ولی سیم آخری که من میگویم، آن سیم آخر نیست. شاید یک سیمی است در مغر خودم که مدام یک دست نامرئی به آن ضربه میرند و صدایش را در می آورد تا در مغزم بپچید. آن قدر در مغرم بپیچد که دیوانه ام کند. که کلافه ام کند. صدایش در مغزم انعکاس پیدا میکند. نگو که نمی شنوی! آن وقت دیوانه میشوم و دیگر هیچ چیز مهمی برایم مهم نیست. حتی گاهی اوقات یک سری چیزهای بی اهمیت مسخره برایم مهم میشود و من دلم میخواهد برگردم به زندگی قبلی خودم.  

فکر کنم همان وقت است که میروم کتاب مرگ در آند یوسا را میخوانم و تا نیمه شب در نت ول میچرخم و درس نمیخوانم و تا ظهر میخوابم و در رویاهایم غرق میشوم.  

فکر کنم همان زمان هاست که آن سیم آخر لعنتی شروع میکند به صدا کردن در مغرم. آن قدر صدایش بلند است که دیگر صدای منطقم را خفه میکند. به مقدسات قسم که راست میگویم! 

حتی گاهی آن قدر بلند میشود که نمیگذارد شب ها خوابم ببرد. آن وقت است که تا صبح بیدارم و در نت میچرخم و صدای منطقم را نمیشنوم که میگوید باید بخوابم چون فردایش باید درس بخوانم. 

خب بله. این چند مدت زده ام به سیم آخر. نمیتوانم درس بخوانم درست. با تمام وجود میدانم که باید بخوانم ولی نمیتوانم و این نکته ی غم انگیز ماجراست که من برای رفتن به رشته ی معماری دانشگاه هنر تهران نیاز به تراز 9000 دارم. غم انگیز است نه؟  

خب بگذار ببینم چه کار میتوانم بکنم با این سیم آخر ساز مغرم. شاید بهتر باشد الان که ساعت دوازده و نیم است بروم و بخوابم و بهتر از آن این باشد که صبح ساعت هفت بیدار شوم و شروع کنم به درس خواندن تا این بار که پیش مشاور رفتم ترسم نگیرد. شاید بهتر باشد یک جوری این سیم آخر را پاره کنم. برای همیشه که شاید نشود ولی حداقل برای یک مدت. برای دانشگاه هنر تهران. برای رشته ی معماری. نیاز است. بله. نیاز است که این سیم آخر لعنتی را پاره کنم تا آن دست نامرئی این قدر با آن بازی نکند! کلافه ام نکند.  

 

:) شاید باید بگویم که من میتوانم که من باید به خودم ثابت کنم که میتوانم. 

شاید حتی برای یک بار هم که شده، باید جوری تلاش کنم که بتوانم به آن چیزی که میخواهم برسم. حتی شده برای یک بار به آن چیزی که میخواهم برسم! نه مثل خوارزمی و نه مثل تمام چیزهای دیگر و تمام چیزهایی که بودم. راستش را بخواهی من همیشه آدم معمولی داستان بودم. هیچ وقت نتوانستم بهترین باشم. ولی این بار نباید بگذارم. حداقل یک بار هم که شده باید بتوانم به چیزی که میخواهم برسم... :)

30

اینکه چرا من دوباره حالم بد شده  است و یا اینکه من چرا نمیتوانم راحت بنویسم جای سوال است ولی جوابش، به این سادگی ها پیدا نمیشود. 

اینکه چرا من که آنقدر خوب و عالی درس میخواندم الان دوباره مانند پارسال کذایی نمیتوانم اصلاً درس بخوانم یک چیزی است و اینکه دوباره گرفتار این افسردگی فصلی مسخره شده ام یک چیز دیگر. البته شاید هم هر دویشان یکی باشد! کسی چه میداند؟!  

ولی اینکه چرا نمیتوانم درست حتی یک کلمه بنویسم یک چیز دیگر است. حتی الان هم درست نمیدانم چه مینویسم. حس میکنم در آسمان ها سیر میکنم. 

اصلاً حوصله ندارم! 

 

هر شب

به رختخواب می روم

و دود آخرین سیگار را

در چشمهای جهان فوتــــــ می کنم

تا خواب هایم را نبیند . . .



| علیرضا عباسی |