چند مسئله ی مهم در ذهنم گیر کرده اند و من مانده ام که بنشینم و جدا جدا روی هر کدامشان فکر کنم و برای خودم هر کدامشان را تحلیل کنم یا بگویم گور پدر همه یشان و بروم برای خودم بخوابم. میخواهم بگویم صورت مسئله را حداقل به طور موقت برای خودم پاک کنم.
مسئله ی اول:
شاید برای تو احمقانه به نظر برسد دوست عزیزم. نمیدانم. شاید برای من هم احمقانه باشد و شاید برای همین است که زورم می آید اعتراف کنم که همین مسئله ی احمقانه در حال حاضر برایم جزء مهم ترین مسئله های زندگی احمقانه است.خب بله دوست عزیزم. خودم میگویم زندگی احمقانه، پس انتظار نداشته باش که مسائل درونش احمقانه و مسخره نباشد!
مسئله اینجاست که گاهی اوقات بعضی از اشتباهات غیرقابل جبران هستند. آنقدر غیر قابل جبران هستند که تو دلت میخواهد سرت را بکوبانی به دیوار. دوست داری زمان، فقط برای یک بار، محض رضای خدا یک بار به عقب برگردد تا تو آنقدر مضحک دچار اشتباه نشوی. ولی از آنجایی که نه با کوباندن سرت به دیوار چیزی جبران میشود و نه امکانش وجود دارد که زمان به عقب برگردد، ترجیح میدهی که ذهنت را کنترل کنی و دیگر در مورد این اشتباه مضحک فکر نکنی. ولی رنج آورتر از فکر کردن به آن اشتباه مضحک فکر کردن به این موضوع است که هیچ چیز درست نخواهد شد. هیچ چیز. بهتر بگویم، این رابطه هیچ وقت پتانسیل جدی شدن را نداشته و تو فقط عجولانه در مورد یک سری ماجراهای احمقانه قضاوت کرده ای. قسمت دوم ماجرا آن قدر درد آور نیست که قسمت اول ماجرا. بله دوست عزیزم. این فکر برایم دیوانه کننده است. آنقدر رنج آور بوده که هر بار که به آن فکر کردم، سریع پرتش کردم گوشه های ذهنم. سریع سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. ولی واقعیت دوست عزیزم، همان واقعیتی که در ماجرای خوارزمی شکستم داد، این بار هم همینجاست. و من این بار به خاطر اینکه تجربه ی خوارزمی را دارم، دوست ندارم انکارش کنم. دوست ندارم انکارش کنم تا این بار هم قوی تر از دفعه ی قبل مرا شکست دهد. خردم کند. میخواهم یک بار برای همیشه در این بلاگ فکستنی، برای خودم و برای تو، تمام ماجرا را حل و فصل کنم. خودم را توجیه کنم. حتی اجازه دهم واقعیت به من سیلی بزند. بکوباند سر جایم. خب حداقل میدانی خوبی من این بار چیست؟ چندان به خودم اجازه ندادم که در رویاهای ابلهانه ام غرق شوم. اسیر این رویاها شوم تا خیلی راحت تر بتوانم واقعیت را انکار کنم. شاید یکی از دلایلش این باشد که این ماجرا منطقی تر از ماجرای خوارزمی پیش رفت. همه چیز کاملاً با واقعیت تطابق داشت. واقعیت آن قدر بدجنس و موذی نشده بود که خودش را پنهان کند. هر شب خودش را به من یادآوری میکرد. هرشب که من رفتارهای او را میدیدم خودش را به من نشان میداد و یادآوری میکرد که چقدر قوی است.
خب بله دوست عزیزم، این رابطه اشتباهی بود. از همان اول اشتباهی بود و من این را متوجه نشده بودم. آن قدر از اشتباه خودم پشیمان نیستم که از اشتباهی بودن این رابطه غمگینم. بله دوست عزیزم. اعتراف میکنم که غمگینم. دقیقاً علتش را نمیدانم. شاید در ضمیر ناخودآگاهم، علت اصلی اش این باشد که من پس خورده ام. حالا هر قدر هم که بخواهیم خودمان را گول بزنیم، نمیتوانیم انکار کنیم که کسی که در این رابطه پس خورد، کسی که خواسته نشد من بودم. این من را اذیت میکند دوست عزیزم، جداً اذیت میکند. چرایی این ماجرا اذیتم میکند و اینکه نمیتوانم جوابش را پیدا کنم بیشتر.
شاید یکی از دلایل دیگر این ماجرا این باشد که خب بله، من جداً این رابطه را دوست داشتم، این آدم را دوست داشتم، جدی شدن این رابطه را دوست داشتم. خیلی وقت است که دوست داشته ام و این من را اذیت میکند که میبینم که این رابطه ای که من این قدر دوستش داشتم توانایی این را ندارد که جدی شود. چرا؟ نمیدانم. شاید چون جنس این رابطه آن طور نیست که باید باشد، شاید چون خیلی ضعیف است، در توانش نیست خب، شاید چون آدم هایش عوضی هستند.
ولی فرضیه ای که من را بیشتر از همه آزار میدهد این است که شاید چون "من" دیگر آن آدم انعطاف پذیر و مهربان قبل نیستم. شاید چون علاقه ام را، طریقه ی ابرازش را دو سال پیش در کنار آدم دیگری جا گذاشتم و حالا همه چیز را فراموش کرده ام. تمام چیزی را که میتواند کمک کند که یک رابطه ی جدی شکل بگیرد، پا بگیرد.
شاید آن قدر ها که فکر میکنم دلایلش مهم نباشد دیگر. شاید دیگر تنها چیزی که اهمیت داشته باشد این باشد که حالا چطور خودم را از این مخمصه ای که خودم با دستان خودم برای خودم ساختم خلاص کنم. مخمصه ای که هنوز که هنوز است در ته دلم دوست ندارم از شرش خلاص شوم.
پس شاید مهم این باشد که یاد بگیرم چطور با این واقعیت ها کنار بیایم. فقط همین. کنار بیایم. مبارزه نه. مبارزه برای آدم هایی ست که هنوز حوصله ی زندگی کردن دارند، حوصله ی روابط پیچیده را دارند. اما من گمان نمیکنم که دیگر چیزی بخواهم.
شاید چون ترجیح میدهم برای کسی که ارزش من را نمیفهمد تلاشی نکنم. حالا نه اینکه بخواهم بگویم من خیلی آدم با ارزشی هستم ها! نه اصلاً! شاید فقط میخواهم بگویم، من هیچ وقت آدمی نبوده ام که برای رابطه ی یک طرفه خودم را به آب و آتش بزنم. میخواهم بگویم، درست است که یک بار عین یک احمق واقعی تحت تاثیر جو یک غلطی کردم ولی تقریباً همیشه غرورم برایم اهمیت بیشتری داشت.
هیچ چیز درست نمیشود. این را مطمئنم...