آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

دوست عزیزم

دلم عجیب گرفته است. پارانویای بدخیمم باز اود کرده است و من را حسابی انداخته است. مغزم کار نمیکند و هر آن ممکن است به کار احمقانه ای دست بزنم. تا همین چند لحظه پیش هوس کرده بودم صدایم را بلند کنم. آنقدر بلند کنم که تارهای صوتی حنجره ام پاره شود. فریاد بزنم. آنقدر بلند که خون بالا بیاورم.

الان بهترم. از تصور این فکر بهتر شده ام ولی باز هم مغزم کار نمیکند. دوست دارم کار احمقانه ای کنم. آنقدر احمقانه که خودم از احمقانه بودن کارم بغضم بشکند. آن قدر احمقانه که دیگر فرصت پشیمان شدن نداشته باشم. میفهمی که چه میگویم دوست عزیزم؟

چه فرقی میکند که تو بخواهی از گذشته ات فرار کنی؟ وقتی که با کمی سرد شدن هوا تمام گذشته ات خودت را به رخ میکشد. وقتی که تا این حد غلبه کرده بر ذهن بینوایت... چه فرقی میکند که تو بخواهی خودت را مدام گول بزنی وقتی که با شنیدن یک موزیک ساده ناخودآگاه تمام گذشته ی لعنتی ات را عق میزنی؟

دوست عزیزم از حماقت خودم خنده ام میگیرد. از اینکه تا این حد احمقم دوست دارم بلند بلند بخندم ولی به جایش نمیدانم این اشک های مزخرف چیست که گونه ام را قلقلک میدهد؟

دوست عزیزم، عجب دنیای خنده داری شده است ها!مگر نه؟ من اینجا می آیم تا برایت بنویسم شاید کمی آرام شوم ولی دستم به نوشتن نمیرود. از آن ور نمیدانم چرا این قدر یخ زده ام؟ چرا تا این حد دستانم سرد است و خودم نمیدانم؟ 

مغزم کار نمیکند. بیشتر دوست دارم یک کار احمقانه ای انجام دهم که دیگر فرصتی برای پشیمان شدن نداشته باشم. دوست دارم آن قدر احمقانه باشد که همه خنده یشان را قورت دهند و بزنند زیر گریه.