در این دنیا چه اتفاقات غریبی که نمی افتد. وقتی میگویم غریب یعنی واقعاً غریب! آدم می بیند در عین این همه بی نظمی و بی ربطی دنیا، چقدر همه چیز به هم پیوسته و مرتبط (؟) است. بله. جداً آدم میماند چه بگویند. به خصوص این اواخر. جداً اتفاقات عجیب و غریبی می افتد! چیزهایی که هیچ ربطی به هم نداشته اند به هم پیوند میخورند. حتی ممکن است یا یک چیز چند سال پیش اتفاق افتاده باشد! میخواهم بگویم که یعنی اینجا دیگر بحث زمان مطرح نیست. آن زمان ها هیج وقت آنقدر به این موضوعات و روابط پنهان دقیق نشده بودم. فی الواقع اصلاً متوجه آن نشده بودم! شاید اصلاً آن زمان ها همه چیز جداً بی ربط به یکدیگر بودند. ولی خب. الان متوجه میشوم که خیلی از کارهای آن زمان چقدر بر الان من تاثیر گذار بوده است. حوصله ام نمی کشد توضیح اش دهم. شاید چون که در نُت پد گوشیم، آن زمان ها که واقعاً از این موضوعات حیرت زده بودم و مغزم به شدت چت زده بود و باید در یک جایی تمام این افکار، تمام این روابط پیوسته و بی ربط را یک جا وارد میکردم تا بتوانم بیشتر به آن دقیق شوم. برای همین است که حوصله ام نمیکشد اینجا هم دوباره آن را بازنویسی کنم. اصلاً دلیلی ندارد که بازنویسیشان کنم! نه اینکه بخواهم بگویم من دیگر از این وقایع حیرت زده نمیشوم و این حرفا! خیر. اتفاقاً من عین یک خر واقعی هنوز هم از دیدن این روابط که کاملاً بی ربط و در عین حال به یکدیگر مرتبط هستند مخم هنگ میکند. جداً هنگ میکند. آن وقت به یک چیزهایی پی میبرم. در اعماق وجودم به یک چیزهایی پی میبرم که قابل گفتن نیستند. یعنی هستند ولی آنقدر گفتنشان دشوار است و برای درک کامل آدم باید خیلی توضیح داد که باز هم حوصله ام نمیکشد! در واقع به خودم هم حوصله ام نمیکشد بگویم. جداً حوصله ام نمیکشد! چون که برای درکش باید کلی به خودم توضیح دهم. کلی شرح و تفسیر و این حرف ها!
ولی خب، اگر بخواهم به طور خلاصه برایت شرح دهم این است که میفهمم که یک چیزهایی از پیش تعیین شده اند. از پیش تعیین شده اند که آن سال، آن ماه، آن روز، آن ساعت، آن مکان برایت اتفاق بیفتد و تو اصلاً متوجه نشوی که این اتفاق ممکن است که بعد ها چقدر بر تو تاثیر بگذارد. جداً متوجه نمیشوی! ولی من کم کم دارم به این نتجیه میرسم که هیچ جیز، دقیقاً هیچ چیز در این دنیا بی دلیل اتفاق نمی افتد. منظورم این است که دلیل ندارد که اتفاق خودش را یکهو بدون دلیل از بالای آسمان پرت کند به زمین. همه چیز به دلایلی اتفاق می افتند که تو ممکن است ندانی ولی بعدها شاید بفهمی. اگر آن قدر عقل و درکت به یک جاهایی رسیده باشد می فهمی! وگرنه فکر نکنم بفهمی! داشتم میگفتم دلیل ندارد که یک اتفاق یکهو بدون هیچ دلیل خودش را از آن بالا، اصلاً از جایی که تو خبر نداری، نمیدانی کجاست پرت کند به پایین. باید دلیلی باشد کاملاً منطقی! تاکید میکنم، کاملاً منطقی!
من دیگر چندان به حکمت و این جور حرف های خاله زنکی اعتقاد ندارم. یعنی دیگر میتوانم بگویم که اصلاً ندارم. بچه تر که بودم چرا داشتم. ولی الان کاملاً گنگ و ندانم گرا هستم. و هیچ ایده ای در مورد وجود خدا که نه، این ادیان نمیدانم از کجا رسیده و این حرف ها ندارم و عقلم حکم میکند که اصلاً هیچ کدامشان را نپذیرم.
اصلاً بگذریم. میخواستم بگویم که همه چیز دلیل دارد. آن هم منطقی. معلوم نیست که کی دلیلش معلوم میشود. شاید یک روز بعد و شاید ده سال بعد. میگویم اصلاً مشخص نیست ولی بعد باید درکش را داشته باشی که بتوانی روابط را به هم پیوند بدهی تا برسی به نقطه ی آغاز! به آنجا که اولین اتفاق شروع شد تا له آخرین اتفاق که الان تو در آن جا ایستاده ای و البته معلوم هم نیست آخرین اتفاقت باشد که به آن اولین اتفاقی که تو در نظر داری برسد. به هر حال میخواهم بگویم یک جا که آدم درکش را پیدا میکند که بتواند روابط و اتفاقات را به هم پیوند بدهد. ( منظورم یک پیوند خرکی نیست، که مثلاً گوزیدنت را در آن ساعت خاص به آن اتفاقی که الان برایت افتاده ربط بدهی! :)) ) منظورم یک چینش کاملاً منطقی است. که مثلاً اگر این اتفاق نمی افتاد، آن یکی اتفاق هم امکان نداشت بیفتد و اگر من فلان کس را نمیدیدم امکان نداشت فلان کار را کنم و الی آخر!
بله داشتم چه میگفتم؟ اینکه بله، آدم به نقطه ای میرسد که میفهمد که تمام این اتفاق هایی که تا به حال افتاده و ممکن بوده خیلی از آن ها به فلانش هم نبوده باشد، مانند دومینوهایی بودند که پشت سرهم می افتادند و آنقدر سرعتشان در عین کندی، بالا بوده که اصلاً متوجه نمیشده. ولی وقتی به آن نقطه رسیده که اصلاً هم نمیداند که آن نقطه، نقطه ی پایان دومینو هاست یا نه، باز هم این دومینو ها ادامه دارد و قرار است پشت سر هم بیفتند، آن وقت به این حسی که من الان دارم میرسم. که اصلاً این بار که یکی از دومینو افتاده به ناخود آگاه متوجه میشوم که به دومینوهای قبلی این ماجرا مرتبط است. شاید ربطش را اصلاً متوجه نشوم ولی میفهمم که باید ربطی داشته باشد. باید منتظر ماند و دید بقیه ی دومینو ها کی و کجا می افتند. نه اینکه بگویم از آن به بعد آدم خودش دومینو ها را می اندازد ها! نه! این دومینوها خودشان می افتند و باز هم نمیخواهم بگویم که آدم اصلاً نقشی در انداختن این دومینو ها ندارد ها! آدم کاملاً آزاد است که به طور ناخواسته کاری کند که این دومینو ها بیفتد. البته این یک مورد آخر را فکر کنم! نه اینکه بخواهم بگویم که بقیه ی چیزها را کاملاً مطمئن هستم ها! من هیچ وقت آدم قطعی گرای عنی نبوده ام که بخواهم به چیزی به طور 100% اعتقاد داشته باشم. باز حتی شده باشد 0.0009% هم احتمال خطا بدهم. یعنی میدهم این احتمال را. ولی این آخری را از بقیه خیلی خیلی کمتر مطمئن هستم. میدانی؟ من همیشه در بحث جبر و اختیار آدم کاملاً احمق و زبان نفهمی بودم. جداً زبان نفهم بودم! منظورم از زبان نفهم بودن این است که حتی زبان خودم را هم نمی فهمیدم!
نمیدانم که ماجرا را گرفتی یا نه؟ که من این همه زر زدم تو چیزی ازش فهمیدی یا نه. اگر هم نفهمیدی باشی مهم نیست. من صرفاً این را برای ذهن چت زده ی خودم نوشتم که آرچیو ذهنم را مرتب و پرونده هایش را طبقه بندی کنم دوباره.
این را گفتم که بروم سر این ماجرایی که امروز صبح برایم اتفاق افتاد. امروز رفتم به مصطراح (!) :دی. راستش را بخواهی چند روزی است که اصلاً حوصله ی درس را ندارم. یعنی جداً حوصله اش را ندارم از نظرم باید درس را انداخت جلوی سگ تا بخوردشان.دیگر از آن شور و هیاهوی احمقانه ام خبری نیست چند روز است. ولی خب من امیدوارم این همه تلاش و این ها برگردد! فقط یک هفته ی دیگر مانده است. خواهش میکنم! خواهش میکنم برگرد!
داشتم میگفتم. از درس پاشدم و نشستم در مصطراح. کتاب دلتنگی های کوچه ی فلان ( یا یک همچین چیزهایی. آن فلان هم جای یک عدد نوشته ام! ) از سلینجر را هم بردم که بخوانمش. داستان کوتاه بود. کلاً عادتم است. باید در مصطراح یک چیزی ببرم. اگر نبرم دیگر آن مصطراح مصطراح نیست. جداً میگویم این را. نیست که نیست!
داشتم میگفتم. یکی از داستان هایش را خواندم. زمانی که داشتم می آمدم بیرون از مصطراح چشمم خورد به پشت جلد کتاب و آن نوشته ی کوچک بغل جلد که نوشته بود عکس جلد از سالوادوره دالی است و این ها. عکس را دیدم و این ها. حالا شاید بخواهی بگویی که خب که چه؟ خب بله. ولی من دارم برای کار خوارزمی ام ی در مورد سورئالیسم چیز میز در می آورم. خب میدانی که. اینجور جاها، با این داستان های من، آدم باید مبارکش را جر بدهد تا حالیشان کند که یک اثر هنری، هر چه میخواهد باشد، داستان، عکس، نقاشی فقط صرفاً بر نمیگردد به دفاع مقدس و مذهب و انقلاب و این حرف ها! :)) ولی متاسفانه آن ها که جز یک چندتا اثر مثل مولوی و حافظ و آن خیلی ادبی هایشان فردوسی را خوانده اند نمیشود حالی کرد. به خصوص اگر که اسم صادق هدایت را هم بیاوری وسط. یک جوری آن وقت نگاهت میکنند که انگار انگل اجتماع را دیده باشند یا مثلاً یک مالیخولیاییِ بی دین و مذهبِ کثیفِ فلان و بیسار دیده باشند. آن وقت دیگر در کل رد هستی. جالب است اگر بگویم که اکثرشان، هیچ کدام از کارهای هدایت را نخوانده اند. :))) جداً میگویم! جداً نخوانده اند! و ضمناً تنها کسی هم که از نویسنده های نهیلیسم و این جور حرف ها میدانند فقط و فقط صادق هدایت است و بس. اصلاً حتی اسم نویسنده های فرانسوی، آمریکای لاتین، روسیه ای و فلان و بیسار را نشنیده اند! خب من باید یک جور خودم را جر بدهم که بگویم کارم معتبر است.
داشتم میگفتم. در پی این تحقیقات گسترده خیلی به اسم این نقاش برخورده بودم و اتفاقاً بیوگرافی اش را هم خوانده بودم. به نظرم جالب آمده بود. بعد اینکه من یک مدت چسبیدم به این تحقیقات و بعد هم یک مدت ولشان کردم که بعد از خرداد مثلاً میچسبم بهشان. ولی دیشب، طی بی خوابی ئی که دهانمان را سرویس کرده بود، نشستم و مانیفست سورئالیسم را خواندم. نه همه اش را. ولی خواندم. جالب بود که این دو اتفاق با هم افتاده بودند. مانند تمام اتفاقاتی که در تمام این مدت افتاده بود که اصلاً حوصله اش را ندارم که بگویم. همین را هم که گفتم برایم خیلی عجیب است!
ای کاش حداقل فقط فکر خوارزمی و درس در سرم بود و بس. بقیه ی فکرها هم در سرم است که الان، در حال حاضر، در ساعت 9:51 دقیقه ی شب حالم را به هم میزنند. دوست دارم به آینده ای فکر کنم که در انتظارم است. نه حالی که اصلاً نه آدم هایش ارزش دارند و نه خودش. مهم این است! آدم هایش اصلاً ارزش ندارند!!! خب؟! بفهم! پس ولشان کن. گور بابای همه یشان. :)
تسبیحم را هم پیدا کردم! خیلی ناراحت شده بودم که گمش کرده بودم. جداً خیلی ناراحت شده بودم ولی دیدم پشت تختم افتاده بوده و من هم با وجود اینکه هر روز صبح هدفنم را از پشت تخت میکشم بیرون آن تسبیح خوشگلم را ندیده بودم!
+بیا به هم یک قولی بدهیم! :) بیا قول بدهیم که دیگر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنیم. که فقط تمام تمرکزمان بر روی درس باشد و بس. که هی به خودمان بگوییم هیچ کدام از آدم هایی که بهشان فکر میکنیم، یا کارهایی که الان میخواهیم بکنیم، به جز درس و خوارزمی، همه اش پرت و پلا است. خب؟!
خب.
+ بعداً نوشت: واااای! خیلی از باخت گرجستان (؟) است، چیست؟ به ایران ناراحت شدم! جداً غصه ام شد. نه اینکه بخواهم بگویم من ضد ایرانی هستم ها! ولی خیلی نامردی شد بهشان! یک گل را آفساید کرد داور و یک گل را زند هـــا!!! ولی داور که نمیدانم چرا آنقدر به ایرانی ها لطف داشت آن گل را حساب نکرد. گفت که وارد دروازه نشده است! :)))
من اصلاً فوتبالی نیستم! اشتباه نکن! فرق منچسر و مادرید را هم اصلاً نمیدانم. یعنی میخواهم بگویم در این حد پرت و پلا هستم!