آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

7

خدای من! آن قدر این چند روز، بهتر بگویم این دو روز برایم اتفاقات ناگوار افتاده است که دوست دارم بنشینم و یک فس گریه کنم. جداً میگویم. به معنای واقعی کلمه گریه کنم. آخرین ضربه را  تقریباً یک ساعت و بیست دقیقه ی پیش خوردم. اوج ضربه پنجاه دقیقه پیش بود.  

ای کاش هیچ وقت نمیرفتم این خوارزمی لعنتی. ای کاش هیچ وقت آن خواب لعنتی را نمی دیدم که این همه مدت، که حدوداً دو ماه یا شاید هم بیش تر ب.گاه نمی رفتم! این قدر دلم را خوش نمیکردم به حرف این و آن. این قدر این خوارزمی لعنتی را به زور نمی چباندم در آرزوهای واهی ام. که فکر کنم (؟) همه اش صرفاً توهم بوده است! همه اش از دم! گویا من آدم متوهمی هستم! وقتی که گفتم پیارسال رتبه ی سوم شده بودم، همان داور پیارسالی نکبت که شبیه معلم سگ ریاضی پارسال و پیارسالم بود گفت که الان چی؟ میخواهی رتبه ی دوم استان شوی؟!!! خدای من! حالم را به هم زد آن جا. دقیقاً مانند آن زمانی که حالم را به هم زد که داستان هایت به گونه ای است که آدم میتواند هر لحظه، هر کجای داستان که دوست داشت ولش کند برود! یا همان جا که گفت اصلاً تاثیر خاصی در مخاطب ایجاد نمیکند که آدم با آن ها ارتباط برقرار نمیکند! بعد که گفتم اول کشوری خندید! یک خنده ی تحقیر آمیز که انگار مثلاً بخواهد بگوید داستان هایت را باید انداخت جلوی سگ!  

بعد که آن یکی میپرسد که چه داستان هایی میخوانی؟ و من میگویم کامو، سارتر، همینگوی و البته نمیگذارد حرفم تمام شود و با اعتماد به نفس کامل میگوید از فریبا وفی بخوان!!! خدای من!! جداً این را گفت! دقیقاً همین طور. با اعتماد به نفس کامل! من هم که آنجا تر زده بودم. اصلاً اسم تمام چیزها از ذهنم پاک شده بود که گفتند شما کلاً اینجوری هستید؟! خدای من! من حتی اسم خیابانی را که میرفتم کلاس کارگاه، یا اسم استادش را که الان میدانم جزینی بوده است را فراموش کرده بودم! بعد هم که لامصب ها نمیگذاشتند حرف بزنم. تا می آمدم با دلایل منطقی، طبق مانیفست ها و تمام مطالبی که در این مدت جمع کرده بودم حرف بزنم، حرفم را قطع میکردند و دیوث ها میگفتند ما آن ها را کار نداریم با تو کار داریم! خب لعنتی ها من هم داستان هایم سورئال است پس من مربوط هستم این مانیفست لامصبی! :(( هی میگفتند داستان هایت از نظر ساختاری و فلان وبیسار خیلی هم خوب است ولی از نظر مفهومی و ارتباط و صد کوفت و زهره مار دیگری ریده است!

نمیدانم درست میگویند یا نه! شاید واقعاً شاید درست بگویند. این را جداً میگویم. شاید من باید داستان نویسی را بگذارم کنار و بچسبم به درس. که من سه ماه از عمرم را، نه سه ماه از سال سومم را، سالی که خیلی مهم بود را چسبیدم به این کارهای بی ارزش و واهی. که من چقدر خودم را کشتم تا درست شود همه چیز. که کارم برود بالا و الان میبینم همچین دری وری هایی تحویل آدم می دهند! من نمیدانم جداً خودم هم نمیدانم! تمام این مدت تمام امتحاناتم را گند زدم. میفهمی؟! گند!! حتی زبان لعنتی را هم گند زدم! خدای من! به معنای واقعی کلمه گند زدم! نمیدانم با چه رویی باید این کارنامه، نه این معدل دیپلم را به کسی حتی به آن لعنتی نشان دهم!! آن هم بعد از آن دعوایی که دیروز سر همین خوارزمی لعنتی آشغال عوضی رخ داد. اوه. چه دعوایی بود. جداً میگویم که افتضاح بود. یعنی میخواهم بگویم خیلی افتضاح بود! البته من زیاد از این دعواها داشتم ام با آن لعنتی. که او هیچ وقت خدا با من خوبی نکرد.که هیچ وقت مراعاتم را نکرد. حالا هم اینگونه جوابم را پس داد. به همین سادگی! الکی گفتم که زبان را بیست میشوم ولی وقتی رفتم چک کردم جواب ها را، اصلاً رویم نمیشود حتی اینجا بگویم. جداً رویم نمیشود! نمیگویم اصلاً! فقط همین را بگویم که از بیست نه تنها یک نمره بلکه خیلی فاصله داشتم!! آن وقت این لعنتی ها دقیقاً سر امتحان حسابان، ساعت سه دیروز زنگ میزنند که فردا تن لشت را بیاور اینجا! فرض کن!! دقیقاً فردایش باید میرفتم! یعنی حال آدم را به هم میزنند. دیروز که باید حسابان کار میکردم نکردم، امروز صبح که باید حسابان کار میکردم نکردم، و الان با این اعصاب خرد و داغان، جداً داغان که دلم میخواهد بگزنم زیر گریه، که دوست دارم فقط بگزنم زیر گریه، جداً این را دوست دارم! که الانی که هیچ کس نیست که بگویم بهش این حرف ها را، که الان که خیلی داغانم باید بنشینم حسابان بخوانم! چون که سه روز دیگر امتحان حسابان! که ضریبش چهار است و من حداقل این یکی را باید خوب دهم، نه دیگر به خاطر اینکه معدلم برود روی هجده آن ورها! چه توقعاتی از خودم داشتم واقعاً ! :))) بلکه دیگر پایین تر از اینی که هست نرود، باید بنشینم حسابان بخوانم. که باید تمرکز کنم دیگر روی درس، چون که دیگر هیچ امیدی به آینده ام با خوارزمی نیست. نمیدانم چطور توانسته بودم تمام آینده ام را روی یک چیزی مانند شن و ماسه که هر لحظه ممکن است فرو بریزد بنا کنم! عین احمق ها! دقیقا! عین این احمق ها! باید بنشینم حسابان بخوانم در حالیکه در حالت عادیش هم تمرکزی بر روی درس نداشتم چه برسد به حالا که...  

بله من از همچین روزی وحشت داشتم، جداً وحشت داشتم. میخواهم بگویم که به معنای واقعی کلمه وحشت داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم. که پسش میزدم یا با حرف های خرافی و مزخرف خودم را آرام میکردم!  

حالا باید بنشینم با این وضع حسابان بخوانم تا معدلم پایین تر از 15 نشود!! :))) منی که روی 18 حسابان میکردم. با اعتماد به نفس کامل! مانند آن زنی که با اعتماد به نفس کامل میگفت به جای همینگوی بنشین و وفی بخوان!! :))) جداً الان که فکر میکنم می بینم من با چه اعتماد به نفسی در مورد خودم چنین فکری کرده بودم؟! :)) 

باید حالا با یک اعتماد به نفس داغان بنشینم درس بخوانم تا آینده ای را که عین احمق ها پسش میزدم و میگفتم اگر هم نشد، به درک! را دوباره یک جوری، با بدبختی و زحمت به دست بیاورم.  

زنیکه ی کثافط وقتی که آن زنیکه در مورد داستان هایم به من میرید اینجوری میکند: اوخی!  باور کن قیافه ی من، یک ذره هم به کسانی نمیخورد که آدم بهشان بگوید اوخی!  

من یک دفعه ی دیگر هم این ضربه را خورده بودم اگر یادت باشد. همین تابستان امسال! در آن کارگاه مزخرف داستان نویسی. اوه! آنجا که خیلی بیشتر از اینجا ریده بودند به من! یادم است که از شدت ناراحتی داشتم می مردم. که گریه میکردم... بیخیال! نمیخواهم به یادش بیاورم.  

باید حسابان بخوانم و یک جوری این فکرها را از سرم بیندازم بیرون.  

باید حداقل در عرض یک الی دو ساعت شاید هم کمتر این فکرها را شوت کنم به بیرون و بدانم که من باید از راه دیگر به جایی که میخواهم برسم. که این راه جواب نداد و حالا باید برای درس خودکشی کنم. جداً خود کشی کنم! آره.  

که من اشتباه بزرگی را در زندگی ام مرتکب شدم. که من با حرف چند نفر که به خیال خودشان از ادبیات بارشان بود خر شدم. یا اصلاً نه! آن ها ادبیات بارشان بود. ولی خر شدم که فکر کردم چنین نوشته هایی در چنین جاهایی مورد قبول است.  

من از کسی شکوه و شکایت ندارم. حتی از خودم. تمام راهی که من در این مدت پیش گرفتم با یک خواب شروع شد و همه چیز مانند یک پازل کنار هم قرار گرفت تا برسد به اینجا! میخواهم بگویم که باید میرسید به اینجا. و اینجا جایی جز نقطه ی شکست من نبود...  

من بار دیگر شکست خوردم. بله اعتراف میکنم که این بار هم شکست خوردم در یک زمینه ی دیگر. همان طور که در مورد  درس هم شکست خوردم. همان طور که در مورد تمام رابطه هایم و شناخت آدم ها شکست خوردم. 

بعد از دعوای دیروز، حتماً خوشحال میشود که این را بشنود. جداً خوشحال میشود. من اول از همه جلوی او، بعد جلوی خودم و بعد جلوی همه ی کسانی که میشناسم ضایع شدم...  

عیبی ندارد. این نیز بگذرد... 

باید دیگر خودم را آماده کنم که بروم این فکرهای لعنتی را از خودم بیرون کنم. که بنشینم حسابان و شیمی و عربی و ادبیات بخوانم. که این ها را گند نزنم. هر چند که زبانم را گند زدم با وجود اینکه نمیخواستم گند بزنم. این ها را میخوانم. به امید اینکه خداقل این چند امتحان آخر را خوب دهم. که نمره هایم بالاتر شود. بعد هم اینکه باور کن اگر فیزیک را تا این حد پایین نمیشدم باور کن که معدلم تا این حد پایین نمی آمد. جداً می گویم! باور کن! 

خستم... بروم دیگر!