آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

8

خدای من! یعنی دوست دارم الان، در همین لحظه بگزنم و خودم و این لپ تاپ مزخرف را له کنم. کلی تایپ کردم و همه اش به اف رفت!! :((( هیچ وقت نتوانستم داستان هایم را بازنویسی کنم! به همین دلیل که همیشه در بازنویسی گند میزنم به داستان! جداً گند میزنم! به معنای واقعی کلمه! حالا میتوانی این جا را هم با همان مورد قیاس بزنی! 

داشتم میگفتم که آدم گاهی کاملاً نا امید میشود. جداً نا امید میشود. به معنای واقعی کلمه. انگار که بخواهد در نا امیدی شیرجه بزند و بعد هم شنا کند. آن طور ها نا امید میشود. میخواهم بگویم این زمان ها آدم میداند، یعنی مطمئن است که دیگر راه برگشتی نیست، پس راه پیش روی هم نیست. آدم میداند که تمام این ها حقیقت محض است! 

ولی گاهی وقت ها، آدم یک جور هایی نا امید میشود - خدای من!! کلی جان کندم که به زور توضیح بدهم چه جورهایی! :(( - خب بگذار ببینم چه جور هایی... :-؟ 

یک جورهایی که در عین اینکه میداند امیدی نیست ولی میداند امیدی هست. میخواهم بگویم که آدم زر میزند که امیدی نیست. یعنی میخواهم بگویم زر میزند ولی یک جور هایی هم زر نمیزند.  

آممم... یعنی اینکه آدم میداند که در اوج نا امیدی باز هم راه برگشتی است، راه پیش روی است، هنوز همه چیز تمام نشده است، ممکن است اصلاً بهتر هم بشود. آن مثالی بود که میگفت فلان و بیسار و بعد آخرش میگفت پایان شب سیه سپید است. یک هم چین چیزهایی. 

ولی با این وجود آدم دوست دارد که هی بنالد. که هی زر مفت بزند. که هی چرت و پرت بگوید. نه به دیگران ها! که مثلاً بخواهی زر مفت تحویلت دهند. به معنای واقعی کلمه زر مفت! فقط برای اینکه آرامت کنند زر مفت تحویلت دهند، یا مثلاً برای اینکه بگویند این طور نیست هر چه زر مفت دم دستشان است تحویل تو دهند، فقط زر بزنند در حالیکه میدانند همه اش زر مفت است، آدم هم میداند که زر مفت است اصلاً. شاید اصلاً آن ها فکر کنند که این نا امیدی تو حقیقت محض است. ولی فقط زر مفت میگویند که مثلاً تو آرام شوی. ولی شاید حتی به یک کلمه از این زرهای مفت اعتقاد نداشته باشند! حتی یک کلمه!! جداً میگویم یک کلمه! و فقط سعی میکنند که این زرهای مفت را یک جوری بگویند که آدم باورش شوند ولی متاسفانه باید بگویم که در اغلب موارد میرینند و آدم کاملاً متوجه میشود که دارند فقط زر مفت میزنند!  

ولی داشتم میگفتم که نه به آدم های دیگر این نا امیدها را بگویی. این دری وری ها را. به خودت این زرهای مفت را تحویل دهی. منظورم همین نا امیدی و این هاست. فقط این زرهای مفت را به خودت تحویل دهی. تنها و تنها خودت!  

با وجود اینکه میدانی تمامش زر مفت است ولی از آن طرف هم میدانی که حقیقت محض هستند. نه. بگذار این گونه بگویم. در عین حال که فکر میکنی یا میدانی که تمامش واقعیت است ولی از آن طرف هم فکر میکنی که همه اش زر مفت است. میخواهم بگویم که آدم هی زر میزند ولی از آن طرف یک کسی از آن ته توهای ذهنت هی تمام حرف هایت را انکار میکند. یعنی میخواهم بگویم به تو امید میدهم. هی یاد آوری میکند که دار حال زر مفت زدنی. ولی از آن طرف هم تو نمیتوانی باور کنی که در حال زر مفت زدنی. و در واقع کیف میکنی زمانی که زر مفت میزنی. جداً کیف میکنی. نمیدانم چرا. جداً نمیدانم چرا! ولی تو کیف میکنی که هی زر مفت بزنی. انگار که یک کار لذت بخش باشد. از آن طرف آن ته توهای ذهنت هی میگوید که زر نزن. 

در واقع تو شک داری که باید نا امید باشی یا نباشی. جداً شک داری! از آن طرف نمیتوانی انکار کنی و از آن طرف نمیتوانی بپذیری. برای همین هی زر مفت میزنی. به خودت فقط. نه به دیگران. چون میدانی که آن ها هم قرار است یک جور دیگر زر مفت بزنند. حداقل میدانی که آن ته توهای ذهنت به چیزی که میگوید اعتقاد محض دارد. وقتی میگویم اعتقاد محض، یعنی به معنای واقعی کلمه اعتقاد محض! میخواهم بگویم از همان اعتقاد محضی ها که من یک بار در یک عصر دی ماهی افتضاح داشتم. یک جور اعتقاد محض، ایمان محض به تک تک کلماتی که مینوشتم داشتم که برعکس این نا امیدی ئی که برایت میگویم شکی به هیچ کدام از آن ها نداشتم. 

با این حال باز هم تو دوست داری زر بزنی. چون که کیف میکنی از زر زدن. ولی یعنی میخواهم بگویم باز هم شک داری که این ها زر است یا خیر. 

این ها را گفتم که بگویم بعله. برای پست قبلی من چنین اتفاقی افتاده بود. یعنی نمیخواهم بگویم تمامش زر مفت است ها! شاید هم نباشد! ولی یک چیزی آن ته توهای ذهنم میگفت که زر مفت است. حتی دقیقاً همان زمانی که داشتم می نوشتمش.  

ولی من جداً کیف میکردم از نوشتن این چیزها. هر قدر هم میخواهد نا امید کننده و غم انگیز و اندوهناک و اسف بار و هزار کوفت و زهر مار دیگری که باشد. ولی با این حال در آن لحظه کیف میکردم از نوشتنشان.  

حالا که البته دیشب مستر فارمِر خیلی به من امید دادن. خیر. زر زدم باز هم. امید چندانی ندادند. فقط راهنمایی کردند که چه خاکی باید بر سرم بریزم. جداً فقط همین کار را کردند. برعکس دو سال پیش، که عین یک ماشین تولیدات امید و انگیزه، به آدم این چیزها را میدادند. بله. فقط گفتند که چه خاکی بر سرم بریزم و البته جناب نیئو هم همین طور. یعنی ایشان که اصلاً همین را هم نگفتند! :)) کلی هم حالم را بد کردند که ای وای! چه بد! این ها کلاً اینجوری هستند و برایت ترجمه میکنم برای جشنواره های خارجی! :| دقیقاً همین ها را گفت به اضافه ی مخلفاتش که همین معنا ها را میداد. :))  

اصلاً هم به این فکر نبود که بنده به دلیل تهسیلات وحشتناک عالی اش در همچین جشنواره ای شرکت کرده ام وگرنه اصلاً در یک جشنواره ی دولتی شرکت نمیکردم که بخواهد تا این حد دهانم صاف شود! :)) و اصلاً برایم فعلاً مهم نیست که داستان هایم به آلمانی و فرانسوی و فلان جایی ترجمه شود و برود به جشنواره های خارجی! آن را بعد ها هم میشود انجام داد...