آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

10

ذهنم خیلی خسته است. با وجود این که امتحانات تمام شد ولی باز هم خسته است. دلم برای ذهنم می سوزد. این چند مدت، چقدر سختی کشید. چقدر فکر کرد. در مورد همه چیز فکر کرد. نوشت، فکر کرد، در مورد چیزهای سخت و سنگین فکر کرد، اضظراب کشید و حالا من فکر میکنم ذهن بیچاره ام فرسوده شده است. ولی میدانم که این تازه اول راه است. در مورد تمام چیزهایی که در زندگی ام وجود دارد میگویم.

کلی کار باید انجام دهم. نمیدانم چطور. ولی باید انجامشان دهم در این زمان کوتاه.   

اتاقم را که یک آشغال دانی است تمیز کنم. به معنای واقعی کلمه آشغال دانی. میخواهم بگویم فکر نکنی که مبالغه میکنم.

تمام کتاب هایی را که خریدم بخوانم و تمام کنم.  

هر روز باشگاه بروم.  

بروم میدان فلسطین برای کار خوارزمی ام. 

باید شش تیر هم بروم برای کار سماء استان.  

باید گزینه دو ثبت نام کنم که برنامه هایش از سه ی تیرماه شروع میشود.  

بروم پیش روان پزشکم. 

بروم هدست بخرم.  

باید کلی استرس تحمل کنم برای کارنامه ای که قرار است بیاید. من هیچ گاه در هیچ مقطع تحصیلی از دادن کارنامه ام نمیترسیدم. جداً هیچ وقت. ولی حالا دارم از استرس آن روز که ظاهراً شش تیرماه است، سنکوب میکنم! در مورد همه چیزش نگران هستم... 

باید کلی استرس تحمل کنم برای خوارزمی ام، که دیگر کم کم دارد امیدم را از دست میدهم. 

و در این مدت با یک آهنگ از کتاتونیا، کلی به یاد گذشته ام با او افتادم و کلی حسرت خوردم، کلی ناراحت شدم، کلی گریه کردم، کلی دلم آن روزها را خواست. یاد خاطراتم افتادم. همه اش خاطرات خوب بود. نمیدانم چرا نمیتوانستم کمی از آن خاطرات بد را وارد ذهنم کنم. نه اینکه فراموششان کرده باشم ها! ولی نمیتوانستم وارد ذهنم کنم. جداً نمیتوانستم! چطور بگویم. همه اش خاطرات خوب، که جزء بهترین لحظه های زندگی ام بودند - چیزی که او هم در مورد خودش میگفت. بهترین لحظات زندگی او را میگویم- همه اش آن ها به خاطرم می آمد و باعث میشد ناراحت شوم. گریه ام بگیرد. با خودم میگفتم خب لعنتی مازوخیستی آن آهنگ را قطع کن. چون صادقانه بگویم، تنها چیزی که در آن لحظه او را به خاطرم می انداخت همین آهنگ لعنتی بود. جداً تمام خاطرات را که نمیدانم چرا با این آهنگ برایم زنده میشدند. نه برای اینکه او فول آلبوم کتاتونیا را به من داده بودها! و نه خاطر اینکه من در آن زمان ها آن آهنگ را خیلی گوش داده بودم. میدانید که؟ آدم در یک برهه ی زمانی اگر آهنگی را بارها بشنود، وقتی بعدها آن آهنگ را بشنود تمام خاطرات آن برهه ی زمانی برایش زنده میشود. مو به مویش. آن وقت ممکن است دیگر هیچ گاه سمت یک آهنگ نروی. چون آن آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات حال به هم زن و نفرت انگیز باشد که حالت را به هم می زنند. دیگر اصلاً علاقه ای نداری که دوباره مو به مویشان را به خاطر بیاوری.  

بعضی از آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات تلخ - نه حال به هم زن- تلخ! نمیدانم متوجه میشوی منظورم را از تلخ یا نه. آمم... یک سری خاطرات شیرین، یک خاطراتی که قدیم ها شیرین بودند ولی حالا تو از دستشان دادی و میدانی که دیگر برنمیگردند و برای همین تلخ میشوند، منظورم از تلخ تقریباً همین است که میگویم، آن وقت یک سری خاطرات تلخ برایت یادآوری میشوند و تو جرئت نداری، نه اینکه نخواهی، ولی جرئت نداری که به سمتشان بروی. دقیقاً مانند زمانی که وقتی چیزی را که شیرین بوده است از دست میدهی دیگر حاضر نیستی در مکان هایی بروی که آن خاطرات را یادآوری میکنند. منظورم آن است که در آنجا رخ داده اند. یعنی حداقل برای من که اینگونه است. تو را نمیدانم.  

ولی یک سری خاطرات هستند که شیرینند. آن وقت تو دوست داری حتی شده با تمام غمی که بر تو وارد میکنند آن ها را به خاطر بیاوری. برایت لذت بخش است که انها را به خاطر بیاوری. حتی اگر گریه ات بگیرد، یا اذیت شوی. ولی به هر حال لذت میبری که حتی رنج بکشی. مانند یک آدم مازوخیستی.  

من اوایل، خاطرات او، برایم جزء دسته خاطرات تلخ به شمار میرفت. برای همین جرئت نزدیک شدن بهشان را نداشتم. بعد حالا رفته اند، جزء دسته خاطرات خوب و شیرین با تمام آن خصوصیاتی که برایت شرح دادم. و این کار ذهنم را فرسوده میکند... 

خسته ام. به خصوص که در اینجا آن احمق دیوانه نشسته است و هر آن ممکن است که دوباره دهانش را باز کند و شروع کند به زر زر کردن که من واقعاً حوصله اش را ندارم و آن وقت باید کلی جلوی خودم را بگیرم که حرفی به او نزنم تا اوضاع برایم بدتر از این نشود. به خصوص که در حال حاضر حالم خراب است و بیشتر از هر زمانی از آن احمق نفرت دارم.  

+ امروز وقتی که برگشتم خانه و دیدم ماشینمان نیست، خیلی خوشحال شدم. فکر کردم که او رفته است بیرون. زمانی هم که دم در بودم و آیفون را میزدم، دعا دعا میکردم که او خانه نباشد تا حالم به هم نخورد بیشتر از این. و با خودم میگفتم که ای کاش او میرفت سر کار تا مانند قبل از صبح تا شب نباشد در خانه. بعد که رفتم و دیدم که ماشین نیست کلی خوشحال شدم. جداً کلی خوشحال شدم. در مدتی که در آسانسور بودم فکر میکردم که چقدر دوست دارم که او نباشد. بعد فکر کردم مطمئنم از این حرف یا نه. کمی فکر  کردم و دیدم بله. آخر کاربرد آن در خانه ی ما چیست جز اعصاب خوردی من؟! دیگر حتی نه کار میکند نه چیزی. پولی هم که داریم از اجاره خانه هاست. پس اگر او هم نباشد این پول هست. به غیر از این بود که با بلند پروازی هایش و اینکه خواست میلیاردی کار کند، حالا ممکن است همه چیزمان را از دست بدهیم؟! زنگ را که زدم، گفتم که حتماً مامان است بعد که دیدم او در را باز کرد، کلی ضد حال خوردم.  

+ امروز که از مدرسه می آمدم، در راه یک پیرمرد مهربان عزیز به من لبخند زد. کلی خوشحال شدم. اخم هایم باز شد. نمیدانم او هم لبخند مرا دید یا نه...