آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

5

من هم خدا نکند به یک چیز گیر بدهم. دیگر آن را ول نمیکنم. آنقدر آن را ول نمیکنم و میچسبم به آن که یکهو حالم را به هم میزند. جداً حالم را به هم میزند که آن وقت دیگر اصلاً سراغش نمیروم. تا مدت ها سراغش نمیروم. چون که دیگر شورش را در آورده ام. مثلاً یکهو گیر میدهم به یک آهنگ و آن وقت تا سه یا حتی چهار هفته مدام آن را گوش میدهم. نه اینکه روزی یکی دو سه بار ها! از صبح تا شب گوش میدهم. حتی موقع خواب هم هدفن در گوشم است و مدام دارم آهنگ گوش میدهم. از صبح تا شب. در بیرون. خانه، هرکجا که گیر بیاورم. جداً شورش را در می آورم.  

یا مثلاً گیر میدهم به کتاب چهره ها یا هر قبرستان دیگر. آن وقت مرا بکشند هم حاضر نیستم از آن ها دست بکشم. یا مثلاً همین درس. یا اصلاً نمیخوانم یا اگر بخوانم یکهو میبینی هشت ساعت است که پای درس نشسته ام و دارم میخوانمش. نمیگویم که هشت ساعت درس خواندن خیلی کار شاق و وحشتناک و سختی است که هیچ کس از پسش بر نمی آید ها! بله خودم میدانم که خیلی ها دوازده ساعت هم درس خوانده اند! ولی بله. من اعتراف میکنم که این کار برای من جداً کار شاق و محالی بود. یعنی کاملاً غیر ممکن بود. 

این همه را گفتم که بگویم بله من دوباره گیر داده ام به بلاگ نویسی. بعد از مدت ها گیر داده ام بهش و اصلاً همه اش دوست دارم که بیایم در آن بنویسم و اظهار نظر های چرت و پرت کنم.   

  

مثلاً بگویم که جدیداً آدم چیزهای کاملاً چرت و مسخره میبیند. به خصوص در این دنیای مجازی و به خصوص در این کتاب چهره ها. من بدم می آید که همه یک جور باشند. همه برای اینکه بگویند آدم های خاصی هستند به خصوص بخواهند بگویند ما هنری هستیم، ما با اقشار(!) دیگر جامعه تفاوت داریم، ما خیلی عنیم، ما خیلی فلان و بیسار هستیم بله من از چنین آدم های متنفرم. همه یشان میخواهند یکجور خودشان را خاص نشان دهند ولی متاسفانه همه یشان هم ریده اند. جداً ریده اند. چون تمامشان شبیه یکدیگر شده اند. :))) عین احمق ها فقط برای اینکه خودشان را خیلی خوب و کول و هنری و روشن فکر نشان بدهند، میروند موهایشان را یک سانتی میزنند، بعد جدیداً مانتوهای بلند یکجوری ئی میپوشند با دامن! :))) لاک مشکی میزنند و یک چیزهای دیگر که الان یادم نیست. پسر هایشان هم که آدم میبیندشان عنش میگیرد. جداً عنش میگیرد. اکثراً موهایشان را فر میکنند، نه اینکه موهایشان به حالت طبیعی فر باشد ها! خودشان فر میکنند! لباس های شبیه هم میپوشند و سیگار کمل میکشند. دخترهایشان هم سیگار چس دود میکنند بدون آنکه فرق سیگار اسه و سیگار بهمن را بدانند مثلاً! :)) بعد همه یشان یا در یک سری کافه های خاص ( تاکید میکنم یک سری کافه های خاص) یا تئاتر شهر و تجریش و آن طرف ها پلاسند و دارند در مورد ابذوردیسم و فلان و بیسار چیز ژعر میبافند و هر کدام سعی میکند آن یکی را بکوباند سر جایش. بعد از هنرهایشان یکی عکاسی است، یکی نقاشی، و همه یشان هم که خدا را شکر یک پا نویسنده هستند بدون آنکه فرق مدرنیسم و کلاسیک در ادبیات را بدانند. البته همه یشان هم یک پا عکاس هستند. بعد همه یشان از دم پینک فلوید گوش میدهند! :))) تاکید میکنم از دم! بعد یک سری هایشان همراه پینک فلوید گوگوش(!) خدای من گوگوش!!!! گوش میکنند! یعنی از این افتضاح تر نمیشود. بعد که میروی در کتاب چهره ها کافی است که پروفایل یکی از آن ها راببینی تا صدها هزار نفر از این دیوانه های دیگر را ببینی!  

همه یشان یک شکل، همه یشان با یک نوع علایق، همه یشان با یک نوع فعالیت و استعداد! به خصوص دخترهایشان. من نمیگویم که این افراد اینگونه نیستند. منظورم همین هنری و روشن فکر است. چرا. خیلی هایشان روشن فکر و هنری اند ولی شک نکن که در بین این کسانی که گفتم پیدا نمیشوند. این ها فقط کور کورانه از روی هم تقلید میکنند که بگویند ما هم خاص هستیم. ولی متاسفانه همین چیزها که گفتم باعث شده که خاص بودن خود را از دست بدهند. روشن فکر بودن و هنری بودن به این نیست که تو بروی خودت را این شکلی کنی تا به همه بلند بگویی که نگاه کنید! من روشن فکرم! من عنم! من فلان و بیسارم! روشن فکر بودن به این کس ژعر ها نیست. به این نیست که تا ببینی یک سری افراد که واقعاً از موسیقی حالیشان است میگویند پینک فلوید حرف ندارد تو هم بروی چند تا فقط چندتا از آهنگ هایش را گوش کنی و بعد بخواهی در موردش زر زر کنی به همه.  

این جور افراد حالم را به هم میزنند. این ها که یک شکل و با یک سر و وضع هستند. من هیچ وقت نتوانستم این شکلی شوم. منظورم این است که مثلاً دامن بپوشم با از این ساق های پا. یا مثلاً موهایم را یک سانتی بزنم. چون میدانم به من نمی آید. موهایم از همیشه ی خدا کوتاه بوده. از پنج شش سال پیش. یا من هیچ وقت از جز خوشم نمی آمده. نمی توانستم درکش کنم. یا من هیچ وقت در زمینه ی فیلم قوی نبودم. نمیگویم فیلم های خوبی را که به من معرفی کردند ندیدم، یا اصلاً فیلم ندیدم. ولی ادعایی هم در این زمینه نداشته ام هیچ وقت.

یعنی میخواهم بگویم که این افراد ادعایشان کون فلک را پاره کرده . ( درست گفتم اصطلاحش را؟ ) 

اصلاً بگذریم از این حرف ها. کلاً میخواستم بگویم که این افراد ریده اند و حالم را به هم میزنند. یک یارویی که خیلی خودش را شبیه این جور افراد کرد، البته من نمیتوانم انکار کنم که نقاشی هایش محشر است. جداً محشر است، باید بیایی و ببینی، داشتم میگفتم این یارو خیلی خودش را شبیه آن ها کرده بود و خیلی هم به خودش مینازید که آره من هنری و فلان و بیسارم بعد یک بار من گفتم که میخواهم دماغم را عمل کنم، گفت "چرا؟! افراد هنری میبینی اصلاً به سر و وضعشون نمیرسند؟!" خنده ام گرفته بود. جداً خنده ام گرفته بود از این حرف. چیزی نگفتم بهش. در واقع حوصله اش را نداشتم که چیزی بگویم بهش.  

در کل میتوانم بگویم که این افراد آدم های چرتی هستند که باید انداختشان جلوی سگ. بله جداً باید انداختشان جلوی سگ. بس که ریده اند. 

آه! یک چیز دیگر. این افراد همه چیز را به هنر ربط میدهند. حتی گوزیدن را هم به راحتی میتوانند به هنر ربط بدهند. :))) یعنی تا این حد احمق و زبان نفهم هستند. خیلی هم تریپ غم و بدبختی می آیند. آن قدر که آدم حالش به هم میخورد دیگر. من انکار نمیکنم که سال پیش خیلی تریپ غم و بدبختی می آمدم. ولی جداً آن موقع ها افسرده و نگون بخت بودم. ولی امسال زمستان آنقدر نگون بخت و افسرده شدم که دیگر دهانم بسته شد. که دیگر تازه فهمیدم افسردگی یعنی چه. که اینکه این ها همه اش چیز ژعر مفت است. اصلاً اگر کسی افسرده باشد، حوصله ندارد حتی بریند! چه برسد که بلند شود بیاید در نت و چیز ژعر فلسفی و بدبختی از خودش در کند. :)) یا کلی به خودش برسد و این حرف ها. بعد مثلاً بگوید که من اصلاً غم و بدبختی ام را در دنیای واقعی نشان نمیدهم. همه اش میخندم و هزار کوفت و زهره مار دیگر. در کل میخواستم همین ها را بگویم. که بس کنید این مسخره بازی ها را که دیگر حالم را به هم زدید.

4

دوست دارم ساعت ها بنشینم یک گوشه و فکر کنم. به همه چیز فکر کنم. به تمام چیزهایی که در گوشه گوشه ی ذهنم جاخوش کرده اند. آنقدر این فکر ها زیاد و در هم برهم هستند که نمیدانم چگونه طبقه بندیشان کنم که بتوانم به تک تک آن ها رسیدگی کنم. این فکرها شامل تمام زندگی ام میشوند تا حتی فیلم تری آو لایف! :)) یعنی میخواهم بگویم که ذهنم تا این حد آشفته و در هم بر هم و داغان است. دوست دارم به او فکر کنم. به تمام لحظه لحظه ی او تا دوباره بفهمم که دوستش دارم. ولی من خاطراتش را دوست دارم و او دیگر هیچ شباهتی با آن خاطرات ندارد... چه روزهایی بودند. با وجود اینکه خوب بودند از طرفی برای من زجر آور بودند. مشکل اساسی اینجاست که من نمیتوانم روی روزهای بد آن زمان فکوس کنم. دقیقاً برعکس تمام رابطه هایی که داشتم. از خانوادگی بگیر تا رابطه های دیگر. چون بله من همیشه آدم کینه ای بوم. جداً کینه ای بودم. شاید گذشت نمیکنم ولی فراموش نمیکنم و دلیل اصلی آن هم این است که در هر رابطه عیب های آن برایم پر رنگ تر از خوبی هایش بود.  ولی بله. من در این یک مورد نمیدانم چرا نمیتوانم روی عیب های این رابطه، روی تک تک اذیت هایی که شدم فکوس کنم. اصلاً این را ولش کنیم. حوصله اش را ندارم. چیز هایی نیست که بتوان بر قلم آورد. دیگر قلم آن امنیت همیشگی اش را برای من از دست داده است. میفهمی که؟! 

 

دوست دارم در مورد روابط فکر کنم. اینکه بله هر رابطه ای یک عمری دارد. برخی بیشتر، برخی کمتر! ولی من نمیدانم چرا نمیتوانم هیچ وقت رابطه ای بیشتر از چند ماه را زنده نگه دارم. منظورم هر رابطه ایست. دیشب در همین مورد در نت پد گوشی ام یک چیزهایی نوشتم. من برای بعضی از روابط ارزش قائلم. بله. به معنای واقعی ارزش قائلم. برای همین سعی میکنم هر کاری که در توانم هست را انجام دهم. ولی خب مشکل هایی هست. اول از همه مشکل از ناپختگی و خامی من هست. بله. من جداً در شناخت آدم ها گند میزنم. همیشه گند میزنم! بعضی رابطه ها را خودم با دستان خودم میکشمشان. اکثر رابطه هایم اینگونه هستند. کمی که رابطه بیشتر جان گرفت تو نواقص کار را میبینی. حتی شده حالت از آن به هم بخورد. میکشیشان. گاهی از کسی زده میشوی و دیگر حوصله ات از او سر میرود. دیگر جذابیت اول را ندارد. این موارد کم هستند. ولی گاهی افراد هم هستند خودشان با رفتارهای گهشان تو را زده میکنند.  

ولی  بعضی از روابطم برمیگردد به طرف مقابل. اکثر این روابط، رابطه هایی هستند که من برایشان ارزش بیشتری قائل شده ام. یعد میبینی طرف مقابلت خودش رابطه رو میکشد. آن وقت یک حس تنفر، نه حس تنفر هم حتی نه! چون آنقدر برایت بی ارزش میشود که حتی نمیتوانی آن حس نفرت را داشته باشی به آن طرفت. فقط افسوس این را میخوری که چرا برای کسی که حتی یک اپسیلون هم ارزش نداشته مایه گذاشتی. و باز این اشتباهات تکرار میشود چون که بله من جداً در شناخت آدم ها ناشی هستم، آدم نابلدی هستم! ولی دوست ندارم رابطه ام با یکی خراب شود. جداً دوست ندارم ولی این حس را دارم که کم کم عمر این رابطه هم دارد به پایان میرسد. نه اینکه خودکشی کند یا به قتل برسد. از بیماری و ناتوانی اش دارد میمیرد. ناتوان و ضعیف شده است. کاریش نمیشود کرد. من سعی ام را میکنم که زنده نگهش دارم. حتی شده با تنفس مصنوعی!

 

از این هم بگذریم. دوست دارم زل بزنم به آن برج هایی که آن طرف تر قد علم کرده اند، همان جایی که ما میرفتیم میشستیم همیشه، به آن جا زل بزنم و تصور کنم که یکی از آن خانه ها، در بالاترین طبقه اش، برای من است. برای خود خود من! از این حس جداً کیف میکنم. آن وقت یاد خوارزمی ام میفتم و تمام راهی که در پیش دارم. به تمام اگر ها و اما ها و شاید ها میرسم و دلم میلرزد. 

 

از این بحث هم دور شویم. ولی من میمیرم برای آلبر کامو. این را جداً میگویم. اصلاً خودم از کسانی که از این تریپ روشن فکری ها بر میدارند و چس چس میکنند که با فلانی خیلی شبیهن و حس همذات پنداری (!) ــیشان گل میکند متنفرم. جداً متنفرم. به معنای واقعی کلمه. ولی نمیتوانم انکار کنم که من دیوانه ی آلبر کامو هستم! که من چقدر خودم را شبیه رمان سقوطش میبینم. که اصلاً همین رمان به من کمک کرد که کمی آرام شوم. که به نتایجی برسم که دیگر وجود خارجی ندارد. منظورم این است که آن ها را بر روی کاغذ آورده بودم ولی همه را انداختم دور. سعی میکنم حس پشیمانی را از خود دور کنم تا نتواند وارد وجودم شود. ولی خب من دیوانه ی آلبر کامو هستم و بله من باز هم میتوانم بگویم دیوانه ی آلبر کامو هستم. ولی هیچ وقت به کسی نگفتم. چون دقیقاً میشوم عین همان کسانی که تریپ روشن فکری برشان میدارد و میخواهند کون فلک را پاره کنند. درست گفتم اصطلاحش را؟ بله من به کسی نگفتم. شما هم لطفاً به کسی نگویید! :) 

همه ی این ها را گفتم که بگویم دیشب از Uتیوب یکی از مصاحبه های آلبر کامو را دانلود کردم. من اصلاً ادعایی ندارم که انگلیسی ام خیلی ردیف و توپ است. اتفاقاً از نظر خودم خیلی هم افتضاح است! البته باز هم این از همان رازهاست که دوست ندارم برملا شود. برای همین همیشه در این زمینه سکوت کرده ام. بله میگفتم. من انگیلیسی ام چندان خوب نیست، چه برسد به فرانسه ام!! :))) باید در این زمینه بگویم که من فقط یک کلمه از آن را بلدم و آن هم مغسی است! :))) پس فکر نکنید من با یک اعتماد به نفس ریده شده مصاحبه اش را دانلود کردم تا ببینم چه میگوید و بعد بنشینم در مورد نهیلیسم و داستایوفسکی و نمایشنامه ی آلبر کامو که بر گرفته از فلان رمان داستایوفسکی است ( این ها تقریباً تمام چیزی بودند که من از حرف هایشان فهمیدم! :))) ) با این و آن صحبت کنم! و ادعایم برود تا آسمان. نه! من اولینرچیزی که از دیدن این مصاحبه میخواستم شنیدن صدای آلبر کامو بود. خب بله. من اعتراف میکنم که صدای آدم ها روی من خیلی تاثیر دارد. نمیدانم منظورم را از تاثیر میفهمی یا نه. مثلاً یعنی که دوست دارم ببینم صدای فلانی که من از او خوشم می آید به اندازه ی شخصیتش خوب و دوست داشتنی است یا نه. اصلاً به نظر من شنیدن صدا خیلی مهم است. یکی این بود و دیگری اینکه حالت های فیزیکی اش را ببینم، واکنش هایش را، چهره اش را که در برابر هر حرف هم چه شکل میشود. اینکه آدم عصبی ایست یا آرام. نه اینکه من عکس هایش را ندیده باشم ها! عکس های کامو در اینترنت که پر است. اصلاً اگر هم نخواهی باز میبینی اش. بس که مطالبش در این کتاب چهره ها ( لغبی بود که او به ف.یس کتاب داده بود! :دی ) و کلوب و صدجای دیگر پر است.  ولی فیلم یک چیز دیگر است. که عکس باید برود در برابرش بوق بزند. دیگر دیدار حضوری و فیزیکی که دیگر در آن بحثی نیست پس من به آن نمیپردازم.  

نمیگویم که با دیدنش داشتم از هوش میرفتم و این حرف ها! ولی جداً کیف کردنم با دیدنش. نه اینکه چون من میمرم برایش این حرف را میزنم ها! یا نه چون من میمیرم برایش عیبی در آن نمیتوانم پیدا کنم. من اصولاً آدم منطقی ئی هستم و حتی اگر نخواهم هم، عیب های هر کسی به چشمم می آید. حتی عیب های او! ولی خب مثلاً عیب های او را سعی میکردم بندازم آن گوشه های ذهنم که سر و کله یشان پیدا نشود. ولی همیشه ی خدا به عیب هایش واقف بودم و نمیتوانستم انکارشان کنم.  

پس من اگر میگویم جداً خیلی از کامو خوشم آمد حرف مفت و بیخود نیست که میزنم. نمیتوانم از نظر روانشناسی و این حرف های مسخره در موردش حرفی بزنم. شاید یک چیزهایی بتوانم به خودم بگویم ولی این ها فقط حس ها واحتمال هایی هست که به قلم آودنشان هم سخت است هم طاقت فرسا. پس بگذریم از این بحث. تو هم اگر خواستی میتوانی بروی مصاحبه هایش را ببینی. 

ولی مصاحبه ی آرتور شوپنهاور را هم دیدم. :)))) وای خدای من! هر چقدر از بامزگی این پیرمرد بگویم باز هم کم است. بس که صدایش بامزه بود. حالتش بامزه بود. عین این پدربزرگ های مهربان که آدم میمیرد برایشان. ( البته من هیچ وقت همچین پدربزرگی که میگویم را نداشته ام. شاید برای همین است که نسبت به بعضی از پیرمرد ها یک حس خاص محبت، بامزه بودنشان و خیلی حس های دیگر که الان یادم نیست در من زنده میشود. ) داشتم میگفتم. جداً بامزه بود. آدم اصلاً فکر نمیکرد یک فیلسوف بزرگ قرن و فلان و بیسار آن جا نشسته است و دارد در مورد اینکه جهان دیگری بعد از مرگ وجود ندارد و یک چیزهایی هم در مورد دین میگفت ( همین ها را گرفتم از موضوع) داشتم میگفتم. آنجا نشسته است و در مورد این چیزها حرف میزند. اصلاً بگذارید رک بگویم آدم دوست داشت بپرد بغلش و در حالی که بوسش میکند بگوید پدر بزرگ مهربانم! یا یک همچین چیزی! راستش را بخواهید من هیچ وقت چنین تجربه ای نداشته ام که حالا بخواهم در موردش به شما راهنمایی بدهم.  

بله این مصاحبه هم عالی بود. یک مصاحبه هم در مورد اورول بود. که چیز خاصی نبود. خیلی هم کم بود. در مورد علایقش و این حرف ها. و چه صدای کلفت و قیافه ای از نظر من از خود راضی داشت.  

میخواستم یک مصاحبه ی سارتر را هم ببینم ولی پشیمان شدم. اگر دلیل پشیمان شدنم را به هرکسی بگویم فکر کنم یکی محکم بکوباند دم گوشم یا کلی از این حرف های فیلسوفانه که آدم حالش به هم میخورد از آن و فقط جهت بالا بردن خودش است که مثلاً بله من خیلی تر از تو ئم یا یک همچین چیزی تحویلم میدهد. کلی هم لابد میخواهد راجع به اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر بگوید. البته من نمیگویم سارتر بد است ها! من عاشق خیلی از کارهای سارتر هستم! به خصوص عاشق نمایشنامه ی شیطان و خدایش. جداً از نظر من نمایشنامه ی بی نقصی برای رد خدا و شیطان بود. حالا هر قدر هم بخواهند بگویند شیطان و خدا در این نمایشنامه نمادین بودند باز هم در گوشم نمیرود. سارتر کاملاً مقصودش خدا و شیطانی بود که مردم در به آن اعتقاد دارند. هیچ سیمبل و نماد و کوفت و زهره ماری هم در کار نیست! اصلاً همه اش زر مفت است. این را از من داشته باش همیشه. 

ولی دلیل ندیدن مصاحبه. :))) اصلاً حاضر نیستم به کسی جز تو بگویشمان. ولی خب به تو میگویم. فقط و فقط به خاطر دندان هایش بود. :)))) خدای من!! چه دندان های افتضاحی داشت! اصلاً آدم دلش نمی آمد به آن نگاه کند. باور کن من که مادرم دندان پزشک است در طول عمرم چنین دندان هایی ندیده بودم. فکر نکنم مادرم هم دیده باشد. ولی تا دندان هایش را دیدم سریع مصاحبه را قطع کردم. :)) نمیدانم چطور سیمون بولیوار میتوانسته تحملش کند! بس کنیم این حرف های روشن فکری ِ عن را که همه چیز ظاهر نیست و فلان و بیسار!  

خودم را مجبور کردم که عربی بخوانم. له نظر خودم که خیلی خواندم ولی باز هم از نظر خودم کمی شل گرفتم. درست نمیدانم. ولی خب چندان هم بد کار نکردم از نظر خودم!  

لحظه شماری میکنم برای بعد امتحانات. آن قدر برنامه چیده ام در ذهنم که نصفش را نمیدانم کجا جا بدهم. کلی کتاب نخوانده، فیلم، بیرون رفتن، باشگاه! ولی آنقدر ناراحت هستم که از هفدهم تیر باید تمام این ها را بگذارم کنار و بنشینم عین یک بدبخت نگون بخت برای کنکور درس بخوانم! اصلاً لغب کنکوری حالم را یکجوری میکند. منظورم این است که بد میکند. نمیدانم چرا. شاید به خاطر این است که امسال یکی از دخترک های ادد لیستم در کتاب چهره ها کنکور داشت و رک بگم من جداً از قیافه اش حالم به هم میخورد. نمیگویم زشت بودها! ولی قیاقه اش یک جور خاصی بود که اصلاً به مذاق من خوش نمی آمد. در کل لغب دانشگاهی را بیشتر دوست دارم. :)))   

برای همین که هفدهم باید بروم بتمرگم سر درس و این ها برای همین است که عقده ای شده ام و. میخواهم هزار تا کار را با هم انجام بدهم و کلی وقت هم کم می آورم!  

نمیخواهم امسال را شل بیایم. جداً میخواهم یک جای خوب قبول شم. حالا من قید تهران و شریف (!) و این ها را زده ام. یک امیر کبیری علم صنعتی، حتی خواجه نصیری! چیزی قبول شوم راضی ام! برای همین میخواهم خوب بخوانم. نمیدانی که چقدر این حس برایم لذت بخش است که سال دیگر در مهرماه اگر جای خوب قبول شوم چقدر خوشحال میشوم.  

 

+ یک سری چیزهای دیگر در ذهنم بود که الان دیگر یادم نیست و دیگر طاقت نوشتنش نیست. اگر میبینی نگارشم تا این حد افتضاح است. به درک! ببین!

3

جدیداً یک خواب هایی میبینم که یک جوری هستند. آن قدر "یک جوری" هستند که آدم خیال میکند که واقعاً واقعیت دارد! 

آخرین نمونه اش همین امروز صبح بود. بعد از امتحان جبر. وقتی آمدم خوابیدم. بعد در این حین لیدی ال ( اصلاً علاقه ای ندارم که اسمش را این بگذارم. اصلاً برازنده ی این اسم نیست! ) خب پس لیدی شت (!)- از آن جهت میگویم لیدی شت که در کل حالم را به هم میزند. از هر نظر و حسادتش اعصابم را خورد میکند! پنج سال بدبختانه با او بودم. نه اینکه همیشه بد باشد ها!! دو سال اول تقریباً خوب بود. ولی بعد دیگر حالم را به هم زد. جداً حالم را به هم زد. یکی از دلایل عوض کردن مدرسه ام جز دلیل افتضاح بودنش ( به معنای واقعی کلمه افتضاح ) همین دخترک لوس ننر و مزخرف که کلاً عقده ی پز دادن دارد! بود. فرض کنید چه اتفاقی افتاد؟! وقتی که فهمید من قصد دارم مدرسه ام را تغییر بدهم، او هم پایش را کرد توی یک کفش و به خانواده اش هی اصرار کرد که مدرسه ام را عوض کنید! حالا به چه دلیل؟!! به خاطر اینکه بنده- بله دقیقاً خود بنده ی نگون بخت- دارم از آن سگ دونی میروم. :| :)) البته من واقف بودم که همه ی این ها بهانه است. او هم از این مدرسه دل خوشی نداشت. میخواست خلاص شود از آن جا. من هم که بهانه ی خوب! فقط مجبور شد به خاطر این مدرسه و آن دلیل مسخره ی چرتش پا شود از آن سر شهر بیاید این جا! حال من باید دو سال دیگر هم تحملش میکردم. ولی عمق فاجعه زمانی آشکار شد که ما هم کلاسی شدیم!! :| :))-

از بحث دور نشویم. لیدی شت اس ام اس داد که : " من امتحانُ چک کردم و فقط 0.5 نمره غلط دارم. تو چقد؟" حالم بسی گرفته شد. اگر 0.5 غلط داشت نشان میداد که من یک سوال را کامل اشتباه نوشته ام!! حدوداً دو نمره این طورها. به علاوه اینکه باز هم اشکال داشتم. در خواب و بیدار به او اس ام اس زدم که : " من هنوز چک نکردم." و باز گرفتم خوابیدم. 

وقتی که بیدار شدم و این موضوع یادم افتاده غصه ام شد. به پدرم که گفتم، حرفش را تایید کرد. که این درست است مثلاً! 

از این ناراحت نبودم که او میشود 19.5. اصلاً بشود. چه بهتر!! از این ناراحت بودم که چرا خودم هم 19.5 نشدم! به علاوه اینکه بله، من نمیخواهم از حداقل این یکی کم باشم. از آن مستر بول شت(!) پایین تر بودم شاید! چون همیشه ی خدا او را میزدند توی سر بیچاره ام. ولی دیگر اگر از این یکی پایین تر میشدم دیگر خیلی افتضاح بود!! به خصوص که او ظاهراً فیزیکش را 5.25 نمره غلط دارد و من میشوم 11!!! :))) نه اینکه 5.25 خوب باشد ها!! ولی از 11 بهتر است فکر کنم! :))

بعد مادرم که سعی میکرد کمی حالم را بهتر کند گفت که مثلاً تو سر کلاس هایش خیلی غایب بودی، تمرین نکردی ولی لیدی شت کلی تمرین کرده بود و فلان و بیسار! ولی پدرم گفت خب مستر بول شت هم تمرین نکرده بود! :| حالم بدتر این حرف ها شد! دیگر نمیکشیدم که این همه او را بزنند توی سرم! این مدت امتحان هم اینجور درس خواندم که از او کمتر نشوم! ولی خب نه. نشد! بله. او تمرین نکرده بود. من هم تمرین نکردم. ولی با این تفاوت که من غیبت هایم از او بیشتر بود. کلی از درس هایم را سر کلاس نبودم. برمیگردد به همان دوره ی افسردگی کزایی! بله من بیمار شده بودم. آن قدر افسرده که ذهنم آنقدر کند شده بود که نمیفهمیدم دیگران چه میگویند! در حدی تمرکز نداشتم که حتی وقتی اگر کسی صدایم میکرد متوجه نمیشدم! بی حوصلگی هم که حتی در افسردگی های خفیف هم هست. ولی من داشتم می مردم!! به حدی افسردگیم شدید شده بود که دکترم گفت با این وضع باید بستری شوم! چه انتظاری از من میرفت در این سه ماه؟! حتی اگر روزهای، سر کلاس بودم، نمیتوانستم درس را گوش دهم! یا هر چقدر میخواستم هم، آن قدر تمرکزم پایین آمده بود و ذهنم کند شده بود که نمیتوانستم!

بله حسین هم تمرین نکرده بود ولی سر کلاس ها میرفت. هیچ وقت به حد من مریضی اش نرسید در آن سال! معلم خصوصی هم داشت! این حرف ها مهم نیست اصلاً! بذار او فکر کند که من مریض نیستم. آن یکی فکر کند که من مریضم! حقیقت را خودم میدانم. نباید هم بگذارم حرف مردم برایم مهم شود. اگر میخواستم معدلم بالا شود فقط به خاطر این بود که مستر بول شت را میزدند بر سرم. حرف مردم برایم مهم نیست ولی تحقیر چرا! خسته شده ام آن قدر تحقیر شدم. در تمام طول زندگی ام تحقیر شدم! همه را زدند بر سرم! همه را! از لیدی ام بگیر تا همین برادرم! نه. من میخواستم عزت نفسم حفظ شود. که نگذارم این بار تحقیرم کنند. که من هم بیایم بالا. بحث در اینجا حرف مردم نیست. بحث سر تحقیر شدن و عزت نفس است! خب البته این بار هم نتوانستم از او بالاتر شوم. یا حداقل اندازه ی او شوم. نه نتوانستم... حتی اگر خودکشی کنم تا امتحان های دیگرم را همه را بلااستثنا 20 شوم باز هم نمیایم بالای 18. دقیقاً میشوم خود 18. که نمیدانم میتوانم 20 شوم یا نه. البته با این دقتی که من دارم که سوال جا می اندازم! آن هم سوالاتی که بلد هستم!! معلوم نیست واقعاً... فقط به خاطر آن فیزیک لعنتی...

از بحث نگذریم. بعد از این همه ناراحتی رفتم و پاسخنامه را دیدم. در کمال تعجب آن سوالات کذایی درست بود! ولی خب یک سوال را جا انداخته بودم!! و یک سوال دیگر هم میدانستم اشتباه بود. در کل دو نمره ( که البته اصلاً برای من خوب نیست. چون باید این را بالای 19.5 میشدم که معدلم را بکشم بالا ) غلط داشتم. خب. اگر این سوال ها درست بود، پس لیدی ال چگونه فقط 0.5 غلط داشت؟! موبایلم را که چک کردم دیدم که بع! اصلاً اس ام اسی از طرف لیدی ال نیامده! همه اش خواب بوده!!  : )) 


+ تازه فهمیدم. چقدر بی مزه...!

+ آخ اگر میشد همه ی امتحانات بعدی را بیست شوم... :(

+ همین الان یک چیزی یادم آمد. یادم است که از سوم راهنمایی میگفت که تو کشش رشته ی ریاضی را نداری. برو تجربی. پایم را کردم در یک کفش که میخواهم بروم ریاضی. فقط برای اینکه اول به خودم ثابت کنم میتوانم و بعد به او، به همه ثابت کنم که کشش ریاضی را دارم. 

در این امتحانات هم میخواستم اول به خودم ثابت کنم که من چیزی از مستر بول شت کم ندارم و بعد همین را به همه ثابت کنم. که نشد... بله نشد. 

ولی نمیخواهم این را بپذیرم. نمیتواند درست باشد. یادم است در سوم راهنمایی وقتی در کلاس های قلم چی، ریاضی، دقیقاً با همان معلمی که در مدرسه ی مستر بلودی شت درس میداد ( این را که قبول داری دیگر پدر جان؟ ) وقتی سخت ترین سوال ها را میداد تا حل کنیم و من حوصله ی حل کردنشان را داشتم، حل میکردم. سوال هایی که قبلشان میگفت هرکی این را حل کند معلوم میشود واقعاً باهوش است و من آن را حل میکردم. بعدها در دبیرستان هم چیزی در ریاضی کم نداشتم. در هندسه چرا. ولی در ریاضی نه. نداشتم! امسال هم همین طور. میخواهم بگویم که من کشش ریاضی رفتن را داشتم. ریاضی رفتم با وجود اینکه انسانی را بیشتر دوست داشتم. ریاضی رفتم تا اول به خودم و بعد به آن ها اثبات کنم که میتوانم...


2

اصن حالم خوش نیست. :( ینی بخوایم در نظر بگیریم کلاً به معنای واقعی کلمه حالم افتضاحه! 

کلاً دوتا امتحان دادم که هر دوتاشم گند زدم! آره. گند! با توجه به چیزی که خونده بودم گند زدم! تا حالا تواین عمر 11 ساله که تو مدرسه گذرونده بودم، هیچ وقت! هیچ وقت! هیچ وقت! 11 ساعت کار نکرده بودم روزی! ولی من الان چند وقته که حداقل 8 ساعت رو کار میکنم. 

البته قبول دارم که واسه ی دینی یه کم باید زودتر شروع میکنم ولی من تو همون دو روزم کلـــی! درس خوندم! آره. کلی! ینی فک کنم روزی 8 ساعت حداقل رو خوندم! 

بابا فک میکردم دینی رو میشم 19.25!!! بعد رفتم تو سایت گزینه 2 کلید رو دیدم کفم برید!!! از 19.25 رسیدم به 17!!! :)))) ینی اختلاف رو ببین! کلمه به کلمه باید می نوشتی! دقیقاً هم بعضی از سوالا اومده بود که من فک میکردم احتمالش کمه بیاد! :)) واسه همین یه روخونی کرده بودم. با این فرض که نمیاد. بعد هم که اومد یه چیزایی یادم بود. خواستم از همون روش قدیمیم استفاده کنم. هر چی یادم بود رو آوردم رو کاغذ، چند بارم بعضی جمله ها رو تو خط های بعد تکرار کردم که مثلاً چقد زیاده! :))) گفتم دیگه نصف نمره رو میارم. رفتم دیدم که بع! نگا کن!! خط به خطش یه نمره داره! :| که خدا رو شکر من دری وری به معنای واقعی کلمه نوشته بودم! :))

واااای! کططططافتا واسه هندسه!!! درس به اون سختی و مهمی و پر حجمی فقط 1 روز و نیم وقت گذاشته بودند!!! فقط یه روز و نیم!!! اون نیم روزشم روزی بود که از امتحان دینی میومدی! :))

ینی ریــــ دن با این برنامه ریزیشون به معنای واقعی ئه کلمه! :| 

البته قبول دارم که باید از اون نیم روز استفاده میکردم ولی عین یه گاو خوردم و خوابیدم! اونم با وجود اینکه میدونستم که تو عمرم فصل چهار رو نگا هم نکردم! فقط میدونستم هندسه فضایی ئه و خیلی هم چرت و سخته! :)) ینی در این حد میدونستم! فرداش شروع کردم به خوندن، عین خر تو گل موندم. جداً عین خر تو گل موندم! عین یه خر واقعی! :|

فـــرض کن!! از ساعت 8.5 صبح تا 1 بعد از ظهر داشتم فضایی رو میخوندم تازه هنوز کلیش مونده بود. شکل های اون چیزایی که مونده رو دیدم، گفتم بیخیال سه تا فصلم مونده! :)) جداً هنگ بودم. باز حالا فصل یک و دو و سه ئم بد نبود. آخه باز تو طول سال چن باری (!) نگاشون انداخته بودم! :دی 

ساعت 9.5 شب من هنوز یه فصل و نیمم به طور کامل مونده بود! فـــرض کن!! تا ساعت 2 بیدار بود. فکر کنم حدود 12 ساعت اینا باید کار کرده باشم. ینی تو عمرم تا حالا همچین ساعتی رو حتی تصور نکرده بودم! که بخوام درس بخونم. جداً دارم میگم! اصن از توانم خارج بود. اونم چی؟! شب به جای اینکه تا ساعت 3-4 برم تو نت بشینم هندسه(!) نفرت انگیز ترین درسی که تا حالا تو عمرم داشتم بخونم!! :)) 

آخرش رفتم اون جا، سوال دوم! :| یادم نمیومد، سوال سوم :| یادم نمیومد، سوال پنجم :| یادم نمیومد! :))) بعد رسیدم به فضاییا! اصن سوالاش جداً فضایی بود. میخوام بگم که ینی فقط اسمش فضایی نبود! خودشم انگار از فضا اومده بود! فقط تونستم یه سوال رو حل کنم! :)) اونم با شک و تردید! کلی به خودم امید دادم که خودم رو نبازم. ولی جداً خودم رو باخته بودم! 

رفتم دوباره از اول. کلی فک کردم و واسه خودم استدلال آوردم تا تونستم اثباتش کنم سوال اول رو. کم کم مخم باز شد :)) تونستم بقیه رو هم بنویسم! ینی میخوام بگم که از اون سه تا فصل اول کذایی هیچ غلطی ندارم. حتی با کلید! ولی فصل چهار! :| :)) خب بله. من اعتراف میکنم که گند زدم! حدود 4.75 غلط دارم! کصصصافطا کلی هم وقت امتحانشون رو کم داده بودند! :( 

کلاً می خوام بگم که احساس خنگی میکنم! :|

ولی خب البته باید اینم در نظر گرفت. وقتی که تو طول سال روزی حتی یه ساعت هم نخونی یا اگه بخونی نتونی بیشتر از یه ساعت بخونی! حتی اگه امتحان داشته باشی. سر امتحان دینی هیچی نخونی چون که قراره کتاب باز کنی :)) ینی ها!! من سر دینی اولین بار بود که میفهمیدم موضوع درسا چیه. :)) البته بعد از ترم اول به بعد! 

وقتی که تا ساعت 4 صبح بیدار بمونی پای نت! همش بری بیرون، یه روز نباشه که نری بیرون! بعد تو طول زمستون افسردگی شدید بگیری، اون بره... نصف سالم غیبت داشته باشی! :)) الکی واسه خنده!، کل وقتت رو حتی اگه در اون حالت های ذکر شده نباشی به کتاب خوندن و فیلم دیدن و موزیک گوش دادن بگذرونی! خب بله نمیشه انتظار بیشتری داشت! 

:( ولی خب، من هر قدرم که واسه خودم دلیل بیارم بازم نمیتونم اون حس لعنتی خنگ بودن رو از خودم دور کنم. 

اصن بیخیال. 


+ نتیجه اخلاقی: شما آدم باشید. عین من نباشید! :))

1

هیچی! یکهویی دلمان خواست که دوباره بلاگ نویسی را شروع کنیم. این بار در هیچ نوع قالب خاصی. حتی خاطره نویسی یا اعترافات احمقانه یا فرار از عقده های خودسانسوری! بله این بار همین طوری، برای دلمان بلاگ درست کردم و اصلاً نمیدانیم که این بار چه بلایی قرار است بر سر بیچاره اش ببارد. قرار است تمام عقده های خود سانسوریمان (!) را کسی بخواند و یک جایمان تا مدت ها پاره شود! :)) یا قرار است همین جوری بعد از یک سال و خورده ای نوشتن حوصله یمان از دستش سر برود و بزنیم وجودش را از دنیای مجازی پاک کنیم، یا به دلیل قانون کپی پیست در ایران که ایرانیان عزیز اهمیت بسیاری برایش قائلند آن را با درد و رنج(!) :)) پاک کنیم یا هر چی.

ولی این بار همینجوری دلمان خواست بلاگ بزنیم و ما هم که ضعیف النفس حرف دلمان را گوش کردیم.

دیگر بس است. امتحان هندسه و اینکه ثابت کنیم دایره چند ضلع دارد یک جایمان را پاره کرده. برویم.