آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

12

امروز هرقدر که کانتکت موبایلم را بالا و پایین کردم، کسی را برای حرف زدن پیدا نکردم. خواستم به فشی تلفن کنم که خواب بود و نگی هم با هزار شک و تردید بعد از زنگ زدنم، کسی گوشی را برنداشت. نگی هم از روی اجبار بود. همان جا بود که فهمیدم من دوستی ندارم. منظورم از دوست، کسی است که در این مواقع، وقتی که کانتکت گوشی ات را برای بار دهم که نه، برای بار اول از بالا به پایین می آیی، بدون هیچ تردیدی او را پیدا کنی. بله دوست عزیز، نکته ی غم انگیز ماجرا همین جا بود که البته من نه در آن لحظه، بلکه چند روزیست به آن پی برده ام و سعی دارم که یک جوری با قضیه کنار بیایم. خب. بله. البته که خیلی سخت است. به خصوص دز این برهه ی زمانی که من روز به روز حس میکنم به سمت افسردگی پیش می روم و من از این موضوع وحشت دارم. جداً وحشت دارم! از زمستان تا الان دیگر از افسردگی وحشت خاصی دارم و دیگر نمیخواهم به آن دچار بشوم.  

بله. داشتم میگفتم. هرقدر کانتکت موبایلم را گشتم، کسی را پیدا نکردم. اهمیتی ندارد. تصمیم گرفتم بنویسم. دلم خیلی نوشتن میخواست و نوشتن خیلی سخت بود ولی خب الان بهانه ای برای شروع پستم پیدا کردم که مایه ی امید است. 

گزینه دو ثبت نام کردم ولی متاسفانه نمیتوانم برنامه اش را اجرا کنم تا به بودجه بندی برسم. الان من به عنوان یک کنکوری، کاملاً بیخیال و احمقانه نشسته ام اینجا و نمیتوانم بروم برنامه را اجرا کنم و درس بخوانم و این خیلی غم انگیز است.  

ولی من باید درس  بخوانم. این بایدی که میگویم، یعنی باید! با خودم قرار گذاشتم بعد از تمام شدن این پست بروم سر درسم و الان که فکر میکنم، میبینم حرف دیگری برای گفتن نیست.  

+من با تمام وجود مبارزه میکنم! دیگر اجازه نمیدهم شکست از آنِ من باشد! حداقل در این دوره از زندگی ام، نه! این بار، باختی در کار نیست.... :)