آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

15

آه! مرده شوی این ایچ را ببرم با آن رام عوض کردنش! باعث شده است که حالم از گوشی ام به هم بخورد و آن را یک گوشی ناکارآمد تلقی کنم! 

استرس دارم کمی. (همی) گسسته که نخوانده ام، کارهای هفته ام را هم که سبک نکرده ام. صد تست تحلیلی و حدود پنجاه تست گسسته به اضافه ی امتحان  گسسته و فیزیکِ فردا، و تست ها و امتحان شیمی پس فردا و تست های تحلیلی و دیف و امتحان هردوئشان و امتحان ادبیات پس دوشنبه و اینکه این چند روز تقریباً هیچ غلطی نکرده ام، حالم را بد میکند. جداً حالم را به هم میزند! آن وقت از آنجا که مادر و پدر گرام به درس خواندن من عادت ندارند، زمانی که در یک روز تعطیل -زمانی که همه هشت نُه ساعت تمام را درس میخوانند-بعد از دو روز کامل استراحت، با خواندن سه ساعت درس، بله دوست عزیزم! فقط سه ساعت درس! قند در دلشان آب میشود و فکر میکنند که کون آسمان را با مته خراش داده ام!  :))

ولی خودم با تمام این درس ها و کارهایی که دارم، خر نیستم. بله! میفهمم که تا چه حد ریده ام و وسعت گندم را به خوبی لمس میکنم!  

آن چهارشنبه ی کذایی را هم که رایزر انداخت در تمبانمان! بنده اصلاً قصد نداشتم که روز چهارشنبه، برای افطاری در مدرسه بمانم چه برسد به اینکه در آن روز با میس بهرام کلاس داشته باشم! بگذریم که کلاس بدی نبود. حداقلش این است که قرار شد داستان هایم را بخواند و نقاط قوتش را در بیاورد و سعی کنیم تمام سوالات احتمالی که داور کشور ممکن است از من بپرسد را در بیاوریم، و البته من باید تا روز سه شنبه صبر کنم تا نتایج اولیه بیاید و آن وقت به احتمال زیاد باید به هر گونه که شده داور استانم را گیر بیاورم و این نقاط قوت کذایی به درد همینجا میخورد.  

در کل هفته ی بعد هفته ی مهمی است و البته سه شنبه ی آن مهم ترین بخش ماجرا است. آن جاست که من میفهمم که چقدر دیگر به تندیس خوارزمی نزدیک شده ام. :)  

داشتم در حمام فکر میکردم، بله دوست عزیزم در حمام. جدیداً کشف کرده ام که تمام ایده های داستان هایم در حمام به ذهنم خطور میکند. جداً میگویم! این عین واقعیت است. و البته در آنجاست که به خیلی از حقایق عظیم و متعالی (!) :دی دست پیدا میکنم.  

داشتم میگفتم امروز در حمام متوجه ماجرایی شدم که البته باید بیشتر بر رویش فکر کنم و به محض تمام کردن این پست، زمانی که میخواهم بروم و خودم را در تحت نرم، زیر پتوی گلبافت پنهان کنم، رویش فکر میکنم. ولی این ها مهم نیست. داشتم میگفتم که تازه متوجه شده ام که این بیست الکی الکی معارف و یا دو نمره اضافه شدن به زبان و البته چند درس دیگر که الان در ذهنم نیست، چندان هم الکی الکی نبوده است. جداً میگویم! البته ادامه اش را نمیگویم. بلکه در ذهنم فکرش را میکنم. :)  

اوه! خدای من! امشب به سایت گزینه 4 رفته بودم و الکی الکی رفتم و معرفی رشته ها را زدم. اولین رشته ای را که چک کردم ادبیات فرانسه بود. خدای من! جداً کیف کردم. جداً از توضیحاتش کیف کردم!! اصلاً انگار که قند را در دلم آب کرده باشند. بعد رفتم به رشته های فنی مهندسی و اولین رشته ای که رویش کلیک کردم مهندسی صنایع بود. برعکس ادبیات فرانسه حتی حوصله اش را نداشتم که همه اش را از اول تا آخر بخوانم. باور کن راست میگویم! زمانی که ادبیات فرانسه را میخواندم انگار که داشتم جملات را می بلعیدم، همه اش را با دقت میخواندم. تمام پیش نیازهایش، تمام درس هایی که تدریس میشود و تمام چیزی که به آن میگویند ادبیات فرانسه مرا جذب میکرد و من تمام توانایی های لازم را که ذکر کرده بود داشتم. این را جداً میگویم! نه اینکه بخواهم از خودم تعریف کرده باشم یا مبالغه کرده باشم. کافیست که خودت یک سر به سایت گزینه 4 بزنی و رشته ی ادبیات فرانسه را مطالعه کنی، با توجه به شناختی که از من و روحیاتم داری مطمئنم که تو هم به ادبیات فرانسه ایمان خواهی آورد!  

بله داشتم میگفتم، برعکس ادبیات فرانسه من حتی حوصله ی این را نداشتم که مطلب را کامل بخوانم. فقط بخش توانایی های لازم را نگاه انداختم که در جا حالم را به هم زد. رک بگویم. هیچ کدام از آن توانایی های لازمی را که لازم است داشته باشم، ندارم! بله جداً میگویم! بدون هیچ تعصبی! به علاوه اینکه متوجه شدم که نه تنها روحیاتم به این رشته نمیخورد، بلکه حالم هم از این رشته به هم میخورد. ولی اوج شوکه شدن من زمانی بود که توانایی های لازم برای معماری را خواندم. آنجا بود که دیگر اشکم در آمد. جداً اشکم در آمد! متوجه شدم که من هیچ استعدادی، بله دوست عزیز، به معنای واقعی کلمه ی هیچ، هیچ استعدادی در زمینه ی معماری ندارم. این را بهت تضمین میکنم. اصلاً برای اینکه مطمئن شوی کافیست که یک سر به رشته ی مهندسی معماری در همان سایت کذایی بزنی. رشته ی عمران هم که.... هه هه هه! بهتر است که دیگر حرفی در این مورد نزنم چون هیچ کلمه ای نمیتواند ناتوانی من در زمینه ی توانایی های لازم در این رشته را بیان کند!  :|

بعد از بالا تا پایین مهندسی ها را نگاه کردم. بله دوست عزیز. اشک میریختم. من به معنای واقعی کلمه ریده بودم. تازه متوجه شده بودم که هیچ یک از مهندسی ها، جداً هیچ کدامشان به درد من نمیخورد. واضح تر بگویم. اصلاً مهندسی و در واقع رشته ی ریاضی به درد من نمیخورد! :| 

بعد رفتم رشته ی فلسفه را نگاه انداختم. باز دیدم در آنجا هم توانایی های لازم را دارم و البته ادبیات داستانی! ادبیات داستانی در نگاه اول، و البته حتی فلسفه هم در نگاه اول کمی مرا اغوا کرد ولی الان که دارم این ها را تایپ میکنم، هیچ شکی ندارم که تنها رشته ای که مناسب تمام چیزی که من هستم، است همان ادبیات فرانسه ی دانشگاه تهران-بله دانشگاه تهران را بیشتر از شهید بهشتی دوست دارم، البته نه که برای دعوت نامه فرستاده اند و حالا من مانده ام که باید کدامشان را انتخاب کنم به گونه ای که دیگری ناراحت نشود! - بله تنها این رشته ی ادبیات فرانسه است که مناسب تمام چیزی که من هستم، است. با وجود اینکه در آمد درست حسابی ندارد ولی خیلی در موردش فکر کردم. به هر حال باید در یک جا از زندگی ام، به دنبال علاقه ام بروم. دوازده سال تمام چیزهایی را خواندم که ازشان متنفر بودم! حتی ادبیات! حالا دیگر نمیتوانم چهار سال دیگر و بعد ان سال دیگر برای فوق و دکترا چیزهایی را بخوانم که نه درشان استعدادی دارم و نه علاقه ای و بعد هم کاری را شروع کنم که ازش متنفرم. یک لحظه چنین زندگی ای را تصور کن! صبح ها با بی میلی از تختخوابت بلند شوی و مانند تمام دوازده سال دیگر عمرت بگویی واای! یک روز دیگر! و با بی صبری منتظر جمعه باشی! از همان شنبه منتظر جمعه باشی. حتی تصورش هم غم انگیز است. آن هم زمانی که میتوانم هر روز با لبخند از خواب بیدار شوم و بدانم که مثلاً کلاس نقد ادبیات فرانسه را دارم! یا یک همچین چیزی. بله! حتی فکرش هم لذت بخش است. آدم جداً کیف میکند!  بالاخره باید زندگی هم کرد. مگر نه؟ 

 

بگذریم!یک سری چیزهای دیگر هم میخواستم بگویم، مثلاً اینکه امروز همه اش با گوشی ام ور رفتم و زیاد از حد پای کامپیوتر نشستم و رسماً به برنامه ام ریدم و الان هم به جای اینکه بخوابم تا فردا زود بلند شوم و وقتی که خانه رسیدم آن حالت خواب آلود و نگون بختانه را نداشته باشم چون باید تمام کم کاری هایم را فردا جبران کنم و چون فردا باید افطار خانه ی مادربزرگم باشم به فضای داستان و قهرمانش تم نگون بختانه تری هم میدهد حتی!   

پس الان میروم که بخوابم. چون الان حدود بیست و هفت دقیقه است که هفته ی مهمی از این دوره از زندگی ام آغاز شده است... :)   

+شکرت :*