آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

16

میخواستم ابتدا بیایم در مورد یکی از مهم ترین اتفاقات زدندگی ام بگویم. منظورم در همان اول کار است. ولی با خواندن یک پست و دیدن یک عکس، هرچند که دیروز و امروز هم بارها و بارها آن را دیده بودم و دلم به درد آمده بود، تصمیم گرفتم که ابتدا در مورد آن عکس بگویم. با اینکه این چند روز این مرد فوق العاده خبر ساز شده است ولی من اسمش را هم نمیدانم. استثنئاً و البته با تاسف و یا شاید حتی با خوشبختی زیاد! با وجود اینکه تمام مسابقات را میدیدم، نتوانستم این یکی را ببینم و مطمئنم اگر مسابقه را، به خصوص در آن زمان خاص، یعنی دیروز هفدهم مردادماه سال 91 میدیدم، گریه ی او را، و تمام چیزی را که او در آن لحظه بود، تمامش را میدیدم، زار زار گریه میکردم و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم! مطمئنم که اینطور میشد. جداً میگویم!! دلم خیلی سوخت... و این دل سوختن و حس ترحم خیلی بد است... باعث میشود که بیشتر عذاب وجدان داشته باشم. نه برای اینکه من مدت ها بود که به همه چیز بی تفاوت بودم و یا شاید در بسیاری از موارد هم سنگدل و الان از این بابت ناراحت هستم. اصلاً و ابداً اینگونه نیست و این موضوع باعث آزار من نمیشود. جداً میگویم! میخواهی باور کن! میخواهی هم نکن!  

به دلیل این عذاب وجدان میگیرم چون که نباید دلم بسوزد. میخواهم بگویم که نباید با دیدن عکس او که در حال گریه است احساس ترحم به من دست بدهد. همان طور که به احتمال خیلی زیاد این حس ترحم به خیلی های دیگر هم دست داده است که به قول خودشان باعث شده است رگ غیرت ایرانیشان (!) به جوش بیاید. میخواهم بگویم که این همه هیاهویی هم که خیلی ها به راه انداخته اند از نظرم من میتواند به دلیل احساس ترحمی باشد که به این کشتی گیر دارند. نمیگویم همه. ولی خیلی ها میتوانند این احساس را داشته باشند. حتی عکسی که او گریه میکند هم غم انگیز و رقت بار است. اینکه او چگونه جلوی این همه تماشاگر و دوربین و داور و مربی و ورزشکار و فلان به آن طرز ناراحت کننده گریه کرد... این باعث میشود که من ناراحت شوم. دلم بگیرد. که آن وقت دوست داشته باشم یک کاری کنم. بله. درست است. میدانم که از دست من هیچ کاری ساخته نیست و حتی فکرش هم خنده آور و مسخره است. ولی میخواهم بگویم که منظورم این است که به این حد ناراحت و غم زده هستم!به این حد دلم گرفته است. اصلاً بیانش سخت است... شاید به خاطر این باشد که برای من سخت است بیان چنین احساساتی. 

ولی برایم تا حدی تعحب آور است. یک جوری شده ام جدیداً ها! دیگر آن تعصب قبل را ندارم. بله! تعجب نکن. تعصب! چون من هر قدر هم که تلاش میکردم که منطقی و با دید باز به اطراف نگاه کنم، ذهنم تک بعدی نباشد، ولی باز هم نمیتوانستم. به هر حال در تمام تفکرات و عقایدم باید این تعصب، این نفرت و کینه، و یا هر چی! به چشم میخورد. و همان طور که خودت بهتر میدانی این افتضاح است!! جداً افتضاح است. به معنای واقعی کلمه.  

ولی جدیداً ها دیگر این طور نیستم. دیگر هیچ تعصبی در کار نیست. حتی گاهی اوقات به طور احمقانه ای سعی میکنم که تعصب به خرج دهم ولی نمیتوانم. مسخره است، مگر نه؟!  

دیگر به هیچ امکان نمیتوانم حقیقت را نبینم و یا انکار کنم. حتی اگر حقیقت به نفع کسانی باشد که من مدت ها ازشان متنفر بوده ام و الان هم نمیدانم... فکر کنم متنفر هستم! نمیخواهم بگویم که من قدیم ها حقیقت را نمیدیدم، نه! اتفاقاً به طرز نامحسوسی حقیقت ها برایم روشن بود. میگویم نامحسوس چون ضمیر ناخودآگاهم، و یا شاید هم خودآگاهم، یک جوری سعی داشت آن را از من پنهان کند... الان دیگر نمیتواند. دیگر نمیدانم طرف چه کسی هستم. گیج گیجم و شاید این خیلی هم خوب باشد. اینکه طرف کسی نیستم را میگویم. شاید کم کم دارد عقاید خودم شکل میگیرد. 

اعتراف میکنم که به طرز احمقانه ای من حتی زمانی که نهیلیست بودم داشتم -نه به طور کورکورانه ها!- ولی باز هم داشتم از عقاید دیگران، از عقاید کس دیگری، عقایدی که خودش ساخته پیروی میکردم. این را خوب میدانستم. به هر حال پیروی از یک مکتب همین است دیگر! تو باز هم نمیتوانی عقاید خودت را داشته باشی، نمیتوانی خودت فکر کنی، تفکر و عقیده ی خودت را بسازی، چون قوانین مکتبی که از آن پیروی میکنی از قبل عقایدت را برایت ساخته است! تفکرت را برایت تعیین کرده است! چهارچوب ها را برایت علم کرده است! و آن وقت این چهارچوب ها باعث میشود که دیگر تو و تفکرت آزاد نباشی. آن وقت هر قدر که میخواهی برو و ادیان را مسخره کن!! بگو که نمیگذارند که فکر کنیم، نمیگذارند که عقاید خودمان را داشته باشیم، عقایدشان را بهمان تزریق میکنند، ذهن را تک بعدی میکنند و دیگر ما آزاد نیستیم! هه هه هه! خب به هر حال هر دینی هم یک مکتب محسوب میشود! و من حالا میفهمم که تمام مکتب های جهان همین کار را با آدم میکنند. حالا تو هر چقدر دوست داری زور بزن که بگویی من روشن فکرم! در مدت این یک سالی که به این نوع آدم ها نزدیک شدم، خیلی چیزها را فهمیدم. بزرگ شدم. درست است. میدانم که چه کسی باعث شد که من بزرگ شوم. رنج بود که مرا صیقل داد، که مرا کمی کامل تر کرد- نمیگویم که من خیلی بزرگ و کامل و فلان هستم! اصلاً و ابداً چنین چیزی نیست. این تفکر هم خودش یک نوع بچگی است- بله رنج من را صیقل داد و من میدانم که چه کسی این رنج را به من هدیه کرد. ولی این ها مهم نیست. الان که کمی به اطرافم عمیق شده ام، میبینم تمام کسانی که اطرافم بودند، عقایدم شبیه به آن ها بود، و خودشان را روشنفکر و فلان شده میدانستند، در همه یشان یک تعصب خیلی خاص وجود دارد. یک نوع تعصب که به نوبه ی خود شدید است. میفهمم که ذهن همه یشان مانند من تک بعدی بوده است و یک نوع نفرت باعث تمام این چیزها شده است.  

داشتم میگفتم. شاید که کم کم دارد عقایدم شکل میگیرد. از نو. نه آن عقایدی که به من تزریق کرده بودند. از هر سمت را میگویم! و از نظر من این نشانه ی خوبیست. نشانه ای برای اینکه بفهمم من بدون دلیل در اینجا نیستم و بدون دلیل این هیچ کدام از اتفاقات اطرافم نمی افتد.  

بگذریم. 

 

ابتدا که تصمیم گرفتم بلاگ را آپدیت کنم میخواستم از خوارزمی بگویم. که به این جاها رسید. و حالا دیگر حوصله ندارم مطلب را کش بدهم. 

بله من در مرحله ی اول، جزء گروه اول شدم!! یعنی گروهی که یک راست خودشان میروند داوری کشوری. چونکه کارشان آنقدر قوی هست که ابهام و اشکالی در آن نباشد که نیاز به توضیح داور استان باشد.   

همه چیز به طرز غیر قابل باوری پیش میرود. با وجود اینکه داستان های من، برای چنین جشنواره ای از نظر عقیدتی به نظر میرسید که باید خیلی اشکال داشته باشد، ولی من گروه الف شدم. و جالب است که خودم از همان اول با اطمینان میدانستم که گروه الف میشوم. جالب نیست؟! 

الان هم، تا همین دیروز بود فکر کنم، با اطمینان میدانستم که قرار است حتی چه رتبه ای در کشور بیاورم ولی در حال حاضر کمی به شک افتاده ام. نه اینکه به شک افتاده باشم که ممکن است رتبه بیاورم یا نه ها!! اصلاً مهم نیست! ولَش کن! 

به هر حال تا به اینجای کار با هر سختی و زحمت و غم غصه ای که وجود داشت، پیش رفتم. به طور غیر قابل باوری پیش رفتم. همان طور که به طور غیر قابل باوری هم تصمیم گرفتم که کارم را به خوارزمی بدهم! بقیه اش را هم میسپارم به دست خدا، و خدا را شکر میکنم...  

 

+ دیروز "او" خیلی زجرم داد. دلم را خیلی شکست...