آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

17

بهت گفتم که گروه الف شدم؟ یا حتی بهت گفتم که بالاخره پایان داستان جدیدم را پیدا کردم یا اصلا بهت گفتم که داستان جدید نوشته ام؟! بهت گفتم که چند روز پیش شاید بهتر بگویم هفته ی پیش جلسه ی توجیهی دفاع حضوری "مدعوین" بود. بله بگویم مدعوین. چون که خیلی کیف دارد این کلمه. جداً میگویم. کیف دارد خب! ابتدا که آن زنک چندش آور میگفت مدعوین من فکر میکردم منظورش ادعا کنندگان است ولی بعد تر فهمیدم که منظورم دعوت شده هاست و برای همین متوجه شدم که باید کیف کنم از این بابت.  

خب البته چندان هم این مدعوین بیچاره کیف کردن ندارد. :| تقریباً باید بگویم که افتضاح است! اولاً که سیزدهم باید از ساعت هشت صبح دانشگاه شهید "ر" باشم و برنامه ام را به گونه ای تنظیم کنم که احتمال این را بدهم که تا چهار بعد از ظهر در آنجا علاف میشوم! و حتی باید این احتمال را بدهم که ممکن است بهم بگویند همانجا در مورد فلان موضوع داستانی بنویسم و خدای من!! این حداقلش برای من افتضاح است!!! دقیقاً دوست عزیزم! افتضاح است چون که داستان هایی که من مینویسم باید به گونه ای باشد که حسش را داشته باشم و البته موضوع را هم خودم باید تعیین کنم! نه اینکه مانند بچه دبستانی ها موضوع انشا بدهند به من!! خدای  من!!! تازه از این ها که بگذریم آن زمان جو به اندازه ی لازمی که آدم را به استرس بندازد که نتواند فکر کند هست! چه برسد که بخواهی تمرکز کنی تا یک داستان با یک موضوع از پیش تعیین شده را بنویسی! البته نمیدانم چرا دلم دوباره، مثل همان زمانی که به خودم میگفتم گروه "آ" میشوم روشن است و فکر میکنم که از من نمیخواهند که داستانی بنویسم! :| بگذار یک لحظه ی دیگر فکر کنم. :| بله. الان همان حسم به من گفت که مطمئن باشم که از من نمیخواهند داستانی بنویسم. و همان حس یاز هم میگوید که بنده رتبه ی اهم!! میشوم! و حتی الان نیاز ندارم که یک لحظه هم فکر کنم که ببینم حسم دقیقاً همان را میگوید یا خیر. بله داشتم میگفتم. همان حسی که به من میگفت "آ" میشوم این ها را الان دارد هی در ذهنم تکرار میکند و به من اطمینان میدهد که استرس نداشته باشم. هر چند که تا حدی باز هم استرس دارم و فکر میکنم نکند این حس صرفاً یک توهم باشد؟! ولی مگر نه اینکه من در آن زمان مرحله ی اول هم همین فکر را میکردم؟ که نکند گروه "جیم" شوم؟! بعد از تمام کردن این پست یادم باشد که بروم یک سری به آرشیو بزنم و ببینم حسم آن زمان دقیقاً چه بوده است.  

به هر حال داشتم میگفتم. نمیدانم چرا دلم تا این حد مطمئن است. مطمئن است؟ بله. به گمانم مطمئن است. :| 

بگذریم. نمیخواهم این قدر به خودم استرس دهم. هر چه بادا باد!!! مگر نه اینکه تا همین جایش هم به همین گونه گذشته است؟! که هر چه که دوست داشته و البته دوست داشتم شده است؟! مگر نه اینکه از همان اول هم همه چیز از یک اتفاق جالب شروع شد و جلو رفت و جلو رفت و جلو رفت؟! پس نمیخواهم این قدر استرس بدهم به خودم. چونکه همه چیز این ماجرا برمیگردد به کسی که من تا زمان ها به وجودش (؟) شک داشتم. دیگر نمیخواهم تا این حد به خودم استرس بدهم که معده ام درد بگیرد یا فکر مشغول شود و نتوانم درس بخوانم!  

بله! من این یک هفته به شدت آدم ابله و نادانی شدم. جداً آدم ابلهی شدم و تا میتوانستم خودم را از درس عقب انداختم و حتی در کلاس هم چندان تمرکز کافی را برای دقت کردن به درس نداشتم. هرچند که فکر میکنم این حالم تا حد زیادی بر میگردد به این لیدی ال دیوث عوضی متهوع! که حالم را به هم میزند. که دلم میخواهد تکه تکه اش کنم ولی به رویش لبخند میزنم و میگویم امیدوارم حالت خوب باشد! یا یک همچین چیزی. فکر میکنم که او هم همین افکار را در ذهنش میپروراند و آن وقت است که این بخش از شعر فروغ در دفتر تولدی دیگر به ذهنم می آید و باعث میشود که یک حس بدی به من دست بدهد: 

آدم ها همچنان که دست تو را می بوسند 

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند 

فکر کنم تقریباً همین بود. حالا شاید یک کلمه این ور تر یا آن ور تر. ولی تقریباً همین بود. 

ولی من به جز آن دخترک عوضی بد هیچ کس دیگر را نمیخواهم. این را جداً میگویم. یعنی در این لحظه که فکر میکنم می بینم بد هیچ کسی را جز او نمیخواهم و اگر با کسی احیاناً یک زمانی سر لج شدم، خیلی رک و راست نشانش میدهم. ولی این...  

خدای من! بس است. حالم را به هم میزند و باعث میشود تهوع بگیرم. باید یاد بگیرم که کم کم از زندگی ام بیندازمش بیرون. که دیگر نقش زیادی در زندگی ام نداشته باشد. هر قدر هم که میخواهد هر روز ببینمش و یا هی اس ام اس دهد ولی من باید یاد بگیرم که نسبت به او و چندین و چند نفر دیگر بیخیال و بی تفاوت شوم. 

خدای من! چرا نمیتوانم یاد بگیرم که چطور میشود بی تفاوت بود به همه ی مسائل؟! :( 

به هر حال من باید دیگر درس بخوانم. چون وقتی که درس نمیخوانم خودم و تنها خودم هستم که اذیت میشوم. به حدی اذیت میشوم که افسردگی میگیرم و می افتم گوشه ی خانه. که دیگر نمیتوانم بروم سر کلاس گسسته! که بعد تمام درد هایم، تمام اضطراب هایم و تمام افکارم با یکدیگر دست به یکی میکنند که من درد معده بگیرم. که من هر چه بیشتر و بیشتر در بدبختی و فلاکت افسردگی فرو روم و روز به روز بیشتر در آن غرق شوم. نه! من نباید بگذارم. نباید بگذارم که فکر های ناراحت کننده و بد به ذهنم بیاید و یا حالا هر چه!  

 

باید اسپینینگ را ادامه دهم، باید درس خواندن را دیگر دوباره به طور جدی پیگیری کنم و اگر هفته ی پیش نتوانست مانند نامش هفته ی تحول باشد ولی این هفته دیگر جداً هفته ی تحرک و تحول باشد! باید سعی کنم که نسبت به خیلی ها بی تفاوت شوم و روابطم را نسبت به خیلی از آ دم های جالب دیگر که من تا به حال نمیشناختم نزدیک کنم. ولی نه دیگر آن قدر صمیمی! چون که جداً من خیری از این گونه روابط به اصطلاح خوب و دوستانه ندیدم!  

باید تمرکزم را بگذارم روی درس و فعلاً در حال حاضر به فکر خوارزمی نباشم. استرسش را نداشته باشم و به آن حس آشنا اعتماد کنم.  

بعد شاید در هفته ی اول شهریور یک سری تحرک هایی برای دفاعم انجام دهم. مثلاً فکر میکنم خواندن یک سری بلاگ هایی که فکر کنم همین پریروز کشفشان کردم جالب باشد. داستان هایشان را گذاشته اند در آن. به هر حال میشود به وسیله ی آن اگر احیاناً موضوعی دادند که مثلاً با فلان داستان جور در آمد از ایده ی همان داستان الهام بگیرم و بنویسم. به علاوه اینکه خودم را باید کمی آماده کنم. آن نقاب همیشگی دخترک خجالتی را بردارم و سعی کنم که اعتماد به نفس داشته باشم. هر چند که کار بسیار سختی است.  

بعد هم که میس ایز آذر محبت کردند و تمام سوال هایی را که فکر میکنند یک داور ممکن است بپرسند به اضافه ی جواب هایشان را قرار است برایم بیاورند. امیدوارم که آن هم به من کمک کند. به اضافه ی اینکه خودم هم یک سری تلاش ها در ذهنم هست که در این زمینه بکنم. مثلاً در مجله ی اکسپریمنت ی این ماه چیزهای خوبی در مورد سبک نوشتاری، مفهوم و الخ گیرم آمده. این مجله ی اکسپریمنت عجب چیزیست برای خودش. راستش را بخواهی هیچ گاه هیچ مجله ای نتوانست آن قدر جذبم کند که به طور منظم پیگیرش باشم چه برسد که انتظار بکشم که ببینم شماره ی جدیدش کی قرار است چاپ شود!!! و هر ماه هر طور شده آن را پیدا کنم و تقریباً اکثر مطالبش را هم بخوانم!! ولی با کمال تعجب مجله ی اکسپریمنت یک چنین مجله ای است. تو هم بخوانی متوجه میشوی.  داشتم میگفتم یا یکی دو شعر در مورد مفهوم پیدا کرده ام. به هر حال تمام این کارها را میگذارم یک هفته مانده به دفاع. در حال حاضر نه وقت فکر کردن به این موضوع را دارم و نه راستش را بخواهی اعصابش را!  

این هفته، هفته ی آخر مدرسه است. هفته ی پر از امتحان و من خیلی از درس ها عقب هستم. به علاوه اینکه باید حسابی هم در شهریور ماه بخوانم.  

ولی باید خونسردی خودم را حفظ کنم و نگذارم که غم و غصه و ترس بر من غلبه کند. آره... 

 

+ چهارشنبه وقت دکترم است. خوب است! 

+ داشتم فکر میکردم دیدم که همان حسی که در موردش برایت گفتم میگوید که او دوباره برمیگردد... که او...  

دلم روشن شد... :)