آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

18

دیشب یاد یک کارتون افتاده بودم. کارتون که نمیشود گفت. یک جور از این کارتون های چند دقیقه ای. مثلاً شش هفت دقیقه. خیلی دوستش داشتم. خیلی... هرچند که چند بار بیشتر از تلویزیون پخشش نکرد و تنها و تنها یک قسمت و داشت و من هر دفعه بچه بودم. شاید برای همین است که دقیقاً یادم نمی آید چه بود. خب تو فرض کن!! از آن کارتون هایی نبود مثل سوباسا که صد و بیست قسمت داشته باشد و هر روز و هر روز پخشش کند و تو آنقدر دلت بخواهد ببینی که وقتی میرفتی خانه  ی مادربزرگت، قید حیاطش با آن پروانه های سفید بی خاصیت را بزنی یا حتی قید استخرش را که همیشه با ایچ لخت میشدیم در آن و خودمان را در پناه آن تاک های انگور که سرتاسر استخر را پوشانده بودند نگه داریم. همان جا که حتی اجازه نمیداد آفتاب به ما نفوذ کند و باعث میشد که آب یخ چاه، یخمان بزند و ما با خنده های از ته جان سرمایش را گرم کنیم. حتی قید آن انباری مرموز را میزدم که هیچ گاه جرئتش را نکردم که کامل بروم تویش. در حالیکه ممکن بود چندین و چندتا از نسخه های قدیمی کتاب های دایی ام را پیدا کنم که اولشان مثلاً نوشته بود: تبریز سال 72. آخر آن زمان ها تبریز درس میخواند و فکر میکنم در همان جاده ی لعنتی بود که تصادف کرد و ... . 

بگذریم. قید جوجه های ماشینی را هم میزدم. یعنی میزدیم. من و ایچ... ایچ عزیز... که حالا چقدر از من دور است و من چقدر دلم تنگ است برای آن زمان هایی که بلند بلند می خندیدیم. حتی زمانیکه داشتیم جوجه ی ماشینیمان را دفن میکردیم.  

مینشستیم پای تلویزیون سیاه سفیدی که شاید به اندازه ی یک جعبه ی بزرگ بود و سوباسا میدیدیم.  

نه. این کارتونی که میخواهم بگویم از آن کارتون ها نیست! که البته من همین الانش هم به زور یک چیز هایی از سوباسا یادم می آید که همین نشان میدهد آن کارتونی که الان میخواهم بگویمت چه قدر بر روی من تاثیر گذاشته است. 

خب. یادم است که تمام فضای کارتون سیاه بود. میخواهم بگویم از همان کارتون هایی بود که پس زمینه یشان سیاه سیاه است. که انگار هیچ چیز دیگری جز این سیاهی نمیتواند وجود داشته باشد.  

یک آقای چاقی،یعنی فکر میکنم چاق بود، بله یک آقای چاقی در حالیکه در خیابان در میان انبوه جمعیت میرفته یکهو چشمش به یک گل رز قرمز، بله مطمئنم که گلش رز و صد در صد قرمز بود، می افتد. این صحنه را هم خوب یادم است که پاهای آدم ها را نشان میداد که با عجله از کنار گل که بر روی آسفالت توسی پیاده رو افتاده است میگذرند.  

بعد آن آقا آن گل را بر میدارد. میبردش خانه اش. خانه اش را تقریباً یادم است. پس زمینه سیاه بود. آسمان هم. فقط زمین بود که سبز بود. میبردش خانه و از آن مواظبت میکند. میگذاردش در یک شیشه. فکر نکن که من شازده کوچولو را با این کارتون اشتباه گرفته ام!!! میگذاردش در یک شیشه. این آقا تنهای تنها بود. آن قدر تنها بود که آن پس زمینه ی تاریک نمیتوانست تنهایی اش را تاب بیاورد و فکر کنم برای همین بود که هلش میداد سمت من. آنقدر هلش میداد سمت من که میتوانستم تنهایی آن مرد را لمس کنم. در کل میخواهم بگویم که تم صحنه ها یک جور غریبی بود. آن مرد هر روز به آن گل آب میداد. هر روز مواظبتش را میکرد و دقیقاً یادم نمی آید که با گل صحبت میکرد یا نه ولی دوست دارم این طور تصور کنم که حتی با گل حرف میزد. نوازشش هم میکرد. این را مطمئنم. هر روز میرفت سرکار و بعد آن تم غریب خانه اش که تنها رنگ سرخی که در آنجا وجود داشت همان گلش بود نمایان میشد.  

بعد یک روز که این مرد می آید، می بیند که گلش مرده است. یادم نیست دقیقاً چطور مرده بود. باد آمده بود و پرپرش کرده بود؟ یا اینکه مثل هر گل دیگری پژمرده بود. به هر حال مهم این بود که مرده بود. ادامه ی داستان را به یاد ندارم. شاید به خاطر این است که فکر کنم داستان در همینجا و یا شاید دو سه دقیقه بعدش به پایان میرسد. 

من آن زمان ها عاشق این کارتون بودم که شاید بیشتر از دو یا سه بار هم ندیدمش. یادم نیست که آن زمان ها در مورد این کارتون چه فکر میکردم ولی الان که فکر میکنم میبنیم تا حد زیادی گنگ است. پیامش را میگویم... میخواهم بگویم متوجه نمیشوم که چرا همچین کارتون غمناکی را باید برای بچه ها پخش کنند. شاید این داستان برای من به اندازه ی پایان شازده کوچولو غمناک باشد. هنوز هم یک طور غریبی وقتی یاد تم سیاه کارتون می افتم تنهایی مرد را حس میکنم. نه آن طور قوی که بتوانم لمسش کنم. ولی خب به هر حال حسش میکنم... 

اول پستم قرار نبود آن طور شروع شود. یعنی اینکه برگردم به گذشته. به خانه ی قدیمی مادربزرگ. "خونه ی مادربزرگه هزار تا غُصه داره..." که یک دفعه همه چیز برایم نوستالژیک شود. به خصوص ایچ... که من هر زمان دیگر هم که به آن عکس های لعنتی! به آن عکس هایی که باید آدم را خوشحال کند ولی من را بدتر غمگین میکند نگاه میکنم حسرتم میگیرد. اصلاً حتی عکس های خاله و دائی هایم را هم که نگاه میکنم همان طور میشوم. به خصوص که یکی از آن دو نفر مرده است و دیگری...  

به طرز عجیبی همه سالم هستند در آن. حتی بابابزرگ. بابابزرگی که من دیدمش ولی آن قدر کوچک بودم که کاملاً بهتر است بگویم او مرا دید. همه میخندند. ا لکی نه! واقعی! به مقدسات قسم که تمام خنده هایشان، و خنده هایمان واقعی است در این عکس ها. تو هم اگر ببینی دیگر جای هیچ شکی برایت نمی ماند...! 

به طرز عجیب و وحشت آوری سردرگم هستم. در همه چیز. در پیدا کردن خدا، در اینکه آیا آن ها را دوست دارم؟! آیا اگر زمان همان طور بگذرد و بعدتر یکی از آن ها را از دست بدهم حسرت این لحظه را نخواهم خورد؟ دیگر نمیدانم چه چیز حقیقت است و چه چیز دروغ. چه چیز درست است و چه چیز غلط. 

ولی فعلاً فکر کنم راهم را حداقل در انتخاب رشته ی آینده ام پیدا کردم. ولی الان نمیدانم چرا ولی دوست ندارم چیزی در موردش برایت بگویم. 

 

+امروز هدفم را گذاشتم که ده ساعت درس بخوانم. درست است عزیزم. ده ساعت!!! تا الان که این جا را آپدیت میکنم هشت ساعت و نیمش را پیش رفته ام. به مقدسات قسم نمیگذارم که آن یک ساعت و نیم شکستم بدهد!!! :)  

+ تا همین الان خیلی خوشحال بودم. به خصوص بابت آن پانوشت بالایی! آیا همیشه خاطرات حتی شیرینشان تا این حد تلخ هستند؟!!!!!