آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

20

دوشنبه تعطیل شدیم. قرار شد پنج روز را کامل استراحت کنیم و بعد دوباره برای کنکور حسابی بخوانیم. 

این دو روز اولش را که حسابی استفاده کردم. همه اش بیرون بودم. روز اول که با قاف رفتم تجریش. چقدر یک آدم میتواند جلف باشد آخر؟!!! :| اصلاً در تخیلاتم هم نمی گنجید که یک دختر بتواند با دوستش ( در واقع دوست دوست پسر قبلیش که هنوز هم با هم هستند و نمیدانم که این دوست دوست پسرش، فی الواقع دوست پسرش است یا نه! ) صحبت کند. در کل روابط پیچیده ای برقرار است در اینجا. آدم از هیچ چیزش سر در نمی آورد. بله. رفتم تجریش و بعد از مدت ها یادی هم از عادت های قدیمی ( اهم! ) کردم! بعد از آن طرف رفتم آن کانورز شریعتی را دیدم. مسخره ها! جداً مسخره هستند! از دفعه ی آخری که کانورز خریدم، یعنی حدود شش هفت ماه پیش تا همین دیروز، طرح ها هیچ تغییری نکرده بودند!!! دقیقاً همان ها بودند، که قبلاً هم بودند! :| گفت که طرح های جدید احتمالاً دو هفته دیگه می آید. خواستم بگویم ارواح خیک عمه ات! ولی نگفتم و ساکت ماندم. الان به خودم میگویم چه کاریست؟! میروم این کانورز میلاد نور خودمان! بیخودی چرا به خودم زحمت بدهم آخر؟!  

بعد شب همان روز با خاله اول رفتم پیتزا بابی و یک چیز کراست به رگ هایمان زدیم و از آن طرف ساعت دوازده رفتیم کلاه قرمزی و بچه ننه را دیدیم! :)) راستش را بخواهی من تا به حال ساعت دوازده نصف شب نرفته بودم سینما. ولی انگار که مردم هنر دوست ایران که می میرند برای سینمای ایران، خیلی این ساعت ها را دوست دارند. به خصوص چادری ها! :))  

رفتیم سینما فرهنگ. منتظر که مانده بودیم در یک گوشه تبلیغ کلاه قرمزی و بچه ننه را زده بودند. بزرگ بالایش نوشته بودند: سینمای ایران دوباره لبخند میزند...! :))))) گفتم سینمای ایران چقدر بدبخت است که باید با کلاه قرمزی به مردم هنر دوست ایران لبخند بزند!!  :)) یعنی تمام سانس ها پر شده بود ها! وگرنه ما خل نبودیم که بگذاریم آن ساعت شب برویم سینما و تازه جوری برویم که مجبور باشیم بچسبیم به پرده ی سینما و هی من فکر کنم نکند چشمانم ضعیف شود.  

ولی در کل فکر میکنم میشود لقب جالب را به این فیلم داد. به خصوص که تیکه های جالبی می پراند آن وسط ها! :))  

فردایش با خاله فیلم سالو را دیدم. اوه خدای من! جداً که فیلم متهوعی بود! من که حاضر نشدم تمام صحنه هایش را ببینم. میزدیم جلو. اصلاً کاری به نقدهایش ندارم. ولی خودم هم نمیتوانم نظر قاطعی بدهم در مورد فیلم. به هر حال خوشم نیامد ازش.

روز بعدش که امروز باشد، برگشتم خانه و دو ساعت بعدش با الی رفتم ونک. خوب بود. میشود گفت که کیف داد به من. به خصوص زمانی که وارد شهر کتاب ونک شدیم من که به شخصه جداً کیف کردم. دلم نمی آمد بروم از آن جا. کیف میکردم وقتی میرفتم قفسه ی رمان های اروپایی و فرانسوی و آمریکایی و آمریکای لاتین را میدیدم و میدیدم که کلی از آن کتاب ها را خوانده ام کیف میکردم. جداً کیف میکردم. به خصوص زمانی که در بخش کودک و نوجوانش یک پسربچه را دیدم که با دیدن کتاب های تن تن کیف کرده بود و از مادرش میخواستشان. من هم به اندازه ی همان پسربچه و یا شاید حتی بیشتر از آن کیف کردم! جداً لذت بردم. به خصوص زمانی که رفتم و کتاب ها را باز کردم و تمام نوستالژی ها را با تمام وجودم حس کردم و برایم زنده شدند. چقدر دلم آن روزها را خواست... یادم است که سری تن تن را، هر بیست و چهار جلدش را چندین دور خوانده بودم. بعضی ها را حتی بیشتر! و الان یکهو دلم ایچ را خواست. برادر عزیزم را. آه که چقدر دلم برایش تنگ است... ولی به روی خودم نمی آورم. آن وقت همه فکر میکنند که دلم برایش تنگ نشده است و من در جواب فقط سکوت را دارم که جوابشان کنم. 

بگذریم. کیف میکردم از اینکه لا به لای کتاب ها بگردم. بعدش رفتیم طبقه ی پایین که خودکار و این ها بخرم. خدای من!!! چقدر دفتر کاهی بود آنجا. من می میرم برای برگه های کاهی! الی میگفت که این ها با برگه ی کاهی قرار داد بسته اند. بس که دفتر های خوشگل بامزه داشت که دل آدم برایشان می رفت و دوست داشت همه یشان را بخرد. ولی من فقط توانستم یک دفتر ساده ی کاهی که نقاشی یک مزرعه ی خیلی بامزه از همان ها که به آدم حس آرامش میدهد.  

بعد ساعت نه این ها رسیدم خانه و تا الان پای نت هستم. 

فردا هم که قرار است بروم خانه ی لیدی ال. البته باید درسش بدهم. این ده روز که مسافرت بود عقب افتاده است و این حرف ها. باید بگویم این مدت که مسافرت بود، بسیار بر من خوش گذشت و باید بگویم که اصلاً دلم برایش تنگ نشد. به من حق میدهی، مگر نه؟! و اصلاً هم در دلت نمی گویی که چه آدم پستی هستم. :( 

پس فردا قرار است با خانواده برویم یک وری و به اصطلاح بچریم. شنبه را هنوز مانده ام چه کنم. به احتمال زیاد مینشینم و کارهای خوارزمی را رو به راه میکنم. یکشنبه درس میخوانم و دوشنبه... اوه!!! مای گاد!!!