تصورش را بکن! خیلی مدت بود که یاد آهنگی که او به من داده بود، نبودم. بعد از اینکه رام گوشی ام را عوض کردم، این آهنگ و خیلی از آهنگ های با ارزش دیگرم حذف شد... البته این آهنگ را حتی قبل از حذف شدنش هم گوش نمیکردم دیگر... انگار که فراموشش کرده باشم. اصلاً همین طور هم بود. فراموشش کرده بودم.
بعد ار چند روز که دوباره لست اف امم را راه انداختم و نگاهی به لایبرری آن کردم این آهنگ را دیدم که سی و چهار دفعه پلی کرده بودم. یکهو یادش افتادم ولی حوصله ی دانلودش را نداشتم. امروز که باز هم از سر بیکاری لایبرری آن را نگاه میکردم، دوباره چشمم به آن افتاد و دانلودش کردم والان که برایت مینویسم در حال گوش دادن این آهنگ هستم. آهنگ بسیار زیباییست... همه اش با پیانو نواخته شده. ولی از آن دسته آهنگ هایی نیست که مرا به یاد گذشته بیندازد. وقتی آن را گوش میدهم هیچ ذهنیتی از گذشته پیدا نمیکنم و شاید این طور بهتر باشد.
گاهی اوقات دل تنگش میشوم. گاهی اوقات دوست دارم بدانم چه میکند. آیا او هم به فکر من هست؟ مانند دیشب. فکر کنم به خاطر همین که زیاد فکرش را کردم شب خوابش را دیدم. سابقه نداشته که من خواب او را ببینم. شاید هم داشته و من در ذهنم نمانده است. راستش را بخواهی این را هم خوب به یاد ندارم ولی یک چیزهای مبهمی...
اول خواستم اینجا بنویسم تا احیاناً یادم نرود. ولی دیدم دلیلی برای این کار نیست. بگذار یادم برود مهم نیست. مگر او چیزی یادش است؟
*
الان در اتاقم هستم و چشمم خورد به هدف های احمقانه ای که روی دیوار چسباندم. امروز مثلاً باید هفت ساعت درس میخواندم! :)) دو ساعت بیشتر نشد. هی گفتم باشد برای شب. باشد برای شب. الان مطمئن نیستم که باید بروم درس یا همینجا بنشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم. دوازده روز بیشتر نمانده است... ببخشید یازده روز! و من باز هم دارم فرصت را از دست میدهم ولی راستش را بخواهی در حال حاضر برایم مهم نیست. دوست دارم بنشینم اینجا و زل بزنم به صفحه ی مانیتور و تایپ کنم و تایپ کنم...
*
این روزها خیلی سرخوش هستم. انگار که مانیا شده باشم، بی قراری میکنم. ولی شادم. شادم و دلم روشن است. امروز که دست هایم را میزدم فکر کردم اگر در خوارزمی موفق نشدم میروم سراغ همان رشته ی ریاضی. می چسبم به درس. بعد یکهو دچار تردید شدم. به خودم گفتم واقعاً این کار را میکنی؟ جواب نمی دانم بود...
ولی از باشگاه برمیگشتم، با خودم فکر کردم حتی اگر در خوارزمی هم موفق نشدم باز هم غمگین نمیشوم. باید شکست را پذیرفت. من هم طعم شکست را بارها چشیده ام... این بار هم رویش.
ولی الان که این ها را تایپ میکنم به خودم میگویم ولی طعم این شکست با بقیه فرق میکند، نمیکند؟! گس تر است. شاید آنقدر گس که بالا بیاوری همه چیز را.
باز هم وقتی این ها را تایپ میکنم به خودم میگویم نه... حتی اگر در خوارزمی موفق نشدم باز هم همین را ادامه میدهم... از طریق کنکور... هر چند که خیلی سخت است...
*
امروز و شاید هم دیروز و پریروز در مورد انتخاب رشته فکر میکردم. وقتی که نتایج کنکور آمده باشد و من بگویم که نه! من رشته ی ریاضی را نمیخواهم. دنبال راهی میروم که میخواهم.
آخر مادر دیروز، شاید هم پریروز گفت که حتی اگر نمیخواهی رشته ی ریاضی بروی بخوان تا قبول شوی و بعد بگویم اگر میخواستم میتوانستم بروم ریاضی. خودم ادبیات را خواستم!
در نظر اول فکر بسیار عالی و خوبی است. به خصوص که من این مدت فکر میکردم اگر هدف من چیز دیگری است چه دلیلی دارد که این درسهای خشک دیفرانسیل و فیزیک و تحلیلی را بخوانم؟! چرا به خودم زحمت بدهم. حتی اگر از طریق کنکور هم بخواهم بروم فقط لازم است که روی عمومی های فوکوس کنم!
این حرف ادامه ی راهم را ساخت ولی خب اگر موفق شوم و همچین چیزی بگویم، خودت که میدانی عکس العمل بابا چیست؟
*
این روزها چه زندگی خوب است... در کمال ناباوری تلخی اش کم است... و این مرا کمی میترساند. نکند آرامش قبل از طوفان باشد؟! ولی خب بعد حس عزیز می آید جلو و می گوید غمت نباشد... ترسی نداشته باش... فقط سعی کن آدم خوبی باشی.
*
آدم خوبی بودن... آدم خوبی بودن خیلی سخت است. خیلی... بعضی ها میگویند آدم بودن خیلی سخت است ولی از نظر من این ها شعار است. همه ی ما آدمیم. حتی اگر پست هم باشیم ولی باز هم "آدم" پستی هستیم. چون همین عقل ( شاید هم اختیار- آخر من همیشه در این جبر و اختیار مشکل داشتم و هیچ گاه هم مشکلم حل نشد-) میگفتم، چون همین عقل باعث میشود که آدم باشیم. اینجا دیگر بحث آدم بودن مطرح نیست. بحث خوب یا بد بودن مطرح است و من اعتراف میکنم که در تمام این سال ها آدم بدی بوده ام. جداً آدم بدی بوده ام ولی برای تبرعه کردن خودم، دیگران را متهم میکردم. دقیقاً برعکس قاضی کتاب سقوط. او خودش را متهم میکرد تا دیگران هم خودشان را متهم کنند... در حالیکه من در تمام این مدت، در تمام این مدتی که کتاب سقوط را خواندم و اصلاً اولین جرقه های ذهنی ام در همان جا زده شد به این نکته توجه نمیکردم. میگفتم من شبیه قاضی داستان سقوط هستم در حالیکه من در تمام این مدت شبیه مخاطب قاضی بودم... البته مخاطبی که با وجود تمام آن اعترافات به خودش نیامده بود... من در تمام مدت دیگران را متهم میکردم تا خودم را تبرعه کنم و قاضی در تمام مدت داستان خودش را متهم کرده بود... و نکته ی اصلی ماجرا برای من همین جا بود، نه خود اصل رفتارهایی که معترف شده بود ولی این را متوجه نبودم.
در واقع ما هیچ وجه تشابهی با یکدیگر نداشتیم جز در رفتارهایمان. ولی اصل ماجرا در این است که او به وسیله ی این رفتارها خودش را متهم میکرد و من سعی در تبرعه کردن خودم داشتم! و این موضوع را بعد از دقیقاً نه ماه متوجه شدم!! همین الان!
حالا حس عزیز به من میگوید که "باید" آدم خوبی باشم و من حداقل به این حرف حس عزیز اعتماد "کامل" را میکنم.
*
من در تمام مدت بد آدم هایی را خواستم که از من بالاتر بودند و یا سعی میکردند که بالاتر از من باشند. حسادت لحظه ای رهایم نکرد و من سعی کردم دیگران را متهم به حسادت کنم و بگویم من آدم حسودی نیستم.
من در تمام مدت به جای اینکه بخواهم خودم را بالا بکشم در دل میخواستم تا دیگران پایین کشیده شوند و خودم میدانستم که حسادت بدترین خصلت یک انسان میتواند باشد! بدترین آن!! ولی نمیتوانستم حسادت خودم را مهار کنم و حتی شاید خودم هم زجر میکشیدم.
من همیشه پشت همه صحبت میکردم با وجود اینکه میدانستم این کار تنها از پست ترین آدم ها بر می آید. برای همین هم بود که گاهی اوقات حالم از خودم به هم میخورد. دقیقاً زمان هایی که در حال انجام این کار بودم...
*
از فردا سعی میکنم درس بخوانم. سعی میکنم به آن هدف های به اصطلاح احمقانه، به آن ساعت های به اصطلاح خنده دار حقیقت بدهم. هرچند که اصلاً حوصله ی درس خواندن ندارم...
+لاک مشکی زدم... او دوست داشت...