تماشاچی محکوم به اعدام
وکیل مدافع: آقای متهم، اگه همینجوری ساکت و لبخند به لب وایسین و من رو نگاه کنین، من هیچ کاری نمیتونم برای شما بکنم. من میخوام از شما علیه این دروغ بزرگی که توی مغرتون لونه کرده دفاع کنم. من میخوام از شما علیه این دروغ دفاع کنم و تنها راهش اینه که اعتراف کنین. من میخوام از شما علیه این دروغ دفاع کنم، چرا که این دروغ داره قلبتون و مغزتون رو... داره همه ی ما رو می کشه، نابود میکنه، ما رو با سیاه ترین و کثیف ترین لجن مفتضح میکنه. و حتی سکوت شما هم یه دروغ بزرگه چرا که شما در واقع چیزی برای اعتراف دارین. آقای عزیز، وجدان خودتون رو راحت کنید.
***
قاضی: پرونده ی این فرد، دادستان رو، برام بیارین.
منشی دادگاه: جلو ِ خودتونه.
قاضی (صفحه ها را ورق میزند.)
خب... به نظر می آد... بازیگر هستین.
دادستان: بله، شغل کثیفی یه. کثیف ترین و پست ترین شغل دنیا. همه ش باید دروغ بگم.
قاضی: کجا بازی میکنین:
دادستان: همه جا... در تئاتر و در زندگی خصوصی.
قاضی: منظورتون از زندگی خصوصی چیه؟
دادستان: زندگی خصوصیم پر از تظاهر و وانموده. نمیتونم از شر این مرض راحت بشم، حتی وقتی می خوابم یه جوری میخوابم که اونی که من رو میبینه به خودش بگه: چه قشنگ خوابیده!
وکیل مدافع: باید خیلی عذاب آور باشه!
دادستان: وحشتناکه! هر وقت میرم رستوران وسواس دارم یه جایی بشینم که همه من رو ببینن. وقتی با گارسون حرف میزنم تو چشماش نگاه میکنم و سعی میکنم با یه صدای خوشگل و با کلمات ناب حرف بزنم. این قدر کشش میدم، به امید اینکه من رو توی تلویزیون یا جای دیگه دیده باشه و بشناسه.
قاضی: این کار خیلی زشته. خیلی زشت.
دادستان: همه ی کارهام همینجوری عجیب و غریبه. پروستاتم درد میکنه، ذائقه ی جنسیم نا مشخصه، ولی با این وجود رابطه های متعددی رو با زن های متفاوت دارم.
قاضی: چه جوری؟
دادستان: خستگی از زندگی رو براشون وانمود میکنم... لحظات تعمق و اضطراب رو تظاهر میکنم... باهاشون درباره ی جهان هستی و مابعدالطبیعه حرف میزنم و اون ها اشک در چشم و شیفته به حرفام گوش میدن... بعدش هم براشون توضیح میدم که هدف من در زندگی والاتر از اینه که بخوام باهاشون معاشقه کنم.
***
دادستان: همین که شما به من توهین کنین این معنی رو میده که من وجود دارم.
قاضی: حالا فرض کنیم که شما وجود دارین. فرض کنیم که شما توی این نمایشنامه باشین. حتی فرض کنیم که سوال های من رو جواب میدین. خب که چی؟
دادستان: خب تئاتر همینه!
قاضی: عجب، پس شما اینجور فکر میکنین ما داریم تئاتر بازی میکنیم؟
دادستان: شاید بازی میکنیم، شاید هم بازی نمیکنیم. گاهی اوقات خودم هم شک دارم. توی پرده ی اول وقتی از متهم بازپرسی میکردم، یه دفعه یه چیزی بهم الهام شد... به نظرم رسید که ما همه مون داریم جنون رو وانمود میکنیم، برای اینکه بتونیم زندگیمون رو تحمل کنیم.
+ در کل نمایشنامه برایم چندان جالب نبود. یکجورِ لوسی بود. ولی دیالوگ های زیبایی داشت.
البته من یک انگشت وسط هم به مترجم این کتاب نشان میدهم و از همین جا اعلام میکنم که ریده است با این نوع ترجمه کردن!!! فرض کن!! نام شخصیت ها را عوض کرده بود و ایرانی کرده بود!!! علی، شادی، مارال، خسرو!! :|