دو سه روز رفتیم رشت. نمیگویم بد گذشت ولی خوش هم نگدشت. رفتیم خانه ی حاج آقا. خدای من!! آن خانه هیچ تغییری نکرده بود!! هیچ تغییری! از همان بچگی ام تا به حال. خانه بوی نا میداد و وقتی راه میرفتی صدای چوب ها بلند میشد. اولین کاری که کردم، رفتم کنار کتابخانه. راستش را بخواهی تمام کتاب ها از قبل به تاراج رفته بود و طعمه ی درستی گیرم نیامد جز کتاب سالاری ها و انتری که لوطی اش مرده بود و یک کتاب دماغ که من فقط مترجم آن را که احمد شاملو بود میشناحتم. :| کتاب انتری که لوطی اش مرده بود را همان جا خواندم. خوشم نیامد. نمیدانم اصلاً میشود به کتابش لفظ اروتیک را داد یا نه! ولی چندان مرا جذب نکرد. داستان انتری که لوطی اش مرده بود شبیه داستان سگ ولگرد بود. ولی من سگ ولگرد را بیشتر میپسندم. هدایت بهتر توانسته است احساسات یک سگ را نشان دهد تا چوبک احساسات آن انتر را . از نظر من سگ ولگرد تاثیر گذار تر بود. آنقدر که من توانستم رقص مترسک را بنویسم.
آن وقت بود که رفتم سراغ نامه های دایی های مامانم. داستان غم انگیزی دارند. از همان داستان ها که در کتاب های غم انگیز می نویسند. یکی از دایی ها برای تحصیل به اتریش رفت و در آنجا با "ژنی" آشنا میشود و با او ازدواج میکند. حاج آقا مخالف ازدواج بود. حتی با وجود اینکه "ژنی" اسلام آورده بود ولی باز هم مخالف ازدواج پسرش با "ژنی" بود. نگران حرف مردم بود. در تمام عمرش نگران حرف مردم بود و این هم یکی دیگر از نگرانی هایش بود ولی طبق نامه هایی که خواندم ظاهراً به پسرش اجازه ی ازدواج داده بود. پسرش ازدواج کرد و "ژیلا" به دنیا آمد. درست نفهمیدم که حاج آقا پول ماهانه ی پسرش را قطع کرده بود که پسرش مجبور به فروش فرشی که ژیلا دوست داشت و همیشه روی آن بازی میکرد شده بود یا نه. ولی در یکی از غم انگیز ترین نامه هایش این را گفته بود و گفته بود ژیلا وقتی پدر و مادر ژنی را می بیند سراغ شما را میگیرد و من به او قول داده ام که می آییم ایران و به شما سر میزنیم ولی شما اجازه نمی دهید بیاییم ایران. انگار که به صلاح نیست... خیلی دوست داشت بیاید ایران. اصلاً میخواست زودتر دوره ی کار آموزی را همراه با تحصیل انجام دهد و تمام کند تا هر چه زودتر برگردد ایران و در همان جا زندگی کند.
چند سال بعد آن یکی دایی هم برای تحصیل میرود اتریش و بعد در یک سفر هر دوی آن ها همراه با ژیلا و ژنی تصادف میکنند و می میرند... بی آنکه حاج آقا یک بار پسرش را ببیند. میگویند غم این اتفاق حاج آقا را داغان میکند. مادر بزرگ از قبل داغان شده بود. حالا اگر بروی آن خانه ی قدیمی که دیگر هیچ کدام از آن ها دیگر در آن نیستند و بعد بروی سمت کتابخانه، میتوانی تمام کتاب های درسی، دفتر ها، نامه ها و حتی یک سری مجله را هم ببینی که سالیان دراز است که در آن اتاق نشسته اند و دارند خاک میخورند. که تمامشان بوی نا گرفته اند. مانند آن خانه و مانند آن خاله ای که در آن خانه ی درندشت ویلایی تنها زندگی میکند.
یک سری کتاب درسی را هم آوردم با خودم. شیمی، فیزیک، علوم که تمام درس های ما در آن جا خوش کرده بود. فقط با این تفاوت که مال سال 40 بود. آن مجله ی دانشمندی را هم که مال بهمن سال 42 بود با خودم آوردم. دیروز که داشتم آن را ورق میزدم، مقاله ای در مورد سازنده ی بمب اتمی در آن بود. آن موقع ها هنوز زنده بود. آدم که آن ها را میخواند، یا که اول کتاب های درسی را می دید که عکس شاه و فرح و ولی عهد در آن جا خوش کرده بود، یک جوری میشد. انگار که نمیتواند با گذر زمان کنار بیاید. یک حالت گنگی به آدم دست میدهد که قابل توصیف نیست...فقط دست میدهد و تو باید با آن کنار بیایی.
شنبه مدارس باز میشود. یکشنبه نتایج نهایی خوارزمی معلوم میشود. نمیدانم باید بی صبرانه منتظر شنبه باشم یا از آن بیزار باشم.
آقای نیو داستانم را خواند. گفته بودم که. من آن داستان را برایش میل کرده ام تا تحسینم کند! وگرنه دیگر نظراتش ذره ای برایم اهمیت ندارد. به خصوص سر آن غیبت طولانی مدت و آن دلایل مزخرفش که انگار فرض کرده بود بنده خر هستم! آن غیبت طولانی اش مصادف شده بود با شکست در یک سری روابط دیگرم و همین باعث شده بود که افسردگی بگیرم و هی با خودم بگویم چرا؟ چرا؟؟ چرا؟؟؟
نتایج نهایی آن روز مشخص میشود و من میترسم. یک حسی به من میگوید اینجا پایان کار من است و من جزء نفرات برتر نخواهم بود.
ای کاش میتوانستم به آقای نیو بگویم از استاد دانشگاهش نتایج را بپرسد. آخر دیگر حتی نمیتوانم این یک هفته را تحمل کنم. ولی نمیتوانم. شاید این طور بهتر هم باشد. شاید باید همان روز دوم مهرماه نتایج را متوجه شوم و در درون بشکنم...
*در قلب آدمی جاهایی است که هنوز به وجود نیامده اند و رنج به درون آن ها میرود تا به آن ها هستی ببخشد.
لئون بلوآ