آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

26

احمقانه است! ولی انگار من همیشه دوست داشته ام خودم را گول بزنم. از همان بچگی. از همان زمانی که عقلم به تخیلم اجازه میداد تا برای خودم در ذهنم مادر و پدر جدید، خانه ی جدید، دختر جدید و اصلاً به کل یک " کس " جدید شوم و خودم را آن طور گول بزنم تا بتوانم مانند تمام هم سن هایم زندگی کنم. یا حتی آن زمان که عقلم که راه تخیلم را سد میکرد و تخیلم تنها اجازه داشت به مرز آینده تجاوز کند و آنگاه من برای خودم رویا می بافتم و آن قدر در نقشی که انتخاب میکردم فرو میرفتم که با آن زندگی میکردم. هر صبح در راه مدرسه داستان هایم را سر هم میکردم و سر هم میکردم و سر هم میکردم... 

چه بعد تر ها. یعنی همین زمان ها. که آنقدر به اصطلاح خودم منطقی شده بودم که مغز تخیلم را نابود کرده بود. یعنی خودم این طور فکر میکردم. ولی انگار باز هم داشته خودم را گول میزدم. این بار به نوعی دیگر. این بار با استفاده از دنیای واقعی و آدم های واقعی. آدم هایی که بدت را میخواهند و آن وقت من هر کاری میکردم تا نشانه ای پیدا کنم تا باورم شود که نه، آدم ها بدم را نمی خواهند. بعد آن قدر به تخیلم اجازه ی پیشرفت دادم که در "ناخودآگاهم"، جایی که مغزم هیچ دخالتی در آن ندارد، همه چیز شکل گرفت. کم کم. آهسته. بی آنکه خودم بفهمم. تنها با پیدا کردن نشانه های احمقانه که حتی هنوز هم نمی توانم یا شاید هم نمیخواهم باور کنم که آن نشانه ها، تنها یک سری "اتفاق" های ساده بودند. اتفاق هایی که ممکن است هر روز برای هر کسی بیفتند. 

کم کم، یک اسم، تنها یک نام پوچ، به اسم حس عزیز در ذهنم نقش بست و من آن را آنقدر باور داشتم که نمیتوانستم هیچ چیز دیگری را جز آن باور کنم. آن حس عزیز کم کم قوی شد. یاد گرفت چطور باید مرا راضی کند. یاد گرفت چطور باید مرا راضی کند تا او را از زندگی ام حذف نکنم. او شروع کرد به گول زدن من. شروع کرد به گول زدن من تا من در حدود دو ماه و یا شاید کم تر از آن، یکی از بهترین لحظه های عمرم را، که کم هم هستند، داشته باشم.  

لذت نابی بود دوست عزیزم. من می توانستم به سادگی به خودم هر مزخرفی را بقبولانم. و تمام آن مزخرفات چیزهایی بودند که مرا ارضاء میکرد. باعث میشد تا بتوانم از زندگی ام لذت ببرم. باعث میشد که نتوانم حقیقت را ببینم. حقیقت جلوی چشمانم بود. دقیقاً همان جلو و حتی گاهی او را می دیدم. ولی همیشه تمام سعیم را کردم که به وسیله ی آن حس عزیز آن را پنهان کنم و یا حتی فراتر از آن، آن را به قتل برسانم. 

ولی آخر مگر میتوان حقیقت را به قتل رساند؟ حقیقتی که همیشه ثابت و همیشه وجود دارد. حتی اگر نباشیم هم زندگی میکند. نا میرا است و هیچ راهی برای به قتل رساندنش وجود ندارد و آن وقت یک جا حقیقت عصیان میکند. ناراحت شده است که تا این حد نادیده گرفته شده است. تا این حد به او کم محلی شده است. آن وقت قدرتش را نشان آدم می دهد و ما را به قتل می رساند. بله دوست عزیزم. درست است. غم انگیز است ولی باید قبول کنیم که حقیقت ما را به قتل می رساند و ما مغلوب او هستیم. هر قدر هم تلاش کنیم ولی باز او بر ما غالب است. شاید بتوان یک مدت او را نادیده گرفت. ولی این دلیلی بر کشتن او نیست. مطمئن باش یک روز سر بر می آورد. قوی تر از همیشه سر بر می آورد تا تو را به قتل برساند. 

 

گاهی که منطقم کمی سر جایش می آمد، می ترسیدم. میگفتم نکند، این مدت آرامش قبل طوفان باشد؟! آخر مگر میشود همه چیز تا این حد خوب و عالی پیش برود؟! ولی بعد حس عزیز می آمد تا مرا ارضا کند و منطقم را پس میزد تا دوباره صدایش را نشنوم. آنگاه من با خیال آسوده می خوابیدم و الان که فکر میکنم میفهمم دقیقاً این موضوع بود که آن دو ماه از زندگی ام را تبدیل کرد به یکی از عالی ترین دوره های زندگی ام. در واقع اینجا همان بحث دید مطرح میشود. نوع نگاه ما به مسائل و این دری وری ها! ولی خب باید بگویم که تجربه به من ثابت کرد هر قدر هم نوع نگاه ما به مسئله ها خوب و پرفکت باشد وقتی در پشت آن حقیقتی تلخ ( حقیقتی که همیشه ثابت است و با نگاه هیچ انسانی حاضر نیست تغییر کند ) بله، تا زمانی که این حقیقت وجود داشته باشد تمام تلاش های تو موقتی است. مانند تریاکی است که تو را از خماری یک دوره ی سخت در می آورد ولی بعد از یک مدت کاربردش را، اثرش را از دست می دهد. اینجا همان نقطه از زندگی است که حقیقت عصیان میکند و اصلاً هم به فکر نگاه تو به مسائل نیست.  

خب بله. حقیقت در این نقطه از زندگی من عصیان کرد و به نظر آن قدر عصبانی بود که مانند یک سونامی بر سر بینوایم فرود آمد. میخواهم بگویم آرام و بی صدا مرا متوجه خودش نکرد. یک طوفان قوی بود که یکهو همه چیز را به سرعت نابود کرد و خب بله من اعتراف میکنم که باز هم شکستم. ولی این بار کمتر. نه به خاطر اینکه شدت ضربه کمتر از آن زمستان کذایی بود، نه. ولی من این بار قوی شده بودم. نمیخواستم اجازه دهم که حقیقت مرا به این سادگی مغلوب خودش کند و من برگردم به آن زمستان کذایی. آن دوره ای که از فکر کردن به بازگشت به آن وحشت دارم. خودم را جمع کردم. هر قدر هم که حقیقت های بیشتری آشکار میشدند ولی من باز هم می ایستادم. سعی میکردم خم نشوم. تا آن که جمعه نتوانستم. 

خب، من خوارزمی به مرحله ی آخر وارد نشدم. درست است. تمام آن رویاهایی که برای خودم می بافتم و تمام آن ها چه در نت پد گوشی ام و چه در اینجا مشخص است. حوصله ام نمیکشد که بگویم خوارزمی تا چه حد برای من ارزش داشت و این دری وری ها که هزاران بار بهت گفته ام. فقط دوست دارم این را بگویم که من جلو رفتم. جلو و جلو تر رفتم. همه چیز به صورت عالی و بی نظیر جلو رفت و من هی امیدوار تر شدم و حس عزیز قوی تر شد. و بعد در مرحله آخر، آخرین مرحله!! سقوط کردم. در واقع هُلم دادند و خودت خوب میدانی که این شدت ضربه تا چه حد برایم سنگین است.  

ولی خب با وجود اینکه یکشنبه، چندین بار لیست را بالا و پایین کردم و ولی باز هم جز نام همان دختری که تنها کسی بود که در رشته ی ادبیات از تهران به مرحله ی بعد رفته بود، اسم خودم را ندیدم و با وجود اینکه جمعه اش با "پدر(!)"دعوایم شد بود. از همان دعواهای وحشتناکی که خودت بهتر میدانی از چه نوعی است. باز هم بلند شدم و گفتم اشکال ندارد. ولی خب اشکال داشت. خیلی هم اشکال داشت ولی من آن را پنهان میکردم. میگفتم به درک! انگار که اصلاً برایم مهم نباشد! ولی خب خودت میدانی که چقدر مهم بود. 

ولی خب حقیقت باز هم قانع نشد و من پنجشنبه خیلی چیزها فهمیدم که اصلاً دوست ندارم به زبان بیاورم بنویسم و به آن فکر کند. می برمش گوشه های ذهنم و البته باز هم به طور ناخودآگاه سعی میکنم خودم را گول بزنم. 

مانند قضیه ی "میم". برگشت!!! باورت میشود؟!! برگشت!! آن هم در بدترین شرایط. این اوج بدشانسی من بوده و است!  

و من حتی در این مورد هم میخواهم خودم را گول بزنم! که بگویم مثلاً منظورش در آن پست کذایی اش در بلاگش من بوده ام. ولی خودم هم میدانم که این طور نیست. و دیگر نمیخواهم خودم را گول بزنم.  

و نمیخواهم باز هم شکست بخورم. امسال، برایم حیاتی است. حالا که خوارزمی نشد، باید همان ریاضی بروم و امسال برایم حیاتی است! و من میدانم که میخواهم چه کار کنم.  

مثلاً الان میخواهم بروم برای امتحان فردا تحلیلی و دیف بخوانم. که البته باز هم در درس هایم ریدم و عقب افتادم و نمیدانم چه کار کنم! :| 

ولی تسلیم نمی شوم... نه. دیگر نه!!