دوست عزیزم، فکرش را هیچ کرده ای؟گاهی هیچ حرفی برای گفتن نداری ولی عجیب هوس نوشتن داری. هیچ چیز نمیتوانی بگویی. دلت هر قدر هم گرفته باشد، دل است دیگر. خودش بلد است یک جوری خوب شود. ولی گاهی دوست دارد بنویسد. چیزی که قابل بیان نیست. نه اینکه قابل بیان نباشد ها. خوب میداند مشکل چیست ولی نمیتواند بگوید. نه اینکه نتواند بگوید ها ولی آنقدر تخمی است که نمیداند از کجا شروع کند. به کجا برسد و اصلاً آیا باید هر چیزی را نوشت؟هر چیزی را بیان کرد؟هر چیزی را گفت؟ اصلاً باید هم نه، آیا "میشود" ، "میتوان" هر چیزی را بیان کرد؟ نوشت؟ یا گاهی بهتر است در ذهن خودت بماند، همان جا کم کم کرم بگیرد و برایش خودش بمیرد؟
دوست عزیزم، میشود یک فکری، یک مشکلی، برای خودش سرش را بگذارد زمین و بمیرد؟ راستش را بخواهی من این جور فکر نمیکنم. هیچ وقت هیچ فکری، هیچ مشکلی، اینقدر راحت سرش را نمیگذارد زمین و بمیرد. تا حلش نکنی سرش را نمیگذارد زمین و بمیرد اگر هم محلش نگذاری لابد بهش بر میخورد و آنقدر بغرنج میشود که او تو را در خودش حل میکند و اهسته اهسته خفه ات میکند.
لابد همین جوری هاست دیگر. وگرنه اینقدر راحت نیست که. تا تو را دق نکند ول نمیکند. یا تو او را دق میدهی و راحت میشوی یا او تو را و ان وقت است که باز هم تو راحت شده ای لابد.