کارنامه ها آمد. ترسی در کار نبود. نه اینکه خوب باشد کارنامه ام ها! نه. اتفاقاً خیلی هم بد بود. میتوانم بگویم افتضاح بود و تا حدی، حتی طنز و احمقانه! :))
انتهای سوژه ی کارنامه ام نمره ی دینی بود. شده ام بیست. :))) هولی شط! :)))) جداً برایم تعجب آور بود. هرقدر هم فکر میکردم یک مصحح بتواند مهربان و از صمیم قلب برگه ی کسی را صحیح کند باز هم نمیتواند آن را از شانزده به بیست برساند. :)) هنوز در این قضیه مانده ام. جداً برایم تعجب آور است! برای تو تعجب آور نیست؟ :))
من از همین جا صمیمانه و صادقانه از تمام مصحح های این چنینی که نمره ی آدم را نه تنها یک نمره و یا حتی دو نمره، میکشند بالا، بلکه آن را به بیست میرسانند تشکر میکنم. :)) این را جداً میگویم. الان دوست داشتم که آن مصحح خوش قلب و نازنین، یعنی آن سه مصحح خوش قلب و نازنین در کنارم بودند تا من محکم آن ها را بغل میکردم و به خاطر معجزه ای که در صحیح کردن برگه ها به خرج میدهند و آنقدر ماهرانه نمره ی یکی را از شانزده به بیست میرسانند تشکر کنم. ساعت ها در آغوششان اشک بریزم و برایشان طلب مغفرت کنم. فقط امیدوارم از آن معلم های دینی خرفت پیر نباشند. البته نمیتوانند باشند. آخر آن ها هیچ گاه از این معجزه ها بلد نیستند.
داشتم میگفتم این بزرگترین طنزی بود که از نظر من میتوانست در یک امتحان برای هر کسی رخ دهد! آدم جداً کیف میکند وقتی میبیند که امتحانی را که فکر میکرد شانزده میشود، شده است بیست. جداً لذت دارد.
آه آن نمره ی زبان کذایی هم که قبلاً بحثش شده بود و چقدر از گفتن نمره اش خجالت میکشیدم! به آن هم دو نمره و نیم اضافه شد! :)) نمیگویم حالا نمره ی خیلی عالی و پرفکتی شده است ها! ولی خب دو و نیم نمره خیلی عالیست! سر این درس هم جداً خیلی ذوق کردم.
در عوض تمام این شادی ها و خوشی ها سر حسابان لعنتی از دماغم پاشید به بیرون. بله. دقیقاً سر حسابان!
به هر حال میخواهم بگویم فکر نکنی یک وقت این ها باعث شده ذره ای از گندی که زده ام کمتر شود! خیر. گند گند است. دیگر وسعتش اهمیتی ندارد.
ولی خب داشتم میگفتم. نیازی به ترس نبود. مادرم که چیزی نگفت، او هم که حتی حاضر نشد به کارنامه ام نگاهی بیندازد. :) باورت میشود؟ حتی حاضر نشد به نمره هایم نگاهی بیندازد یا حتی بپرسد که کارنامه ام را گرفته ام یا نه؟ :) ولی در این مورد به نفع من شد. کما اینکه در بقیه ی موارد هم به نفع من بوده است. هر قدر که کمتر با او درگیر شوم و اصطکاک پیدا کنم بهتر است. :)
ولی تازه فشی را درک میکنم وقتی میبینم که برای پدر و مادرش فقط برادرش مهم بود، و دیگر به او اهمیتی نمیدهند. نمیدانم خودش این را متوجه است یا نه. ولی تلاشش، روحیه اش، انگیزه اش، اعتقاداتش و تمام چیزی که اوست، مرا متعجب میکند. دیگر نمیخواهم در مورد این یکی قضاوت کنم. با وجود اینکه پنج سال است او را میشناسم ولی نمیخواهم در موردش قضاوت کنم. منظورم قضاوت درست و خوب است. یعنی قضاوت مثبت. میخواهم بگویم که نمیخواهم بگویم که او دختر خوبیست، عالیست و این حرف ها. نه. دیگر من در مورد هیچ کس همچین فکری نخواهم کرد. اعتمادم را نسبت به همه از دست داده ام. دیگر مانند آن زمان ها پخمه و هالو نیستم که سریع به کسی اعتماد کنم و فکر کنم که او خیلی عالی است. بعد یکهو تمام قصری که در ذهنم از او درست کرده بودم با خاک یکسان شود. در اینجا اصلاً بحث او مطرح نیست. بحث سر این است که من این کاخ را درست کرده ام، من هزینه اش را داده ام و در آخر پس من ضربه اش را خواهم خورد و هر بار هم همینطور شد. هر دفعه که آدم جدیدی وارد زندگی ام شد گفتم که این با بقیه فرق دارد، نمونه اش همین میس قاف. از تمام آن قصر یک خانه ی کاه گلی مانده است. :) و من نمیخواهم دوباره ضربه بخورم. راستش را بخواهی حوصله اش را ندارم. برای همین نمیخواهم از کسی برای خودم ذهنیتی داشته باشم. راستش اصلاً کار خیلی سختی هم هست. راستش من فکر میکنم در مقامی نیستم که بخواهم راجع به کسی قضاوتی-حتی در پیش خودم- داشته باشم یا حتی ذهنیتی! من حق این کار را ندارم. اگر قضاوت کنم حتی در پیش خودم، نشان میدهد که من هنوز هم، مانند تمام آدم های سطحی بینی که ازشان متنفرم، سطحی بین هستم. چون هیچ گاه نمیتوان عمق کسی را دید. حالا حتی انتظار هم ندارم که به طور کامل. منظورم این است که عمق کسی را هیچ گاه "اصلاً" نمیتوان دید!حتی با گذشت اِن سال باز هم نمیتوان عمق کسی را دید و آن را شناخت. پس کسی، "هیچ احدالناسی" حق قضاوت -حتی شده به خوب- را نسبت به کسی ندارد. در این صورت یک آدم سطحی بین است.
میخواهم بگویم که سطحی بینی هم درجات مختلفی دارد. مثلاً یکی فقط ظاهر فرد مقابل - طرز لباس پوشیدن، آرایش و الخ- را میبیند. برخی دیگر اخلاق ظاهری فرد را نسبت به عام، بعضی اخلاق فرد را نسیت به دوستان و نزدیکانشان، کسی هم مانند من اخلاق چندین ماهه ی کسی را با خودش بررسی میکند و بعد قضاوت میکند. مسلماً خوب این سطحی بینی ها با هم متفاوت هستند ولی نمیتوان انکار کرد که سطحی بینی نیستند.
باز هم کسی از نظر منطقی نمیتواند انکار کند که هیچ گاه نمیتوان به عمق کسی، به چیزی که او واقعاً هست، واقعاً فکر میکند دست یافت. کسی نمیتواند به حقیقت وجودی فرد دیگری جز خودش دسترسی پیدا کند و باز هم کسی از نظر عقلی نمیتواند انکار کند که جز درون و باطن و عمق -و هر کوفت و زهره ماری که دوست داری اسمش را بگذاری- جوری دیگری نمیتوان کسی را شناخت و پس هیچ گاه نمیتوان در مورد کسی قضاوت کرد.
من هم تصمیم گرفته ام عمیق شوم. آن قدر عمیق شوم که دیگر حق قضاوت کردن در مورد کسی را، چه به خوب و چه به بد، پیش خودم ندهم. اینجور به نفع خود آدم است. جداً میگویم.
پس من در مورد فشی با وجود اینکه پنج سال است میشناسمش قضاوتی نمیکنم.
+ یک مدت است حال عجیبی دارم. یک مدت بود که بر خلاف میلم، نت را ترک کرده بودم. آمدن در آن حالم را به هم میزد. از هر چیزی که در نت بود و من زمانی آنقدر جذبشان شده بودم که فکر میکردم زندگی بدون آن ها امکان پذیر نیست و لازمه ی زندگی من است، حالم را به هم میزد. به طرز عجیبی به صورت ناخواسته نت را ترک کرده بودم. البته از این موضوع ناراضی نبودم. برایم جالب بود که بارها و بارها جان کندم تا نت را ترک کنم ولی نتوانستم.
به جرئت میتوانم اعتراف کنم که من حال تمام معتادهای جهان را به خوبی درک میکنم. به خصوص حالشان را یک مدت بعد از ترک. و کاملاً میفهممشان زمانی که دوباره به سمت مواد برمیگردند. به جرئت میتوانم بگویم که کاملاً درکشان میکنم. جداً میگویم. چون خودم اینگونه بود.
ولی حالا خود به خود نت را ترک کرده بودم و این دو روز بیخودی الکی پای نت نشسته ام و کاری ندارم و به راحتی هم میتوانم بلند شوم از سرجایم و همین کار را خواهم کرد زمانی که کلک این پست را کندم.
هر روز باشگاه میروم، گزینه دو ثبت نام کردم و با افتخار میگویم که برنامه ی روز یکشنبه اش را تقریباً به اندازه ی 85% اجرا کردم، کتاب میخوانم. کتاب طاعون کامو و دلتنگی های کوچه ی چهل و هشتم سلینحر را تمام کردم. خرید میروم و از این قبیل کارها. به خصوص این مدت که سرم حسابی شلوغ بود و البته حوصله ی آپدیت کردن این بلاگ فکستنی عزیزم را نداشتم. حرف برای گفتن داشتم ولی حوصله ی بیانش را نداشتم. یک جوری بود حالم این مدت. سخت است توضیح دادنش. زمانی هم که در نُت پَد گوشی ام مینوشتم، جان میکندم تا دقیقاً حالم را توضیح دهم. دیگر حوصله اش را ندارم.
+ فکر کنم، همین.
++ آه نه! یک چیز مهم دیگر! به دوستش مسیج دادم بالاخره. همان کاری که از ده یازده روز پیش در ذهنم بود و گذاشته بودمش برای همین روزها. اول منصرف شده بودم ولی بعد به هر حال مسیج زدم. البته خیلی ضایع بود. چون بعد از مدت ها این کار را میکردم و تا آن زمان برعکس اوایل او فقط در ادد لیستم بود و دیگر کاری به کار هم نداشتیم. یعنی من این وضع را به وجود آورده بودم. و خب کاملاً ضایع بود این حرکتم. ولی میسج دادم که سلام چطوری. خب با توجه به تمام این شرایط و تفاسیر، فکر میکردم اگر خیلی بخواهد تحویل بگیرد در حد این است که بگوید سلام ممنون، تو چطوری؟ و بعد حتی فکر آن جا را هم کرده بودم که وقتی میپرسم فلانی چطور است، فقط بگوید خوب است و تمام. من هم ضایع تر از آنچه که هستم بشوم. ولی رفتارش از نظرم خوب بود. خیلی خوب بود. حالا دیگر ادامه اش را نمیدانم.
* گاهی اوقات اوقات، بعضی از داستان ها به طرز رقت باری، بی پایانند...
**مربوط به : ++ :)
ذهنم خیلی خسته است. با وجود این که امتحانات تمام شد ولی باز هم خسته است. دلم برای ذهنم می سوزد. این چند مدت، چقدر سختی کشید. چقدر فکر کرد. در مورد همه چیز فکر کرد. نوشت، فکر کرد، در مورد چیزهای سخت و سنگین فکر کرد، اضظراب کشید و حالا من فکر میکنم ذهن بیچاره ام فرسوده شده است. ولی میدانم که این تازه اول راه است. در مورد تمام چیزهایی که در زندگی ام وجود دارد میگویم.
کلی کار باید انجام دهم. نمیدانم چطور. ولی باید انجامشان دهم در این زمان کوتاه.
اتاقم را که یک آشغال دانی است تمیز کنم. به معنای واقعی کلمه آشغال دانی. میخواهم بگویم فکر نکنی که مبالغه میکنم.
تمام کتاب هایی را که خریدم بخوانم و تمام کنم.
هر روز باشگاه بروم.
بروم میدان فلسطین برای کار خوارزمی ام.
باید شش تیر هم بروم برای کار سماء استان.
باید گزینه دو ثبت نام کنم که برنامه هایش از سه ی تیرماه شروع میشود.
بروم پیش روان پزشکم.
بروم هدست بخرم.
باید کلی استرس تحمل کنم برای کارنامه ای که قرار است بیاید. من هیچ گاه در هیچ مقطع تحصیلی از دادن کارنامه ام نمیترسیدم. جداً هیچ وقت. ولی حالا دارم از استرس آن روز که ظاهراً شش تیرماه است، سنکوب میکنم! در مورد همه چیزش نگران هستم...
باید کلی استرس تحمل کنم برای خوارزمی ام، که دیگر کم کم دارد امیدم را از دست میدهم.
و در این مدت با یک آهنگ از کتاتونیا، کلی به یاد گذشته ام با او افتادم و کلی حسرت خوردم، کلی ناراحت شدم، کلی گریه کردم، کلی دلم آن روزها را خواست. یاد خاطراتم افتادم. همه اش خاطرات خوب بود. نمیدانم چرا نمیتوانستم کمی از آن خاطرات بد را وارد ذهنم کنم. نه اینکه فراموششان کرده باشم ها! ولی نمیتوانستم وارد ذهنم کنم. جداً نمیتوانستم! چطور بگویم. همه اش خاطرات خوب، که جزء بهترین لحظه های زندگی ام بودند - چیزی که او هم در مورد خودش میگفت. بهترین لحظات زندگی او را میگویم- همه اش آن ها به خاطرم می آمد و باعث میشد ناراحت شوم. گریه ام بگیرد. با خودم میگفتم خب لعنتی مازوخیستی آن آهنگ را قطع کن. چون صادقانه بگویم، تنها چیزی که در آن لحظه او را به خاطرم می انداخت همین آهنگ لعنتی بود. جداً تمام خاطرات را که نمیدانم چرا با این آهنگ برایم زنده میشدند. نه برای اینکه او فول آلبوم کتاتونیا را به من داده بودها! و نه خاطر اینکه من در آن زمان ها آن آهنگ را خیلی گوش داده بودم. میدانید که؟ آدم در یک برهه ی زمانی اگر آهنگی را بارها بشنود، وقتی بعدها آن آهنگ را بشنود تمام خاطرات آن برهه ی زمانی برایش زنده میشود. مو به مویش. آن وقت ممکن است دیگر هیچ گاه سمت یک آهنگ نروی. چون آن آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات حال به هم زن و نفرت انگیز باشد که حالت را به هم می زنند. دیگر اصلاً علاقه ای نداری که دوباره مو به مویشان را به خاطر بیاوری.
بعضی از آهنگ (ها) برایت یادآور یک سری خاطرات تلخ - نه حال به هم زن- تلخ! نمیدانم متوجه میشوی منظورم را از تلخ یا نه. آمم... یک سری خاطرات شیرین، یک خاطراتی که قدیم ها شیرین بودند ولی حالا تو از دستشان دادی و میدانی که دیگر برنمیگردند و برای همین تلخ میشوند، منظورم از تلخ تقریباً همین است که میگویم، آن وقت یک سری خاطرات تلخ برایت یادآوری میشوند و تو جرئت نداری، نه اینکه نخواهی، ولی جرئت نداری که به سمتشان بروی. دقیقاً مانند زمانی که وقتی چیزی را که شیرین بوده است از دست میدهی دیگر حاضر نیستی در مکان هایی بروی که آن خاطرات را یادآوری میکنند. منظورم آن است که در آنجا رخ داده اند. یعنی حداقل برای من که اینگونه است. تو را نمیدانم.
ولی یک سری خاطرات هستند که شیرینند. آن وقت تو دوست داری حتی شده با تمام غمی که بر تو وارد میکنند آن ها را به خاطر بیاوری. برایت لذت بخش است که انها را به خاطر بیاوری. حتی اگر گریه ات بگیرد، یا اذیت شوی. ولی به هر حال لذت میبری که حتی رنج بکشی. مانند یک آدم مازوخیستی.
من اوایل، خاطرات او، برایم جزء دسته خاطرات تلخ به شمار میرفت. برای همین جرئت نزدیک شدن بهشان را نداشتم. بعد حالا رفته اند، جزء دسته خاطرات خوب و شیرین با تمام آن خصوصیاتی که برایت شرح دادم. و این کار ذهنم را فرسوده میکند...
خسته ام. به خصوص که در اینجا آن احمق دیوانه نشسته است و هر آن ممکن است که دوباره دهانش را باز کند و شروع کند به زر زر کردن که من واقعاً حوصله اش را ندارم و آن وقت باید کلی جلوی خودم را بگیرم که حرفی به او نزنم تا اوضاع برایم بدتر از این نشود. به خصوص که در حال حاضر حالم خراب است و بیشتر از هر زمانی از آن احمق نفرت دارم.
+ امروز وقتی که برگشتم خانه و دیدم ماشینمان نیست، خیلی خوشحال شدم. فکر کردم که او رفته است بیرون. زمانی هم که دم در بودم و آیفون را میزدم، دعا دعا میکردم که او خانه نباشد تا حالم به هم نخورد بیشتر از این. و با خودم میگفتم که ای کاش او میرفت سر کار تا مانند قبل از صبح تا شب نباشد در خانه. بعد که رفتم و دیدم که ماشین نیست کلی خوشحال شدم. جداً کلی خوشحال شدم. در مدتی که در آسانسور بودم فکر میکردم که چقدر دوست دارم که او نباشد. بعد فکر کردم مطمئنم از این حرف یا نه. کمی فکر کردم و دیدم بله. آخر کاربرد آن در خانه ی ما چیست جز اعصاب خوردی من؟! دیگر حتی نه کار میکند نه چیزی. پولی هم که داریم از اجاره خانه هاست. پس اگر او هم نباشد این پول هست. به غیر از این بود که با بلند پروازی هایش و اینکه خواست میلیاردی کار کند، حالا ممکن است همه چیزمان را از دست بدهیم؟! زنگ را که زدم، گفتم که حتماً مامان است بعد که دیدم او در را باز کرد، کلی ضد حال خوردم.
+ امروز که از مدرسه می آمدم، در راه یک پیرمرد مهربان عزیز به من لبخند زد. کلی خوشحال شدم. اخم هایم باز شد. نمیدانم او هم لبخند مرا دید یا نه...
خدای من! یعنی دوست دارم الان، در همین لحظه بگزنم و خودم و این لپ تاپ مزخرف را له کنم. کلی تایپ کردم و همه اش به اف رفت!! :((( هیچ وقت نتوانستم داستان هایم را بازنویسی کنم! به همین دلیل که همیشه در بازنویسی گند میزنم به داستان! جداً گند میزنم! به معنای واقعی کلمه! حالا میتوانی این جا را هم با همان مورد قیاس بزنی!
داشتم میگفتم که آدم گاهی کاملاً نا امید میشود. جداً نا امید میشود. به معنای واقعی کلمه. انگار که بخواهد در نا امیدی شیرجه بزند و بعد هم شنا کند. آن طور ها نا امید میشود. میخواهم بگویم این زمان ها آدم میداند، یعنی مطمئن است که دیگر راه برگشتی نیست، پس راه پیش روی هم نیست. آدم میداند که تمام این ها حقیقت محض است!
ولی گاهی وقت ها، آدم یک جور هایی نا امید میشود - خدای من!! کلی جان کندم که به زور توضیح بدهم چه جورهایی! :(( - خب بگذار ببینم چه جور هایی... :-؟
یک جورهایی که در عین اینکه میداند امیدی نیست ولی میداند امیدی هست. میخواهم بگویم که آدم زر میزند که امیدی نیست. یعنی میخواهم بگویم زر میزند ولی یک جور هایی هم زر نمیزند.
آممم... یعنی اینکه آدم میداند که در اوج نا امیدی باز هم راه برگشتی است، راه پیش روی است، هنوز همه چیز تمام نشده است، ممکن است اصلاً بهتر هم بشود. آن مثالی بود که میگفت فلان و بیسار و بعد آخرش میگفت پایان شب سیه سپید است. یک هم چین چیزهایی.
ولی با این وجود آدم دوست دارد که هی بنالد. که هی زر مفت بزند. که هی چرت و پرت بگوید. نه به دیگران ها! که مثلاً بخواهی زر مفت تحویلت دهند. به معنای واقعی کلمه زر مفت! فقط برای اینکه آرامت کنند زر مفت تحویلت دهند، یا مثلاً برای اینکه بگویند این طور نیست هر چه زر مفت دم دستشان است تحویل تو دهند، فقط زر بزنند در حالیکه میدانند همه اش زر مفت است، آدم هم میداند که زر مفت است اصلاً. شاید اصلاً آن ها فکر کنند که این نا امیدی تو حقیقت محض است. ولی فقط زر مفت میگویند که مثلاً تو آرام شوی. ولی شاید حتی به یک کلمه از این زرهای مفت اعتقاد نداشته باشند! حتی یک کلمه!! جداً میگویم یک کلمه! و فقط سعی میکنند که این زرهای مفت را یک جوری بگویند که آدم باورش شوند ولی متاسفانه باید بگویم که در اغلب موارد میرینند و آدم کاملاً متوجه میشود که دارند فقط زر مفت میزنند!
ولی داشتم میگفتم که نه به آدم های دیگر این نا امیدها را بگویی. این دری وری ها را. به خودت این زرهای مفت را تحویل دهی. منظورم همین نا امیدی و این هاست. فقط این زرهای مفت را به خودت تحویل دهی. تنها و تنها خودت!
با وجود اینکه میدانی تمامش زر مفت است ولی از آن طرف هم میدانی که حقیقت محض هستند. نه. بگذار این گونه بگویم. در عین حال که فکر میکنی یا میدانی که تمامش واقعیت است ولی از آن طرف هم فکر میکنی که همه اش زر مفت است. میخواهم بگویم که آدم هی زر میزند ولی از آن طرف یک کسی از آن ته توهای ذهنت هی تمام حرف هایت را انکار میکند. یعنی میخواهم بگویم به تو امید میدهم. هی یاد آوری میکند که دار حال زر مفت زدنی. ولی از آن طرف هم تو نمیتوانی باور کنی که در حال زر مفت زدنی. و در واقع کیف میکنی زمانی که زر مفت میزنی. جداً کیف میکنی. نمیدانم چرا. جداً نمیدانم چرا! ولی تو کیف میکنی که هی زر مفت بزنی. انگار که یک کار لذت بخش باشد. از آن طرف آن ته توهای ذهنت هی میگوید که زر نزن.
در واقع تو شک داری که باید نا امید باشی یا نباشی. جداً شک داری! از آن طرف نمیتوانی انکار کنی و از آن طرف نمیتوانی بپذیری. برای همین هی زر مفت میزنی. به خودت فقط. نه به دیگران. چون میدانی که آن ها هم قرار است یک جور دیگر زر مفت بزنند. حداقل میدانی که آن ته توهای ذهنت به چیزی که میگوید اعتقاد محض دارد. وقتی میگویم اعتقاد محض، یعنی به معنای واقعی کلمه اعتقاد محض! میخواهم بگویم از همان اعتقاد محضی ها که من یک بار در یک عصر دی ماهی افتضاح داشتم. یک جور اعتقاد محض، ایمان محض به تک تک کلماتی که مینوشتم داشتم که برعکس این نا امیدی ئی که برایت میگویم شکی به هیچ کدام از آن ها نداشتم.
با این حال باز هم تو دوست داری زر بزنی. چون که کیف میکنی از زر زدن. ولی یعنی میخواهم بگویم باز هم شک داری که این ها زر است یا خیر.
این ها را گفتم که بگویم بعله. برای پست قبلی من چنین اتفاقی افتاده بود. یعنی نمیخواهم بگویم تمامش زر مفت است ها! شاید هم نباشد! ولی یک چیزی آن ته توهای ذهنم میگفت که زر مفت است. حتی دقیقاً همان زمانی که داشتم می نوشتمش.
ولی من جداً کیف میکردم از نوشتن این چیزها. هر قدر هم میخواهد نا امید کننده و غم انگیز و اندوهناک و اسف بار و هزار کوفت و زهر مار دیگری که باشد. ولی با این حال در آن لحظه کیف میکردم از نوشتنشان.
حالا که البته دیشب مستر فارمِر خیلی به من امید دادن. خیر. زر زدم باز هم. امید چندانی ندادند. فقط راهنمایی کردند که چه خاکی باید بر سرم بریزم. جداً فقط همین کار را کردند. برعکس دو سال پیش، که عین یک ماشین تولیدات امید و انگیزه، به آدم این چیزها را میدادند. بله. فقط گفتند که چه خاکی بر سرم بریزم و البته جناب نیئو هم همین طور. یعنی ایشان که اصلاً همین را هم نگفتند! :)) کلی هم حالم را بد کردند که ای وای! چه بد! این ها کلاً اینجوری هستند و برایت ترجمه میکنم برای جشنواره های خارجی! :| دقیقاً همین ها را گفت به اضافه ی مخلفاتش که همین معنا ها را میداد. :))
اصلاً هم به این فکر نبود که بنده به دلیل تهسیلات وحشتناک عالی اش در همچین جشنواره ای شرکت کرده ام وگرنه اصلاً در یک جشنواره ی دولتی شرکت نمیکردم که بخواهد تا این حد دهانم صاف شود! :)) و اصلاً برایم فعلاً مهم نیست که داستان هایم به آلمانی و فرانسوی و فلان جایی ترجمه شود و برود به جشنواره های خارجی! آن را بعد ها هم میشود انجام داد...
در این دنیا چه اتفاقات غریبی که نمی افتد. وقتی میگویم غریب یعنی واقعاً غریب! آدم می بیند در عین این همه بی نظمی و بی ربطی دنیا، چقدر همه چیز به هم پیوسته و مرتبط (؟) است. بله. جداً آدم میماند چه بگویند. به خصوص این اواخر. جداً اتفاقات عجیب و غریبی می افتد! چیزهایی که هیچ ربطی به هم نداشته اند به هم پیوند میخورند. حتی ممکن است یا یک چیز چند سال پیش اتفاق افتاده باشد! میخواهم بگویم که یعنی اینجا دیگر بحث زمان مطرح نیست. آن زمان ها هیج وقت آنقدر به این موضوعات و روابط پنهان دقیق نشده بودم. فی الواقع اصلاً متوجه آن نشده بودم! شاید اصلاً آن زمان ها همه چیز جداً بی ربط به یکدیگر بودند. ولی خب. الان متوجه میشوم که خیلی از کارهای آن زمان چقدر بر الان من تاثیر گذار بوده است. حوصله ام نمی کشد توضیح اش دهم. شاید چون که در نُت پد گوشیم، آن زمان ها که واقعاً از این موضوعات حیرت زده بودم و مغزم به شدت چت زده بود و باید در یک جایی تمام این افکار، تمام این روابط پیوسته و بی ربط را یک جا وارد میکردم تا بتوانم بیشتر به آن دقیق شوم. برای همین است که حوصله ام نمیکشد اینجا هم دوباره آن را بازنویسی کنم. اصلاً دلیلی ندارد که بازنویسیشان کنم! نه اینکه بخواهم بگویم من دیگر از این وقایع حیرت زده نمیشوم و این حرفا! خیر. اتفاقاً من عین یک خر واقعی هنوز هم از دیدن این روابط که کاملاً بی ربط و در عین حال به یکدیگر مرتبط هستند مخم هنگ میکند. جداً هنگ میکند. آن وقت به یک چیزهایی پی میبرم. در اعماق وجودم به یک چیزهایی پی میبرم که قابل گفتن نیستند. یعنی هستند ولی آنقدر گفتنشان دشوار است و برای درک کامل آدم باید خیلی توضیح داد که باز هم حوصله ام نمیکشد! در واقع به خودم هم حوصله ام نمیکشد بگویم. جداً حوصله ام نمیکشد! چون که برای درکش باید کلی به خودم توضیح دهم. کلی شرح و تفسیر و این حرف ها!
ولی خب، اگر بخواهم به طور خلاصه برایت شرح دهم این است که میفهمم که یک چیزهایی از پیش تعیین شده اند. از پیش تعیین شده اند که آن سال، آن ماه، آن روز، آن ساعت، آن مکان برایت اتفاق بیفتد و تو اصلاً متوجه نشوی که این اتفاق ممکن است که بعد ها چقدر بر تو تاثیر بگذارد. جداً متوجه نمیشوی! ولی من کم کم دارم به این نتجیه میرسم که هیچ جیز، دقیقاً هیچ چیز در این دنیا بی دلیل اتفاق نمی افتد. منظورم این است که دلیل ندارد که اتفاق خودش را یکهو بدون دلیل از بالای آسمان پرت کند به زمین. همه چیز به دلایلی اتفاق می افتند که تو ممکن است ندانی ولی بعدها شاید بفهمی. اگر آن قدر عقل و درکت به یک جاهایی رسیده باشد می فهمی! وگرنه فکر نکنم بفهمی! داشتم میگفتم دلیل ندارد که یک اتفاق یکهو بدون هیچ دلیل خودش را از آن بالا، اصلاً از جایی که تو خبر نداری، نمیدانی کجاست پرت کند به پایین. باید دلیلی باشد کاملاً منطقی! تاکید میکنم، کاملاً منطقی!
من دیگر چندان به حکمت و این جور حرف های خاله زنکی اعتقاد ندارم. یعنی دیگر میتوانم بگویم که اصلاً ندارم. بچه تر که بودم چرا داشتم. ولی الان کاملاً گنگ و ندانم گرا هستم. و هیچ ایده ای در مورد وجود خدا که نه، این ادیان نمیدانم از کجا رسیده و این حرف ها ندارم و عقلم حکم میکند که اصلاً هیچ کدامشان را نپذیرم.
اصلاً بگذریم. میخواستم بگویم که همه چیز دلیل دارد. آن هم منطقی. معلوم نیست که کی دلیلش معلوم میشود. شاید یک روز بعد و شاید ده سال بعد. میگویم اصلاً مشخص نیست ولی بعد باید درکش را داشته باشی که بتوانی روابط را به هم پیوند بدهی تا برسی به نقطه ی آغاز! به آنجا که اولین اتفاق شروع شد تا له آخرین اتفاق که الان تو در آن جا ایستاده ای و البته معلوم هم نیست آخرین اتفاقت باشد که به آن اولین اتفاقی که تو در نظر داری برسد. به هر حال میخواهم بگویم یک جا که آدم درکش را پیدا میکند که بتواند روابط و اتفاقات را به هم پیوند بدهد. ( منظورم یک پیوند خرکی نیست، که مثلاً گوزیدنت را در آن ساعت خاص به آن اتفاقی که الان برایت افتاده ربط بدهی! :)) ) منظورم یک چینش کاملاً منطقی است. که مثلاً اگر این اتفاق نمی افتاد، آن یکی اتفاق هم امکان نداشت بیفتد و اگر من فلان کس را نمیدیدم امکان نداشت فلان کار را کنم و الی آخر!
بله داشتم چه میگفتم؟ اینکه بله، آدم به نقطه ای میرسد که میفهمد که تمام این اتفاق هایی که تا به حال افتاده و ممکن بوده خیلی از آن ها به فلانش هم نبوده باشد، مانند دومینوهایی بودند که پشت سرهم می افتادند و آنقدر سرعتشان در عین کندی، بالا بوده که اصلاً متوجه نمیشده. ولی وقتی به آن نقطه رسیده که اصلاً هم نمیداند که آن نقطه، نقطه ی پایان دومینو هاست یا نه، باز هم این دومینو ها ادامه دارد و قرار است پشت سر هم بیفتند، آن وقت به این حسی که من الان دارم میرسم. که اصلاً این بار که یکی از دومینو افتاده به ناخود آگاه متوجه میشوم که به دومینوهای قبلی این ماجرا مرتبط است. شاید ربطش را اصلاً متوجه نشوم ولی میفهمم که باید ربطی داشته باشد. باید منتظر ماند و دید بقیه ی دومینو ها کی و کجا می افتند. نه اینکه بگویم از آن به بعد آدم خودش دومینو ها را می اندازد ها! نه! این دومینوها خودشان می افتند و باز هم نمیخواهم بگویم که آدم اصلاً نقشی در انداختن این دومینو ها ندارد ها! آدم کاملاً آزاد است که به طور ناخواسته کاری کند که این دومینو ها بیفتد. البته این یک مورد آخر را فکر کنم! نه اینکه بخواهم بگویم که بقیه ی چیزها را کاملاً مطمئن هستم ها! من هیچ وقت آدم قطعی گرای عنی نبوده ام که بخواهم به چیزی به طور 100% اعتقاد داشته باشم. باز حتی شده باشد 0.0009% هم احتمال خطا بدهم. یعنی میدهم این احتمال را. ولی این آخری را از بقیه خیلی خیلی کمتر مطمئن هستم. میدانی؟ من همیشه در بحث جبر و اختیار آدم کاملاً احمق و زبان نفهمی بودم. جداً زبان نفهم بودم! منظورم از زبان نفهم بودن این است که حتی زبان خودم را هم نمی فهمیدم!
نمیدانم که ماجرا را گرفتی یا نه؟ که من این همه زر زدم تو چیزی ازش فهمیدی یا نه. اگر هم نفهمیدی باشی مهم نیست. من صرفاً این را برای ذهن چت زده ی خودم نوشتم که آرچیو ذهنم را مرتب و پرونده هایش را طبقه بندی کنم دوباره.
این را گفتم که بروم سر این ماجرایی که امروز صبح برایم اتفاق افتاد. امروز رفتم به مصطراح (!) :دی. راستش را بخواهی چند روزی است که اصلاً حوصله ی درس را ندارم. یعنی جداً حوصله اش را ندارم از نظرم باید درس را انداخت جلوی سگ تا بخوردشان.دیگر از آن شور و هیاهوی احمقانه ام خبری نیست چند روز است. ولی خب من امیدوارم این همه تلاش و این ها برگردد! فقط یک هفته ی دیگر مانده است. خواهش میکنم! خواهش میکنم برگرد!
داشتم میگفتم. از درس پاشدم و نشستم در مصطراح. کتاب دلتنگی های کوچه ی فلان ( یا یک همچین چیزهایی. آن فلان هم جای یک عدد نوشته ام! ) از سلینجر را هم بردم که بخوانمش. داستان کوتاه بود. کلاً عادتم است. باید در مصطراح یک چیزی ببرم. اگر نبرم دیگر آن مصطراح مصطراح نیست. جداً میگویم این را. نیست که نیست!
داشتم میگفتم. یکی از داستان هایش را خواندم. زمانی که داشتم می آمدم بیرون از مصطراح چشمم خورد به پشت جلد کتاب و آن نوشته ی کوچک بغل جلد که نوشته بود عکس جلد از سالوادوره دالی است و این ها. عکس را دیدم و این ها. حالا شاید بخواهی بگویی که خب که چه؟ خب بله. ولی من دارم برای کار خوارزمی ام ی در مورد سورئالیسم چیز میز در می آورم. خب میدانی که. اینجور جاها، با این داستان های من، آدم باید مبارکش را جر بدهد تا حالیشان کند که یک اثر هنری، هر چه میخواهد باشد، داستان، عکس، نقاشی فقط صرفاً بر نمیگردد به دفاع مقدس و مذهب و انقلاب و این حرف ها! :)) ولی متاسفانه آن ها که جز یک چندتا اثر مثل مولوی و حافظ و آن خیلی ادبی هایشان فردوسی را خوانده اند نمیشود حالی کرد. به خصوص اگر که اسم صادق هدایت را هم بیاوری وسط. یک جوری آن وقت نگاهت میکنند که انگار انگل اجتماع را دیده باشند یا مثلاً یک مالیخولیاییِ بی دین و مذهبِ کثیفِ فلان و بیسار دیده باشند. آن وقت دیگر در کل رد هستی. جالب است اگر بگویم که اکثرشان، هیچ کدام از کارهای هدایت را نخوانده اند. :))) جداً میگویم! جداً نخوانده اند! و ضمناً تنها کسی هم که از نویسنده های نهیلیسم و این جور حرف ها میدانند فقط و فقط صادق هدایت است و بس. اصلاً حتی اسم نویسنده های فرانسوی، آمریکای لاتین، روسیه ای و فلان و بیسار را نشنیده اند! خب من باید یک جور خودم را جر بدهم که بگویم کارم معتبر است.
داشتم میگفتم. در پی این تحقیقات گسترده خیلی به اسم این نقاش برخورده بودم و اتفاقاً بیوگرافی اش را هم خوانده بودم. به نظرم جالب آمده بود. بعد اینکه من یک مدت چسبیدم به این تحقیقات و بعد هم یک مدت ولشان کردم که بعد از خرداد مثلاً میچسبم بهشان. ولی دیشب، طی بی خوابی ئی که دهانمان را سرویس کرده بود، نشستم و مانیفست سورئالیسم را خواندم. نه همه اش را. ولی خواندم. جالب بود که این دو اتفاق با هم افتاده بودند. مانند تمام اتفاقاتی که در تمام این مدت افتاده بود که اصلاً حوصله اش را ندارم که بگویم. همین را هم که گفتم برایم خیلی عجیب است!
ای کاش حداقل فقط فکر خوارزمی و درس در سرم بود و بس. بقیه ی فکرها هم در سرم است که الان، در حال حاضر، در ساعت 9:51 دقیقه ی شب حالم را به هم میزنند. دوست دارم به آینده ای فکر کنم که در انتظارم است. نه حالی که اصلاً نه آدم هایش ارزش دارند و نه خودش. مهم این است! آدم هایش اصلاً ارزش ندارند!!! خب؟! بفهم! پس ولشان کن. گور بابای همه یشان. :)
تسبیحم را هم پیدا کردم! خیلی ناراحت شده بودم که گمش کرده بودم. جداً خیلی ناراحت شده بودم ولی دیدم پشت تختم افتاده بوده و من هم با وجود اینکه هر روز صبح هدفنم را از پشت تخت میکشم بیرون آن تسبیح خوشگلم را ندیده بودم!
+بیا به هم یک قولی بدهیم! :) بیا قول بدهیم که دیگر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنیم. که فقط تمام تمرکزمان بر روی درس باشد و بس. که هی به خودمان بگوییم هیچ کدام از آدم هایی که بهشان فکر میکنیم، یا کارهایی که الان میخواهیم بکنیم، به جز درس و خوارزمی، همه اش پرت و پلا است. خب؟!
خب.
+ بعداً نوشت: واااای! خیلی از باخت گرجستان (؟) است، چیست؟ به ایران ناراحت شدم! جداً غصه ام شد. نه اینکه بخواهم بگویم من ضد ایرانی هستم ها! ولی خیلی نامردی شد بهشان! یک گل را آفساید کرد داور و یک گل را زند هـــا!!! ولی داور که نمیدانم چرا آنقدر به ایرانی ها لطف داشت آن گل را حساب نکرد. گفت که وارد دروازه نشده است! :)))
من اصلاً فوتبالی نیستم! اشتباه نکن! فرق منچسر و مادرید را هم اصلاً نمیدانم. یعنی میخواهم بگویم در این حد پرت و پلا هستم!
من هم خدا نکند به یک چیز گیر بدهم. دیگر آن را ول نمیکنم. آنقدر آن را ول نمیکنم و میچسبم به آن که یکهو حالم را به هم میزند. جداً حالم را به هم میزند که آن وقت دیگر اصلاً سراغش نمیروم. تا مدت ها سراغش نمیروم. چون که دیگر شورش را در آورده ام. مثلاً یکهو گیر میدهم به یک آهنگ و آن وقت تا سه یا حتی چهار هفته مدام آن را گوش میدهم. نه اینکه روزی یکی دو سه بار ها! از صبح تا شب گوش میدهم. حتی موقع خواب هم هدفن در گوشم است و مدام دارم آهنگ گوش میدهم. از صبح تا شب. در بیرون. خانه، هرکجا که گیر بیاورم. جداً شورش را در می آورم.
یا مثلاً گیر میدهم به کتاب چهره ها یا هر قبرستان دیگر. آن وقت مرا بکشند هم حاضر نیستم از آن ها دست بکشم. یا مثلاً همین درس. یا اصلاً نمیخوانم یا اگر بخوانم یکهو میبینی هشت ساعت است که پای درس نشسته ام و دارم میخوانمش. نمیگویم که هشت ساعت درس خواندن خیلی کار شاق و وحشتناک و سختی است که هیچ کس از پسش بر نمی آید ها! بله خودم میدانم که خیلی ها دوازده ساعت هم درس خوانده اند! ولی بله. من اعتراف میکنم که این کار برای من جداً کار شاق و محالی بود. یعنی کاملاً غیر ممکن بود.
این همه را گفتم که بگویم بله من دوباره گیر داده ام به بلاگ نویسی. بعد از مدت ها گیر داده ام بهش و اصلاً همه اش دوست دارم که بیایم در آن بنویسم و اظهار نظر های چرت و پرت کنم.
مثلاً بگویم که جدیداً آدم چیزهای کاملاً چرت و مسخره میبیند. به خصوص در این دنیای مجازی و به خصوص در این کتاب چهره ها. من بدم می آید که همه یک جور باشند. همه برای اینکه بگویند آدم های خاصی هستند به خصوص بخواهند بگویند ما هنری هستیم، ما با اقشار(!) دیگر جامعه تفاوت داریم، ما خیلی عنیم، ما خیلی فلان و بیسار هستیم بله من از چنین آدم های متنفرم. همه یشان میخواهند یکجور خودشان را خاص نشان دهند ولی متاسفانه همه یشان هم ریده اند. جداً ریده اند. چون تمامشان شبیه یکدیگر شده اند. :))) عین احمق ها فقط برای اینکه خودشان را خیلی خوب و کول و هنری و روشن فکر نشان بدهند، میروند موهایشان را یک سانتی میزنند، بعد جدیداً مانتوهای بلند یکجوری ئی میپوشند با دامن! :))) لاک مشکی میزنند و یک چیزهای دیگر که الان یادم نیست. پسر هایشان هم که آدم میبیندشان عنش میگیرد. جداً عنش میگیرد. اکثراً موهایشان را فر میکنند، نه اینکه موهایشان به حالت طبیعی فر باشد ها! خودشان فر میکنند! لباس های شبیه هم میپوشند و سیگار کمل میکشند. دخترهایشان هم سیگار چس دود میکنند بدون آنکه فرق سیگار اسه و سیگار بهمن را بدانند مثلاً! :)) بعد همه یشان یا در یک سری کافه های خاص ( تاکید میکنم یک سری کافه های خاص) یا تئاتر شهر و تجریش و آن طرف ها پلاسند و دارند در مورد ابذوردیسم و فلان و بیسار چیز ژعر میبافند و هر کدام سعی میکند آن یکی را بکوباند سر جایش. بعد از هنرهایشان یکی عکاسی است، یکی نقاشی، و همه یشان هم که خدا را شکر یک پا نویسنده هستند بدون آنکه فرق مدرنیسم و کلاسیک در ادبیات را بدانند. البته همه یشان هم یک پا عکاس هستند. بعد همه یشان از دم پینک فلوید گوش میدهند! :))) تاکید میکنم از دم! بعد یک سری هایشان همراه پینک فلوید گوگوش(!) خدای من گوگوش!!!! گوش میکنند! یعنی از این افتضاح تر نمیشود. بعد که میروی در کتاب چهره ها کافی است که پروفایل یکی از آن ها راببینی تا صدها هزار نفر از این دیوانه های دیگر را ببینی!
همه یشان یک شکل، همه یشان با یک نوع علایق، همه یشان با یک نوع فعالیت و استعداد! به خصوص دخترهایشان. من نمیگویم که این افراد اینگونه نیستند. منظورم همین هنری و روشن فکر است. چرا. خیلی هایشان روشن فکر و هنری اند ولی شک نکن که در بین این کسانی که گفتم پیدا نمیشوند. این ها فقط کور کورانه از روی هم تقلید میکنند که بگویند ما هم خاص هستیم. ولی متاسفانه همین چیزها که گفتم باعث شده که خاص بودن خود را از دست بدهند. روشن فکر بودن و هنری بودن به این نیست که تو بروی خودت را این شکلی کنی تا به همه بلند بگویی که نگاه کنید! من روشن فکرم! من عنم! من فلان و بیسارم! روشن فکر بودن به این کس ژعر ها نیست. به این نیست که تا ببینی یک سری افراد که واقعاً از موسیقی حالیشان است میگویند پینک فلوید حرف ندارد تو هم بروی چند تا فقط چندتا از آهنگ هایش را گوش کنی و بعد بخواهی در موردش زر زر کنی به همه.
این جور افراد حالم را به هم میزنند. این ها که یک شکل و با یک سر و وضع هستند. من هیچ وقت نتوانستم این شکلی شوم. منظورم این است که مثلاً دامن بپوشم با از این ساق های پا. یا مثلاً موهایم را یک سانتی بزنم. چون میدانم به من نمی آید. موهایم از همیشه ی خدا کوتاه بوده. از پنج شش سال پیش. یا من هیچ وقت از جز خوشم نمی آمده. نمی توانستم درکش کنم. یا من هیچ وقت در زمینه ی فیلم قوی نبودم. نمیگویم فیلم های خوبی را که به من معرفی کردند ندیدم، یا اصلاً فیلم ندیدم. ولی ادعایی هم در این زمینه نداشته ام هیچ وقت.
یعنی میخواهم بگویم که این افراد ادعایشان کون فلک را پاره کرده . ( درست گفتم اصطلاحش را؟ )
اصلاً بگذریم از این حرف ها. کلاً میخواستم بگویم که این افراد ریده اند و حالم را به هم میزنند. یک یارویی که خیلی خودش را شبیه این جور افراد کرد، البته من نمیتوانم انکار کنم که نقاشی هایش محشر است. جداً محشر است، باید بیایی و ببینی، داشتم میگفتم این یارو خیلی خودش را شبیه آن ها کرده بود و خیلی هم به خودش مینازید که آره من هنری و فلان و بیسارم بعد یک بار من گفتم که میخواهم دماغم را عمل کنم، گفت "چرا؟! افراد هنری میبینی اصلاً به سر و وضعشون نمیرسند؟!" خنده ام گرفته بود. جداً خنده ام گرفته بود از این حرف. چیزی نگفتم بهش. در واقع حوصله اش را نداشتم که چیزی بگویم بهش.
در کل میتوانم بگویم که این افراد آدم های چرتی هستند که باید انداختشان جلوی سگ. بله جداً باید انداختشان جلوی سگ. بس که ریده اند.
آه! یک چیز دیگر. این افراد همه چیز را به هنر ربط میدهند. حتی گوزیدن را هم به راحتی میتوانند به هنر ربط بدهند. :))) یعنی تا این حد احمق و زبان نفهم هستند. خیلی هم تریپ غم و بدبختی می آیند. آن قدر که آدم حالش به هم میخورد دیگر. من انکار نمیکنم که سال پیش خیلی تریپ غم و بدبختی می آمدم. ولی جداً آن موقع ها افسرده و نگون بخت بودم. ولی امسال زمستان آنقدر نگون بخت و افسرده شدم که دیگر دهانم بسته شد. که دیگر تازه فهمیدم افسردگی یعنی چه. که اینکه این ها همه اش چیز ژعر مفت است. اصلاً اگر کسی افسرده باشد، حوصله ندارد حتی بریند! چه برسد که بلند شود بیاید در نت و چیز ژعر فلسفی و بدبختی از خودش در کند. :)) یا کلی به خودش برسد و این حرف ها. بعد مثلاً بگوید که من اصلاً غم و بدبختی ام را در دنیای واقعی نشان نمیدهم. همه اش میخندم و هزار کوفت و زهره مار دیگر. در کل میخواستم همین ها را بگویم. که بس کنید این مسخره بازی ها را که دیگر حالم را به هم زدید.