آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

20

دوشنبه تعطیل شدیم. قرار شد پنج روز را کامل استراحت کنیم و بعد دوباره برای کنکور حسابی بخوانیم. 

این دو روز اولش را که حسابی استفاده کردم. همه اش بیرون بودم. روز اول که با قاف رفتم تجریش. چقدر یک آدم میتواند جلف باشد آخر؟!!! :| اصلاً در تخیلاتم هم نمی گنجید که یک دختر بتواند با دوستش ( در واقع دوست دوست پسر قبلیش که هنوز هم با هم هستند و نمیدانم که این دوست دوست پسرش، فی الواقع دوست پسرش است یا نه! ) صحبت کند. در کل روابط پیچیده ای برقرار است در اینجا. آدم از هیچ چیزش سر در نمی آورد. بله. رفتم تجریش و بعد از مدت ها یادی هم از عادت های قدیمی ( اهم! ) کردم! بعد از آن طرف رفتم آن کانورز شریعتی را دیدم. مسخره ها! جداً مسخره هستند! از دفعه ی آخری که کانورز خریدم، یعنی حدود شش هفت ماه پیش تا همین دیروز، طرح ها هیچ تغییری نکرده بودند!!! دقیقاً همان ها بودند، که قبلاً هم بودند! :| گفت که طرح های جدید احتمالاً دو هفته دیگه می آید. خواستم بگویم ارواح خیک عمه ات! ولی نگفتم و ساکت ماندم. الان به خودم میگویم چه کاریست؟! میروم این کانورز میلاد نور خودمان! بیخودی چرا به خودم زحمت بدهم آخر؟!  

بعد شب همان روز با خاله اول رفتم پیتزا بابی و یک چیز کراست به رگ هایمان زدیم و از آن طرف ساعت دوازده رفتیم کلاه قرمزی و بچه ننه را دیدیم! :)) راستش را بخواهی من تا به حال ساعت دوازده نصف شب نرفته بودم سینما. ولی انگار که مردم هنر دوست ایران که می میرند برای سینمای ایران، خیلی این ساعت ها را دوست دارند. به خصوص چادری ها! :))  

رفتیم سینما فرهنگ. منتظر که مانده بودیم در یک گوشه تبلیغ کلاه قرمزی و بچه ننه را زده بودند. بزرگ بالایش نوشته بودند: سینمای ایران دوباره لبخند میزند...! :))))) گفتم سینمای ایران چقدر بدبخت است که باید با کلاه قرمزی به مردم هنر دوست ایران لبخند بزند!!  :)) یعنی تمام سانس ها پر شده بود ها! وگرنه ما خل نبودیم که بگذاریم آن ساعت شب برویم سینما و تازه جوری برویم که مجبور باشیم بچسبیم به پرده ی سینما و هی من فکر کنم نکند چشمانم ضعیف شود.  

ولی در کل فکر میکنم میشود لقب جالب را به این فیلم داد. به خصوص که تیکه های جالبی می پراند آن وسط ها! :))  

فردایش با خاله فیلم سالو را دیدم. اوه خدای من! جداً که فیلم متهوعی بود! من که حاضر نشدم تمام صحنه هایش را ببینم. میزدیم جلو. اصلاً کاری به نقدهایش ندارم. ولی خودم هم نمیتوانم نظر قاطعی بدهم در مورد فیلم. به هر حال خوشم نیامد ازش.

روز بعدش که امروز باشد، برگشتم خانه و دو ساعت بعدش با الی رفتم ونک. خوب بود. میشود گفت که کیف داد به من. به خصوص زمانی که وارد شهر کتاب ونک شدیم من که به شخصه جداً کیف کردم. دلم نمی آمد بروم از آن جا. کیف میکردم وقتی میرفتم قفسه ی رمان های اروپایی و فرانسوی و آمریکایی و آمریکای لاتین را میدیدم و میدیدم که کلی از آن کتاب ها را خوانده ام کیف میکردم. جداً کیف میکردم. به خصوص زمانی که در بخش کودک و نوجوانش یک پسربچه را دیدم که با دیدن کتاب های تن تن کیف کرده بود و از مادرش میخواستشان. من هم به اندازه ی همان پسربچه و یا شاید حتی بیشتر از آن کیف کردم! جداً لذت بردم. به خصوص زمانی که رفتم و کتاب ها را باز کردم و تمام نوستالژی ها را با تمام وجودم حس کردم و برایم زنده شدند. چقدر دلم آن روزها را خواست... یادم است که سری تن تن را، هر بیست و چهار جلدش را چندین دور خوانده بودم. بعضی ها را حتی بیشتر! و الان یکهو دلم ایچ را خواست. برادر عزیزم را. آه که چقدر دلم برایش تنگ است... ولی به روی خودم نمی آورم. آن وقت همه فکر میکنند که دلم برایش تنگ نشده است و من در جواب فقط سکوت را دارم که جوابشان کنم. 

بگذریم. کیف میکردم از اینکه لا به لای کتاب ها بگردم. بعدش رفتیم طبقه ی پایین که خودکار و این ها بخرم. خدای من!!! چقدر دفتر کاهی بود آنجا. من می میرم برای برگه های کاهی! الی میگفت که این ها با برگه ی کاهی قرار داد بسته اند. بس که دفتر های خوشگل بامزه داشت که دل آدم برایشان می رفت و دوست داشت همه یشان را بخرد. ولی من فقط توانستم یک دفتر ساده ی کاهی که نقاشی یک مزرعه ی خیلی بامزه از همان ها که به آدم حس آرامش میدهد.  

بعد ساعت نه این ها رسیدم خانه و تا الان پای نت هستم. 

فردا هم که قرار است بروم خانه ی لیدی ال. البته باید درسش بدهم. این ده روز که مسافرت بود عقب افتاده است و این حرف ها. باید بگویم این مدت که مسافرت بود، بسیار بر من خوش گذشت و باید بگویم که اصلاً دلم برایش تنگ نشد. به من حق میدهی، مگر نه؟! و اصلاً هم در دلت نمی گویی که چه آدم پستی هستم. :( 

پس فردا قرار است با خانواده برویم یک وری و به اصطلاح بچریم. شنبه را هنوز مانده ام چه کنم. به احتمال زیاد مینشینم و کارهای خوارزمی را رو به راه میکنم. یکشنبه درس میخوانم و دوشنبه... اوه!!! مای گاد!!!

19

خوشحال، خنده، تعطیلات، تجریش، آل استار، چالش، خوارزمی، درس، مشاوره، برنامه ریزی، کیبورد، آش، دوست، لیدی ال، خوشحالی، کمل، دوست، بابا، مامان، حسین، نوستالژیک، احمق بودن، پل عابرپیاده، مرد ریش دار، بهلول، داستان های کوچک برای بچه های کوچک، سوهان، مانیتور، اسپینینگ، درس عبرت، احمق، تجربه، مجله، هنرمند، روشنفکر!:))، پرانتز، پنیر، درس، ادبیات فرانسه، دانشگاه تهران، انقلاب، دانشجو، آرزو، سد راه، کنکور، بلاگ، اینترنت، خستگی، استراحت، درس، دوازده ساعت، آش، کف پا، نایلون، مو، مش، درس، ساعت، شهریور، تولد اون، تولد خاله، تولد زاهد!، بیست و دو شهرویور، دلتنگی، کمل، گلستان، کافه، سیگ آر، مشهد، لاغر، برج های ایران زمین، غروب آفتاب، تیر چراغ برق، فیزیک، افت درسی، ضایع شدن، خستگی، جبران، بلاگ نویسی، کمل، علاقه، نویسندگی، هدف، آینده، مبهم، کیبورد، دوست، آرنی، بچه ها، گذشته، تلخ، هوای سرد، زمستان، روانشناس، خیابان شریعتی، تئاتر شهر، نمایشنامه ی شیطان و خدا، نمایشنامه ی خرس های پاندا، مدرسه، کنکور، دانشگاه، دانشجو، دلتنگی، اطمینان، مغز، چشم، مو، شال قرمز، تی شرت مشکی، کمل، گیتار آکوستیک، گیتار الکتریک، کافه پراگ، انقلاب، تاکسی خطی، جَز، آیپاد، قهرمان، بازنده، نمایشنامه، علاقه، برگشتن، اف بی، بی اف، میلاد نور، الی، خل بازی، پاستیل، شکلات، ام پی تری، آهنگ های خز، اتوبوس، پارک، پارکور، سردرگمی، خدا، من، علاقه، الی، گلستان، ول گشتن، مدرسه، زنگ تفریح، سر درد، دیازپام، دوشنبه، داوری، میس ایز بهرام، دفاع، من، من، کمل، آهنگ. 

بسته!

18

دیشب یاد یک کارتون افتاده بودم. کارتون که نمیشود گفت. یک جور از این کارتون های چند دقیقه ای. مثلاً شش هفت دقیقه. خیلی دوستش داشتم. خیلی... هرچند که چند بار بیشتر از تلویزیون پخشش نکرد و تنها و تنها یک قسمت و داشت و من هر دفعه بچه بودم. شاید برای همین است که دقیقاً یادم نمی آید چه بود. خب تو فرض کن!! از آن کارتون هایی نبود مثل سوباسا که صد و بیست قسمت داشته باشد و هر روز و هر روز پخشش کند و تو آنقدر دلت بخواهد ببینی که وقتی میرفتی خانه  ی مادربزرگت، قید حیاطش با آن پروانه های سفید بی خاصیت را بزنی یا حتی قید استخرش را که همیشه با ایچ لخت میشدیم در آن و خودمان را در پناه آن تاک های انگور که سرتاسر استخر را پوشانده بودند نگه داریم. همان جا که حتی اجازه نمیداد آفتاب به ما نفوذ کند و باعث میشد که آب یخ چاه، یخمان بزند و ما با خنده های از ته جان سرمایش را گرم کنیم. حتی قید آن انباری مرموز را میزدم که هیچ گاه جرئتش را نکردم که کامل بروم تویش. در حالیکه ممکن بود چندین و چندتا از نسخه های قدیمی کتاب های دایی ام را پیدا کنم که اولشان مثلاً نوشته بود: تبریز سال 72. آخر آن زمان ها تبریز درس میخواند و فکر میکنم در همان جاده ی لعنتی بود که تصادف کرد و ... . 

بگذریم. قید جوجه های ماشینی را هم میزدم. یعنی میزدیم. من و ایچ... ایچ عزیز... که حالا چقدر از من دور است و من چقدر دلم تنگ است برای آن زمان هایی که بلند بلند می خندیدیم. حتی زمانیکه داشتیم جوجه ی ماشینیمان را دفن میکردیم.  

مینشستیم پای تلویزیون سیاه سفیدی که شاید به اندازه ی یک جعبه ی بزرگ بود و سوباسا میدیدیم.  

نه. این کارتونی که میخواهم بگویم از آن کارتون ها نیست! که البته من همین الانش هم به زور یک چیز هایی از سوباسا یادم می آید که همین نشان میدهد آن کارتونی که الان میخواهم بگویمت چه قدر بر روی من تاثیر گذاشته است. 

خب. یادم است که تمام فضای کارتون سیاه بود. میخواهم بگویم از همان کارتون هایی بود که پس زمینه یشان سیاه سیاه است. که انگار هیچ چیز دیگری جز این سیاهی نمیتواند وجود داشته باشد.  

یک آقای چاقی،یعنی فکر میکنم چاق بود، بله یک آقای چاقی در حالیکه در خیابان در میان انبوه جمعیت میرفته یکهو چشمش به یک گل رز قرمز، بله مطمئنم که گلش رز و صد در صد قرمز بود، می افتد. این صحنه را هم خوب یادم است که پاهای آدم ها را نشان میداد که با عجله از کنار گل که بر روی آسفالت توسی پیاده رو افتاده است میگذرند.  

بعد آن آقا آن گل را بر میدارد. میبردش خانه اش. خانه اش را تقریباً یادم است. پس زمینه سیاه بود. آسمان هم. فقط زمین بود که سبز بود. میبردش خانه و از آن مواظبت میکند. میگذاردش در یک شیشه. فکر نکن که من شازده کوچولو را با این کارتون اشتباه گرفته ام!!! میگذاردش در یک شیشه. این آقا تنهای تنها بود. آن قدر تنها بود که آن پس زمینه ی تاریک نمیتوانست تنهایی اش را تاب بیاورد و فکر کنم برای همین بود که هلش میداد سمت من. آنقدر هلش میداد سمت من که میتوانستم تنهایی آن مرد را لمس کنم. در کل میخواهم بگویم که تم صحنه ها یک جور غریبی بود. آن مرد هر روز به آن گل آب میداد. هر روز مواظبتش را میکرد و دقیقاً یادم نمی آید که با گل صحبت میکرد یا نه ولی دوست دارم این طور تصور کنم که حتی با گل حرف میزد. نوازشش هم میکرد. این را مطمئنم. هر روز میرفت سرکار و بعد آن تم غریب خانه اش که تنها رنگ سرخی که در آنجا وجود داشت همان گلش بود نمایان میشد.  

بعد یک روز که این مرد می آید، می بیند که گلش مرده است. یادم نیست دقیقاً چطور مرده بود. باد آمده بود و پرپرش کرده بود؟ یا اینکه مثل هر گل دیگری پژمرده بود. به هر حال مهم این بود که مرده بود. ادامه ی داستان را به یاد ندارم. شاید به خاطر این است که فکر کنم داستان در همینجا و یا شاید دو سه دقیقه بعدش به پایان میرسد. 

من آن زمان ها عاشق این کارتون بودم که شاید بیشتر از دو یا سه بار هم ندیدمش. یادم نیست که آن زمان ها در مورد این کارتون چه فکر میکردم ولی الان که فکر میکنم میبنیم تا حد زیادی گنگ است. پیامش را میگویم... میخواهم بگویم متوجه نمیشوم که چرا همچین کارتون غمناکی را باید برای بچه ها پخش کنند. شاید این داستان برای من به اندازه ی پایان شازده کوچولو غمناک باشد. هنوز هم یک طور غریبی وقتی یاد تم سیاه کارتون می افتم تنهایی مرد را حس میکنم. نه آن طور قوی که بتوانم لمسش کنم. ولی خب به هر حال حسش میکنم... 

اول پستم قرار نبود آن طور شروع شود. یعنی اینکه برگردم به گذشته. به خانه ی قدیمی مادربزرگ. "خونه ی مادربزرگه هزار تا غُصه داره..." که یک دفعه همه چیز برایم نوستالژیک شود. به خصوص ایچ... که من هر زمان دیگر هم که به آن عکس های لعنتی! به آن عکس هایی که باید آدم را خوشحال کند ولی من را بدتر غمگین میکند نگاه میکنم حسرتم میگیرد. اصلاً حتی عکس های خاله و دائی هایم را هم که نگاه میکنم همان طور میشوم. به خصوص که یکی از آن دو نفر مرده است و دیگری...  

به طرز عجیبی همه سالم هستند در آن. حتی بابابزرگ. بابابزرگی که من دیدمش ولی آن قدر کوچک بودم که کاملاً بهتر است بگویم او مرا دید. همه میخندند. ا لکی نه! واقعی! به مقدسات قسم که تمام خنده هایشان، و خنده هایمان واقعی است در این عکس ها. تو هم اگر ببینی دیگر جای هیچ شکی برایت نمی ماند...! 

به طرز عجیب و وحشت آوری سردرگم هستم. در همه چیز. در پیدا کردن خدا، در اینکه آیا آن ها را دوست دارم؟! آیا اگر زمان همان طور بگذرد و بعدتر یکی از آن ها را از دست بدهم حسرت این لحظه را نخواهم خورد؟ دیگر نمیدانم چه چیز حقیقت است و چه چیز دروغ. چه چیز درست است و چه چیز غلط. 

ولی فعلاً فکر کنم راهم را حداقل در انتخاب رشته ی آینده ام پیدا کردم. ولی الان نمیدانم چرا ولی دوست ندارم چیزی در موردش برایت بگویم. 

 

+امروز هدفم را گذاشتم که ده ساعت درس بخوانم. درست است عزیزم. ده ساعت!!! تا الان که این جا را آپدیت میکنم هشت ساعت و نیمش را پیش رفته ام. به مقدسات قسم نمیگذارم که آن یک ساعت و نیم شکستم بدهد!!! :)  

+ تا همین الان خیلی خوشحال بودم. به خصوص بابت آن پانوشت بالایی! آیا همیشه خاطرات حتی شیرینشان تا این حد تلخ هستند؟!!!!!

17

بهت گفتم که گروه الف شدم؟ یا حتی بهت گفتم که بالاخره پایان داستان جدیدم را پیدا کردم یا اصلا بهت گفتم که داستان جدید نوشته ام؟! بهت گفتم که چند روز پیش شاید بهتر بگویم هفته ی پیش جلسه ی توجیهی دفاع حضوری "مدعوین" بود. بله بگویم مدعوین. چون که خیلی کیف دارد این کلمه. جداً میگویم. کیف دارد خب! ابتدا که آن زنک چندش آور میگفت مدعوین من فکر میکردم منظورش ادعا کنندگان است ولی بعد تر فهمیدم که منظورم دعوت شده هاست و برای همین متوجه شدم که باید کیف کنم از این بابت.  

خب البته چندان هم این مدعوین بیچاره کیف کردن ندارد. :| تقریباً باید بگویم که افتضاح است! اولاً که سیزدهم باید از ساعت هشت صبح دانشگاه شهید "ر" باشم و برنامه ام را به گونه ای تنظیم کنم که احتمال این را بدهم که تا چهار بعد از ظهر در آنجا علاف میشوم! و حتی باید این احتمال را بدهم که ممکن است بهم بگویند همانجا در مورد فلان موضوع داستانی بنویسم و خدای من!! این حداقلش برای من افتضاح است!!! دقیقاً دوست عزیزم! افتضاح است چون که داستان هایی که من مینویسم باید به گونه ای باشد که حسش را داشته باشم و البته موضوع را هم خودم باید تعیین کنم! نه اینکه مانند بچه دبستانی ها موضوع انشا بدهند به من!! خدای  من!!! تازه از این ها که بگذریم آن زمان جو به اندازه ی لازمی که آدم را به استرس بندازد که نتواند فکر کند هست! چه برسد که بخواهی تمرکز کنی تا یک داستان با یک موضوع از پیش تعیین شده را بنویسی! البته نمیدانم چرا دلم دوباره، مثل همان زمانی که به خودم میگفتم گروه "آ" میشوم روشن است و فکر میکنم که از من نمیخواهند که داستانی بنویسم! :| بگذار یک لحظه ی دیگر فکر کنم. :| بله. الان همان حسم به من گفت که مطمئن باشم که از من نمیخواهند داستانی بنویسم. و همان حس یاز هم میگوید که بنده رتبه ی اهم!! میشوم! و حتی الان نیاز ندارم که یک لحظه هم فکر کنم که ببینم حسم دقیقاً همان را میگوید یا خیر. بله داشتم میگفتم. همان حسی که به من میگفت "آ" میشوم این ها را الان دارد هی در ذهنم تکرار میکند و به من اطمینان میدهد که استرس نداشته باشم. هر چند که تا حدی باز هم استرس دارم و فکر میکنم نکند این حس صرفاً یک توهم باشد؟! ولی مگر نه اینکه من در آن زمان مرحله ی اول هم همین فکر را میکردم؟ که نکند گروه "جیم" شوم؟! بعد از تمام کردن این پست یادم باشد که بروم یک سری به آرشیو بزنم و ببینم حسم آن زمان دقیقاً چه بوده است.  

به هر حال داشتم میگفتم. نمیدانم چرا دلم تا این حد مطمئن است. مطمئن است؟ بله. به گمانم مطمئن است. :| 

بگذریم. نمیخواهم این قدر به خودم استرس دهم. هر چه بادا باد!!! مگر نه اینکه تا همین جایش هم به همین گونه گذشته است؟! که هر چه که دوست داشته و البته دوست داشتم شده است؟! مگر نه اینکه از همان اول هم همه چیز از یک اتفاق جالب شروع شد و جلو رفت و جلو رفت و جلو رفت؟! پس نمیخواهم این قدر استرس بدهم به خودم. چونکه همه چیز این ماجرا برمیگردد به کسی که من تا زمان ها به وجودش (؟) شک داشتم. دیگر نمیخواهم تا این حد به خودم استرس بدهم که معده ام درد بگیرد یا فکر مشغول شود و نتوانم درس بخوانم!  

بله! من این یک هفته به شدت آدم ابله و نادانی شدم. جداً آدم ابلهی شدم و تا میتوانستم خودم را از درس عقب انداختم و حتی در کلاس هم چندان تمرکز کافی را برای دقت کردن به درس نداشتم. هرچند که فکر میکنم این حالم تا حد زیادی بر میگردد به این لیدی ال دیوث عوضی متهوع! که حالم را به هم میزند. که دلم میخواهد تکه تکه اش کنم ولی به رویش لبخند میزنم و میگویم امیدوارم حالت خوب باشد! یا یک همچین چیزی. فکر میکنم که او هم همین افکار را در ذهنش میپروراند و آن وقت است که این بخش از شعر فروغ در دفتر تولدی دیگر به ذهنم می آید و باعث میشود که یک حس بدی به من دست بدهد: 

آدم ها همچنان که دست تو را می بوسند 

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند 

فکر کنم تقریباً همین بود. حالا شاید یک کلمه این ور تر یا آن ور تر. ولی تقریباً همین بود. 

ولی من به جز آن دخترک عوضی بد هیچ کس دیگر را نمیخواهم. این را جداً میگویم. یعنی در این لحظه که فکر میکنم می بینم بد هیچ کسی را جز او نمیخواهم و اگر با کسی احیاناً یک زمانی سر لج شدم، خیلی رک و راست نشانش میدهم. ولی این...  

خدای من! بس است. حالم را به هم میزند و باعث میشود تهوع بگیرم. باید یاد بگیرم که کم کم از زندگی ام بیندازمش بیرون. که دیگر نقش زیادی در زندگی ام نداشته باشد. هر قدر هم که میخواهد هر روز ببینمش و یا هی اس ام اس دهد ولی من باید یاد بگیرم که نسبت به او و چندین و چند نفر دیگر بیخیال و بی تفاوت شوم. 

خدای من! چرا نمیتوانم یاد بگیرم که چطور میشود بی تفاوت بود به همه ی مسائل؟! :( 

به هر حال من باید دیگر درس بخوانم. چون وقتی که درس نمیخوانم خودم و تنها خودم هستم که اذیت میشوم. به حدی اذیت میشوم که افسردگی میگیرم و می افتم گوشه ی خانه. که دیگر نمیتوانم بروم سر کلاس گسسته! که بعد تمام درد هایم، تمام اضطراب هایم و تمام افکارم با یکدیگر دست به یکی میکنند که من درد معده بگیرم. که من هر چه بیشتر و بیشتر در بدبختی و فلاکت افسردگی فرو روم و روز به روز بیشتر در آن غرق شوم. نه! من نباید بگذارم. نباید بگذارم که فکر های ناراحت کننده و بد به ذهنم بیاید و یا حالا هر چه!  

 

باید اسپینینگ را ادامه دهم، باید درس خواندن را دیگر دوباره به طور جدی پیگیری کنم و اگر هفته ی پیش نتوانست مانند نامش هفته ی تحول باشد ولی این هفته دیگر جداً هفته ی تحرک و تحول باشد! باید سعی کنم که نسبت به خیلی ها بی تفاوت شوم و روابطم را نسبت به خیلی از آ دم های جالب دیگر که من تا به حال نمیشناختم نزدیک کنم. ولی نه دیگر آن قدر صمیمی! چون که جداً من خیری از این گونه روابط به اصطلاح خوب و دوستانه ندیدم!  

باید تمرکزم را بگذارم روی درس و فعلاً در حال حاضر به فکر خوارزمی نباشم. استرسش را نداشته باشم و به آن حس آشنا اعتماد کنم.  

بعد شاید در هفته ی اول شهریور یک سری تحرک هایی برای دفاعم انجام دهم. مثلاً فکر میکنم خواندن یک سری بلاگ هایی که فکر کنم همین پریروز کشفشان کردم جالب باشد. داستان هایشان را گذاشته اند در آن. به هر حال میشود به وسیله ی آن اگر احیاناً موضوعی دادند که مثلاً با فلان داستان جور در آمد از ایده ی همان داستان الهام بگیرم و بنویسم. به علاوه اینکه خودم را باید کمی آماده کنم. آن نقاب همیشگی دخترک خجالتی را بردارم و سعی کنم که اعتماد به نفس داشته باشم. هر چند که کار بسیار سختی است.  

بعد هم که میس ایز آذر محبت کردند و تمام سوال هایی را که فکر میکنند یک داور ممکن است بپرسند به اضافه ی جواب هایشان را قرار است برایم بیاورند. امیدوارم که آن هم به من کمک کند. به اضافه ی اینکه خودم هم یک سری تلاش ها در ذهنم هست که در این زمینه بکنم. مثلاً در مجله ی اکسپریمنت ی این ماه چیزهای خوبی در مورد سبک نوشتاری، مفهوم و الخ گیرم آمده. این مجله ی اکسپریمنت عجب چیزیست برای خودش. راستش را بخواهی هیچ گاه هیچ مجله ای نتوانست آن قدر جذبم کند که به طور منظم پیگیرش باشم چه برسد که انتظار بکشم که ببینم شماره ی جدیدش کی قرار است چاپ شود!!! و هر ماه هر طور شده آن را پیدا کنم و تقریباً اکثر مطالبش را هم بخوانم!! ولی با کمال تعجب مجله ی اکسپریمنت یک چنین مجله ای است. تو هم بخوانی متوجه میشوی.  داشتم میگفتم یا یکی دو شعر در مورد مفهوم پیدا کرده ام. به هر حال تمام این کارها را میگذارم یک هفته مانده به دفاع. در حال حاضر نه وقت فکر کردن به این موضوع را دارم و نه راستش را بخواهی اعصابش را!  

این هفته، هفته ی آخر مدرسه است. هفته ی پر از امتحان و من خیلی از درس ها عقب هستم. به علاوه اینکه باید حسابی هم در شهریور ماه بخوانم.  

ولی باید خونسردی خودم را حفظ کنم و نگذارم که غم و غصه و ترس بر من غلبه کند. آره... 

 

+ چهارشنبه وقت دکترم است. خوب است! 

+ داشتم فکر میکردم دیدم که همان حسی که در موردش برایت گفتم میگوید که او دوباره برمیگردد... که او...  

دلم روشن شد... :)

16

میخواستم ابتدا بیایم در مورد یکی از مهم ترین اتفاقات زدندگی ام بگویم. منظورم در همان اول کار است. ولی با خواندن یک پست و دیدن یک عکس، هرچند که دیروز و امروز هم بارها و بارها آن را دیده بودم و دلم به درد آمده بود، تصمیم گرفتم که ابتدا در مورد آن عکس بگویم. با اینکه این چند روز این مرد فوق العاده خبر ساز شده است ولی من اسمش را هم نمیدانم. استثنئاً و البته با تاسف و یا شاید حتی با خوشبختی زیاد! با وجود اینکه تمام مسابقات را میدیدم، نتوانستم این یکی را ببینم و مطمئنم اگر مسابقه را، به خصوص در آن زمان خاص، یعنی دیروز هفدهم مردادماه سال 91 میدیدم، گریه ی او را، و تمام چیزی را که او در آن لحظه بود، تمامش را میدیدم، زار زار گریه میکردم و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم! مطمئنم که اینطور میشد. جداً میگویم!! دلم خیلی سوخت... و این دل سوختن و حس ترحم خیلی بد است... باعث میشود که بیشتر عذاب وجدان داشته باشم. نه برای اینکه من مدت ها بود که به همه چیز بی تفاوت بودم و یا شاید در بسیاری از موارد هم سنگدل و الان از این بابت ناراحت هستم. اصلاً و ابداً اینگونه نیست و این موضوع باعث آزار من نمیشود. جداً میگویم! میخواهی باور کن! میخواهی هم نکن!  

به دلیل این عذاب وجدان میگیرم چون که نباید دلم بسوزد. میخواهم بگویم که نباید با دیدن عکس او که در حال گریه است احساس ترحم به من دست بدهد. همان طور که به احتمال خیلی زیاد این حس ترحم به خیلی های دیگر هم دست داده است که به قول خودشان باعث شده است رگ غیرت ایرانیشان (!) به جوش بیاید. میخواهم بگویم که این همه هیاهویی هم که خیلی ها به راه انداخته اند از نظرم من میتواند به دلیل احساس ترحمی باشد که به این کشتی گیر دارند. نمیگویم همه. ولی خیلی ها میتوانند این احساس را داشته باشند. حتی عکسی که او گریه میکند هم غم انگیز و رقت بار است. اینکه او چگونه جلوی این همه تماشاگر و دوربین و داور و مربی و ورزشکار و فلان به آن طرز ناراحت کننده گریه کرد... این باعث میشود که من ناراحت شوم. دلم بگیرد. که آن وقت دوست داشته باشم یک کاری کنم. بله. درست است. میدانم که از دست من هیچ کاری ساخته نیست و حتی فکرش هم خنده آور و مسخره است. ولی میخواهم بگویم که منظورم این است که به این حد ناراحت و غم زده هستم!به این حد دلم گرفته است. اصلاً بیانش سخت است... شاید به خاطر این باشد که برای من سخت است بیان چنین احساساتی. 

ولی برایم تا حدی تعحب آور است. یک جوری شده ام جدیداً ها! دیگر آن تعصب قبل را ندارم. بله! تعجب نکن. تعصب! چون من هر قدر هم که تلاش میکردم که منطقی و با دید باز به اطراف نگاه کنم، ذهنم تک بعدی نباشد، ولی باز هم نمیتوانستم. به هر حال در تمام تفکرات و عقایدم باید این تعصب، این نفرت و کینه، و یا هر چی! به چشم میخورد. و همان طور که خودت بهتر میدانی این افتضاح است!! جداً افتضاح است. به معنای واقعی کلمه.  

ولی جدیداً ها دیگر این طور نیستم. دیگر هیچ تعصبی در کار نیست. حتی گاهی اوقات به طور احمقانه ای سعی میکنم که تعصب به خرج دهم ولی نمیتوانم. مسخره است، مگر نه؟!  

دیگر به هیچ امکان نمیتوانم حقیقت را نبینم و یا انکار کنم. حتی اگر حقیقت به نفع کسانی باشد که من مدت ها ازشان متنفر بوده ام و الان هم نمیدانم... فکر کنم متنفر هستم! نمیخواهم بگویم که من قدیم ها حقیقت را نمیدیدم، نه! اتفاقاً به طرز نامحسوسی حقیقت ها برایم روشن بود. میگویم نامحسوس چون ضمیر ناخودآگاهم، و یا شاید هم خودآگاهم، یک جوری سعی داشت آن را از من پنهان کند... الان دیگر نمیتواند. دیگر نمیدانم طرف چه کسی هستم. گیج گیجم و شاید این خیلی هم خوب باشد. اینکه طرف کسی نیستم را میگویم. شاید کم کم دارد عقاید خودم شکل میگیرد. 

اعتراف میکنم که به طرز احمقانه ای من حتی زمانی که نهیلیست بودم داشتم -نه به طور کورکورانه ها!- ولی باز هم داشتم از عقاید دیگران، از عقاید کس دیگری، عقایدی که خودش ساخته پیروی میکردم. این را خوب میدانستم. به هر حال پیروی از یک مکتب همین است دیگر! تو باز هم نمیتوانی عقاید خودت را داشته باشی، نمیتوانی خودت فکر کنی، تفکر و عقیده ی خودت را بسازی، چون قوانین مکتبی که از آن پیروی میکنی از قبل عقایدت را برایت ساخته است! تفکرت را برایت تعیین کرده است! چهارچوب ها را برایت علم کرده است! و آن وقت این چهارچوب ها باعث میشود که دیگر تو و تفکرت آزاد نباشی. آن وقت هر قدر که میخواهی برو و ادیان را مسخره کن!! بگو که نمیگذارند که فکر کنیم، نمیگذارند که عقاید خودمان را داشته باشیم، عقایدشان را بهمان تزریق میکنند، ذهن را تک بعدی میکنند و دیگر ما آزاد نیستیم! هه هه هه! خب به هر حال هر دینی هم یک مکتب محسوب میشود! و من حالا میفهمم که تمام مکتب های جهان همین کار را با آدم میکنند. حالا تو هر چقدر دوست داری زور بزن که بگویی من روشن فکرم! در مدت این یک سالی که به این نوع آدم ها نزدیک شدم، خیلی چیزها را فهمیدم. بزرگ شدم. درست است. میدانم که چه کسی باعث شد که من بزرگ شوم. رنج بود که مرا صیقل داد، که مرا کمی کامل تر کرد- نمیگویم که من خیلی بزرگ و کامل و فلان هستم! اصلاً و ابداً چنین چیزی نیست. این تفکر هم خودش یک نوع بچگی است- بله رنج من را صیقل داد و من میدانم که چه کسی این رنج را به من هدیه کرد. ولی این ها مهم نیست. الان که کمی به اطرافم عمیق شده ام، میبینم تمام کسانی که اطرافم بودند، عقایدم شبیه به آن ها بود، و خودشان را روشنفکر و فلان شده میدانستند، در همه یشان یک تعصب خیلی خاص وجود دارد. یک نوع تعصب که به نوبه ی خود شدید است. میفهمم که ذهن همه یشان مانند من تک بعدی بوده است و یک نوع نفرت باعث تمام این چیزها شده است.  

داشتم میگفتم. شاید که کم کم دارد عقایدم شکل میگیرد. از نو. نه آن عقایدی که به من تزریق کرده بودند. از هر سمت را میگویم! و از نظر من این نشانه ی خوبیست. نشانه ای برای اینکه بفهمم من بدون دلیل در اینجا نیستم و بدون دلیل این هیچ کدام از اتفاقات اطرافم نمی افتد.  

بگذریم. 

 

ابتدا که تصمیم گرفتم بلاگ را آپدیت کنم میخواستم از خوارزمی بگویم. که به این جاها رسید. و حالا دیگر حوصله ندارم مطلب را کش بدهم. 

بله من در مرحله ی اول، جزء گروه اول شدم!! یعنی گروهی که یک راست خودشان میروند داوری کشوری. چونکه کارشان آنقدر قوی هست که ابهام و اشکالی در آن نباشد که نیاز به توضیح داور استان باشد.   

همه چیز به طرز غیر قابل باوری پیش میرود. با وجود اینکه داستان های من، برای چنین جشنواره ای از نظر عقیدتی به نظر میرسید که باید خیلی اشکال داشته باشد، ولی من گروه الف شدم. و جالب است که خودم از همان اول با اطمینان میدانستم که گروه الف میشوم. جالب نیست؟! 

الان هم، تا همین دیروز بود فکر کنم، با اطمینان میدانستم که قرار است حتی چه رتبه ای در کشور بیاورم ولی در حال حاضر کمی به شک افتاده ام. نه اینکه به شک افتاده باشم که ممکن است رتبه بیاورم یا نه ها!! اصلاً مهم نیست! ولَش کن! 

به هر حال تا به اینجای کار با هر سختی و زحمت و غم غصه ای که وجود داشت، پیش رفتم. به طور غیر قابل باوری پیش رفتم. همان طور که به طور غیر قابل باوری هم تصمیم گرفتم که کارم را به خوارزمی بدهم! بقیه اش را هم میسپارم به دست خدا، و خدا را شکر میکنم...  

 

+ دیروز "او" خیلی زجرم داد. دلم را خیلی شکست...