دوست عزیزم
دلم عجیب گرفته است. پارانویای بدخیمم باز اود کرده است و من را حسابی انداخته است. مغزم کار نمیکند و هر آن ممکن است به کار احمقانه ای دست بزنم. تا همین چند لحظه پیش هوس کرده بودم صدایم را بلند کنم. آنقدر بلند کنم که تارهای صوتی حنجره ام پاره شود. فریاد بزنم. آنقدر بلند که خون بالا بیاورم.
الان بهترم. از تصور این فکر بهتر شده ام ولی باز هم مغزم کار نمیکند. دوست دارم کار احمقانه ای کنم. آنقدر احمقانه که خودم از احمقانه بودن کارم بغضم بشکند. آن قدر احمقانه که دیگر فرصت پشیمان شدن نداشته باشم. میفهمی که چه میگویم دوست عزیزم؟
چه فرقی میکند که تو بخواهی از گذشته ات فرار کنی؟ وقتی که با کمی سرد شدن هوا تمام گذشته ات خودت را به رخ میکشد. وقتی که تا این حد غلبه کرده بر ذهن بینوایت... چه فرقی میکند که تو بخواهی خودت را مدام گول بزنی وقتی که با شنیدن یک موزیک ساده ناخودآگاه تمام گذشته ی لعنتی ات را عق میزنی؟
دوست عزیزم از حماقت خودم خنده ام میگیرد. از اینکه تا این حد احمقم دوست دارم بلند بلند بخندم ولی به جایش نمیدانم این اشک های مزخرف چیست که گونه ام را قلقلک میدهد؟
دوست عزیزم، عجب دنیای خنده داری شده است ها!مگر نه؟ من اینجا می آیم تا برایت بنویسم شاید کمی آرام شوم ولی دستم به نوشتن نمیرود. از آن ور نمیدانم چرا این قدر یخ زده ام؟ چرا تا این حد دستانم سرد است و خودم نمیدانم؟
مغزم کار نمیکند. بیشتر دوست دارم یک کار احمقانه ای انجام دهم که دیگر فرصتی برای پشیمان شدن نداشته باشم. دوست دارم آن قدر احمقانه باشد که همه خنده یشان را قورت دهند و بزنند زیر گریه.
دوست عزیزم، تا به حال شده چیزی بیش از حد انتظارت "خوب" باشد؟ راستش را بخواهی یادم نمی آید برای من همچین اتفاقی در این هجده سال افتاده باشد. قبول دارم که اگر تا به حال برایم همچین اتفاقی نیفتاده باشد، بی انصافی محض بوده ولی جداً یادم نمی آید همچین اتفاقی برایم افتاده باشد. بله خب. من اعتراف میکنم که بارها و بارها برایم اتفاق افتاده است که چیزی بیش از حد انتظارم "بد" باشد. خیلی بد تر از حد انتظار باشد. نمیدانم. شاید به خاطر این اخلاق مزخرفم باشد که همه ی اتفاقات خوب را زود فراموش میکنم ولی اتفاقات بد با کیفیت فول اچ دی در حافظه ام می ماند. ولی خب، بحث من سر این نیست.
امروز برای فکر کنم اولین بار، حس کردم اتفاقی در زندگی یکنواخت بی نوایم افتاده است که بیش از حد انتظار من خوب است. خیلی هم بیش از حد انتظار خوب است! این موضوع در نگاه اول غیر قابل باور است ولی در نگاه های دقیق بعدی، برایم خارق العاده است.
دوست عزیزم، حس میکنم برای اولین بار در زندگیم راهم را اشتباه انتخاب نکردم. معماری دقیقاً همان چیزی بوده که من باید می رفتم. شاید برای نتیجه گیری خیلی زود باشد. این را امروز چندین و چند بار به خودم یادآوری کرده ام ولی با این وجود نمیتوانم این فکر را نکنم که معماری همان چیزی بوده که من میخواستم و یا من باید می رفتم.
بیا کمی غیر منطقی باشیم، تا کی میخواهیم این منطق لوس بی مزه را با خودمان همراه کنیم وقتی که خیلی ساده میتواند گند بزند به تمام لحظه ای که یک انسان حق زیستن در آن را دارد؟
بیا فرض کنیم که از همین الان میتوان همچین نتیجه ی بزرگی گرفت. مگر چه میشود گاهی آدم با این نتیجه گیری های به ظاهر ساده و سطحی دلش را به زندگی یکنواختش خوش کند و به خودش حق "زندگی کردن" بدهد؟ زندگی کردن به معنای واقعی. لذت بردن به معنای واقعی. دوست عزیزم، من اعتراف میکنم بعد از ماجرای خوارزمی، هیچ وقت همچین لذت نابی را حس نکرده بودم. هیچ وقت حس نکرده بودم لحظه هایم برای خودم است؟ که من به انتخاب خودم در این لحظه ها زندگی میکنم. در تمام این مدت، حس میکردم، زندگی قرضی است که باید پسش بدهم. نمیدانم به چه کسی؟ ولی دوست عزیز، این که در تمام دقیقه هایی که مثلاً زندگی میکنی، فکر کنی که هیچ کدام از آن دقیقه ها را برای خودت زندگی نکرده ای و نمیکنی، دیوانه کننده است. جداً دیوانه کننده است. شاید احمقانه باشد که من از یک کلاس ساده ی کارگاه مصالح و ساخت توانسته باشم نگاهم به زندگی را صد و هشتاد درجه تغییر دهم. میخواهم بگویم، این موضوع کاملاً سادگی و ابلهی هر کسی را میرساند شاید و اعتراف میکنم که حتی همین الان هم مدام به خودم میگویم این یک کلاس هیچ دلیل نمیشود که تو این قدر مانند بچه ها از خود بی خود شوی و این قدر دلت را الکی خوش کنی! اصلاً شاید همین کلاس بعدتر ها بشود مایه ی عذابت. میخواهم بگویم بد بینی حتی در این لحظات، که من اوج خوشبختی را کاملاً "لمس" میکنم رهایم نمیکند. ولی دوست عزیزم، مگر چه میشود که من یک بار هم که شده دلم را خوش کنم به همین لحظه ای که میگذرد. نه به آینده ای که هیچ چیزش معلوم نیست و شاید بدتر از الان هم شود؟ یا چه میشود که یک بار هم شده از همین لحظه لذت ببرم؟ بی تفاوتی را کنار بگذارم و بدبین نباشم. قبل تر هم گفته بودمت که همه چیز به نوع نگاهت به مسائل بستگی دارد، حالا چه میشود که یک بار هم که شده بدبین نباشم. یا نه اصلاً حتی واقع بین هم نباشم! دلم را خوش کنم که این کلاس قرار است تا همیشه یکی از ایده آل ترین کلاس های عمرم باشد. که تمام لحظاتش بیش از حد انتظارم "خوب" باشد؟ باور کن راه دوری نمیرود!
شاید اصلاً مهم نباشد که آینده قرار است چه کاری با ما کند؟ نمیدانم شاید تمام این ها شعار های دوزاری باشد. ولی مهم این است که در این لحظه دوست دارم باورشان کنم. :)
گاهی اوقات، یک جرقه کافی است برای به یاد آوردن تمام خاطرات مزخرفی که مدت ها جان کندی تا فراموششان کنی. آن وقت است که ظرف یک ثانیه ذهنت تمام آن ها را بالا می آورد و تو متوجه میشوی که چقدر در گول زدن خودت ماهر هستی. اینکه تو در تمام این مدت فقط "تصور میکردی" که همه ی آن ها را فراموش کردی. عین احمق ها دلت را خوش کرده بودی به این فراموشی. ولی دوست عزیزم، در تمام این مدت تو فقط به خودت دروغ میگفتی. تو آن ها را فراموش نکرده بودی. فقط به سادگی پرتشان کرده بودی یکی از هزار گوشه ی ذهن مفلوکت. به همین راحتی. آن وقت فقط یک جرقه کافی است تا دوباره بالا بیاوریشان. تمامشان را.
گاهی اوقات فکر میکنم اصلاً میشود خاطره ای را فراموش کرد؟ یا نه، حتی کمرنگ ترین خاطرات هم قرار است برای همیشه در ذهنت باقی بمانند. یکی از گوشه های ذهن مفلوکت جا خوش کنند و منتظر بمانند برای ثانیه ای که قرار است خودشان را به تو یادآوری کنند.
گاهی اوقات فکر میکنم میشود خاطره ای را به کل از ذهن پاک کرد؟ یا نه فقط میشود تبعیدشان کرد به یکی از جزیره های کوچک ذهنت. تبعیدشان کنی و دلت را خوش کنی به آرامش موقتی که به دست آوردی. آرامشی که هر لحظه ممکن است با یک جرقه ی کوچک فرو بپاشد و نابود شود.
میدانی دوست عزیزم، گاهی اوقات آدم از فرط استیصال دیگر گریه اش نمیگیرد. فقط زل میزند به دیوار رو به رویش. بی تفاوتی محض. درونت دیوانه کننده است ولی در ظاهر آرامی. چنان خودت را گرفتار جبرهای مختلف زندگی ات میبینی که دیگر حتی حوصله نمیکنی ادامه دهی. میخواهم بگویم، دیگر تلاشی نمیکنی. برای چیزی که دوست داری تلاش نمیکنی، برای کسی که دوست داری تلاشی نمیکنی، برای کسی که دوست داری بشوی تلاشی نمیکنی. فقط زندگی ات را میکنی. صبح از خواب بیدار میشوی، صبحانه ات را میخوری، طبق برنامه ای که برایت تنظیم کرده اند پیش میروی، گاهی لبخند میزنی، گاهی حس میکنی خوشحال میشوی، گاهی حس میکنی غمگینی، ولی دیگر هیچ وقت به این حقیقت تلخ فکر نمیکنی که راهی که داری میروی، راهی نیست که خودت میخواهی، راهی نیست که فکر میکردی باید بروی، راهی نیست که دوست داشتی بروی. تلاشی هم نمیکنی مسیرت را تغییر دهی. آرام همین مسیر را ادامه میدهی. سبقت نمیگیری، خلاف نمیکنی، مستقیم میروی. مانند یک شهروند تقریباً نمونه.
مسئله همین جاست که دیگر به این حقیقت فکر نکنی که مسیرت عوضی است. برای تو نیست. انتخاب تو نیست. انتخاب دیگران است. دیگران بروند به درک! اصلاً در این لحظه مهم نیست که این دیگران چه کسانی هستند. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که این راه، این مسیر لعنتی، مسیری نیست که "من" میخواستم. که من باید بروم!
وقتی به چیزی که دو سال پیش فکر میکنم، چیزی که دوست داشتم در این سن بشوم، و بعد به خودم نگاه میکنم، دوست دارم بالا بیاوم. جداً میگویم! از شدت ناراحتی تهوع میگیرم، سرم تیر میکشد. خدای من! تو نمیدانی من چقدر با آن آدمی که باید باشم فاصله دارم!!! چقدر دور هستم. چقدر عوضی هستم!!!
ولی خب میدانی در عوض چه کار میکنم؟ سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم. میبرمش یکی از گوشه های لعنتی ذهنم.
خب راستش را بخواهی دوست عزیزم، وقتی که بدانی قرار نیست در روزهای بعدت هم اتفاق خاصی بیفتد دیگر تلاشی نمیکنی. بی تفاوت میشوی. آن وقت اگر لحظه ای را بدست آوردی که حتی شده یک ذره شبیه به آن لحظه های طلایی زندگی ات بود، در آن جان میدهی، غرق میشوی.
مسئله همین جاست دوست عزیزم. من دیگر آن آدم سابق نیستم با آن رویاهای خنده دار ولی لذت بخش. منطقاً میدانم قرار هم نیست چیزی شوم. میخواهم بگویم، من دو سال پیش، برای دو سال بعدم، که الان باشد، کلی نقشه کشیده بودم. نقشه هایی که به هیچ کدام از آن ها نرسیدم. من با آدمی که آن سال در ذهنم تصورش را میکردم، کیلومترها فاصله دارم. مسلماً اگر الان هم برای دو سال بعدم برنامه ای بریزم، دو سال بعد باز هم خودم را شکست خورده میبینم. دیگر منطقم اجازه ی فکر کردن به آینده را به من نمیدهد. و خب برایم تصور آینده، با وجود این مسیری که در پیش گرفته ام، وحشتناک است. بله من اعتراف میکنم، از آینده وحشت دارم. حتی دوست ندارم یک لحظه به آن فکر کنم. از فکر کردن به آن سرم داغ میشود. تنم میلرزد. آینده ی من، در این مسیر ناخواسته، ترسناک است دوست عزیزم.
خب میدانی دوست عزیزم، من هنوز هم رویای مستقل شدن، رویای نویسنده شدن و تمام آرزوهای دو سال پیش لذت بخش است. ولی آن قدر از آن ها دور هستم که دیگر ذهنم حتی به من اجازه ی فکر کردن به آن ها را نمیدهد!
خدای من! این پست چقدر تلخ است برایم. ذهنم کشش ادامه دادن ندارد. نمیتوانم دیگر فکر کنم... بهترین کار این است که همان روش همیشگی را در پیش بگیرم. :)
* هیچ وقت این پست را نمیخوانم... اعتراف میکنم جرئتش را ندارم.
چند مسئله ی مهم در ذهنم گیر کرده اند و من مانده ام که بنشینم و جدا جدا روی هر کدامشان فکر کنم و برای خودم هر کدامشان را تحلیل کنم یا بگویم گور پدر همه یشان و بروم برای خودم بخوابم. میخواهم بگویم صورت مسئله را حداقل به طور موقت برای خودم پاک کنم.
مسئله ی اول:
شاید برای تو احمقانه به نظر برسد دوست عزیزم. نمیدانم. شاید برای من هم احمقانه باشد و شاید برای همین است که زورم می آید اعتراف کنم که همین مسئله ی احمقانه در حال حاضر برایم جزء مهم ترین مسئله های زندگی احمقانه است.خب بله دوست عزیزم. خودم میگویم زندگی احمقانه، پس انتظار نداشته باش که مسائل درونش احمقانه و مسخره نباشد!
مسئله اینجاست که گاهی اوقات بعضی از اشتباهات غیرقابل جبران هستند. آنقدر غیر قابل جبران هستند که تو دلت میخواهد سرت را بکوبانی به دیوار. دوست داری زمان، فقط برای یک بار، محض رضای خدا یک بار به عقب برگردد تا تو آنقدر مضحک دچار اشتباه نشوی. ولی از آنجایی که نه با کوباندن سرت به دیوار چیزی جبران میشود و نه امکانش وجود دارد که زمان به عقب برگردد، ترجیح میدهی که ذهنت را کنترل کنی و دیگر در مورد این اشتباه مضحک فکر نکنی. ولی رنج آورتر از فکر کردن به آن اشتباه مضحک فکر کردن به این موضوع است که هیچ چیز درست نخواهد شد. هیچ چیز. بهتر بگویم، این رابطه هیچ وقت پتانسیل جدی شدن را نداشته و تو فقط عجولانه در مورد یک سری ماجراهای احمقانه قضاوت کرده ای. قسمت دوم ماجرا آن قدر درد آور نیست که قسمت اول ماجرا. بله دوست عزیزم. این فکر برایم دیوانه کننده است. آنقدر رنج آور بوده که هر بار که به آن فکر کردم، سریع پرتش کردم گوشه های ذهنم. سریع سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. ولی واقعیت دوست عزیزم، همان واقعیتی که در ماجرای خوارزمی شکستم داد، این بار هم همینجاست. و من این بار به خاطر اینکه تجربه ی خوارزمی را دارم، دوست ندارم انکارش کنم. دوست ندارم انکارش کنم تا این بار هم قوی تر از دفعه ی قبل مرا شکست دهد. خردم کند. میخواهم یک بار برای همیشه در این بلاگ فکستنی، برای خودم و برای تو، تمام ماجرا را حل و فصل کنم. خودم را توجیه کنم. حتی اجازه دهم واقعیت به من سیلی بزند. بکوباند سر جایم. خب حداقل میدانی خوبی من این بار چیست؟ چندان به خودم اجازه ندادم که در رویاهای ابلهانه ام غرق شوم. اسیر این رویاها شوم تا خیلی راحت تر بتوانم واقعیت را انکار کنم. شاید یکی از دلایلش این باشد که این ماجرا منطقی تر از ماجرای خوارزمی پیش رفت. همه چیز کاملاً با واقعیت تطابق داشت. واقعیت آن قدر بدجنس و موذی نشده بود که خودش را پنهان کند. هر شب خودش را به من یادآوری میکرد. هرشب که من رفتارهای او را میدیدم خودش را به من نشان میداد و یادآوری میکرد که چقدر قوی است.
خب بله دوست عزیزم، این رابطه اشتباهی بود. از همان اول اشتباهی بود و من این را متوجه نشده بودم. آن قدر از اشتباه خودم پشیمان نیستم که از اشتباهی بودن این رابطه غمگینم. بله دوست عزیزم. اعتراف میکنم که غمگینم. دقیقاً علتش را نمیدانم. شاید در ضمیر ناخودآگاهم، علت اصلی اش این باشد که من پس خورده ام. حالا هر قدر هم که بخواهیم خودمان را گول بزنیم، نمیتوانیم انکار کنیم که کسی که در این رابطه پس خورد، کسی که خواسته نشد من بودم. این من را اذیت میکند دوست عزیزم، جداً اذیت میکند. چرایی این ماجرا اذیتم میکند و اینکه نمیتوانم جوابش را پیدا کنم بیشتر.
شاید یکی از دلایل دیگر این ماجرا این باشد که خب بله، من جداً این رابطه را دوست داشتم، این آدم را دوست داشتم، جدی شدن این رابطه را دوست داشتم. خیلی وقت است که دوست داشته ام و این من را اذیت میکند که میبینم که این رابطه ای که من این قدر دوستش داشتم توانایی این را ندارد که جدی شود. چرا؟ نمیدانم. شاید چون جنس این رابطه آن طور نیست که باید باشد، شاید چون خیلی ضعیف است، در توانش نیست خب، شاید چون آدم هایش عوضی هستند.
ولی فرضیه ای که من را بیشتر از همه آزار میدهد این است که شاید چون "من" دیگر آن آدم انعطاف پذیر و مهربان قبل نیستم. شاید چون علاقه ام را، طریقه ی ابرازش را دو سال پیش در کنار آدم دیگری جا گذاشتم و حالا همه چیز را فراموش کرده ام. تمام چیزی را که میتواند کمک کند که یک رابطه ی جدی شکل بگیرد، پا بگیرد.
شاید آن قدر ها که فکر میکنم دلایلش مهم نباشد دیگر. شاید دیگر تنها چیزی که اهمیت داشته باشد این باشد که حالا چطور خودم را از این مخمصه ای که خودم با دستان خودم برای خودم ساختم خلاص کنم. مخمصه ای که هنوز که هنوز است در ته دلم دوست ندارم از شرش خلاص شوم.
پس شاید مهم این باشد که یاد بگیرم چطور با این واقعیت ها کنار بیایم. فقط همین. کنار بیایم. مبارزه نه. مبارزه برای آدم هایی ست که هنوز حوصله ی زندگی کردن دارند، حوصله ی روابط پیچیده را دارند. اما من گمان نمیکنم که دیگر چیزی بخواهم.
شاید چون ترجیح میدهم برای کسی که ارزش من را نمیفهمد تلاشی نکنم. حالا نه اینکه بخواهم بگویم من خیلی آدم با ارزشی هستم ها! نه اصلاً! شاید فقط میخواهم بگویم، من هیچ وقت آدمی نبوده ام که برای رابطه ی یک طرفه خودم را به آب و آتش بزنم. میخواهم بگویم، درست است که یک بار عین یک احمق واقعی تحت تاثیر جو یک غلطی کردم ولی تقریباً همیشه غرورم برایم اهمیت بیشتری داشت.
هیچ چیز درست نمیشود. این را مطمئنم...
اوضاع چندان جالب نیست. گفته بودم که زده ام به سیم آخر و متاسفانه حالم جا نمی آید. یک جور کرختی، بی حسی، یا یک همچین چیزی در وجودم است. انگار که عقربه ها کش می آیند و ثانیه ها برای تمسخر من با یکدیگر میرقصند. یک رقص احمقانه! و من خسته ام. جداً خسته ام. انگار که از این بازی خسته شده باشم.
نمیتوانم آن طور که میخواهم و حتی آن طور که قبل تر ها میخواندم! درس بخوانم... و این حالم را افتضاح میکند. انگار که یک وزنه ی دو کیلوگرمی روی سینه ام گذاشته باشم.
*
گفته بودم که عینکی شده ام؟ خدای من! من عاشق عینکم هستم. البته خیلی وقت است که عینکی شده ام. شاید یک ماهی بشود. شاید در این زندگی روزمره که با تمام یکنواختی اش بر صورتم سیلی میزند و دیگر دارد حالم را به هم میزند این یک نقطه ی عطفی در زندگی ام باشد!احمقانه است نه؟! یک عینک بشود نقطه ی عطف زندگی من! ولی از این دنیای لوس و بی مزه ای که یکنواختی اش دیگر دارد حالم را به هم میزند چه انتظار دیگری میتوان داشت؟من هم خودم را به همین دلخوشی های کوچک راضی کردم. به یک عینک کائوچی دسته سیاه و یا کتاب مرگ در آند یوسا.
به هر حال جز این ها در زندگی ام دقیقاً چه چیزی دیگری است که بتواند این روزمرگی احمقانه را از بین ببرد؟ غم انگیز است و این من را میترساند. اینکه کسی نباشد که بتوانم روزمرگی های زندگی بی مزه ام را با او پر کنم. با یکدیگر برویم کافه یا مسخره بازی در آوریم و من لابد با آن عینک کائوچی دسته سیاهم میخندم و او دیگر نتواند چشمانم را خوب ببیند که لذت ببرد.
*
این عینکی که میگویم خیلی بامزه ام میکند. دوستش دارم. بیشتر برای ژستش است که آن را میزنم به چشمانم. یعنی گاهی اوقات. جداً سبک و بامزه است. بچه ها میگویند شبیه این فیلسوف های دیوانه میشوم و من خوشم می آید. میخواهم بگویم که من همیشه از این فیلسوف های دیوانه ای که یک عینک کائوچی دسته سیاه میزنند به چشمشان خوشم می آمد. نمیدانم تو هم دوستشان داری یا نه ولی من که جداً خوشم می آید ازشان.
ولی سر خریدنش جداً سوختم. راستش را بخواهی من در تمام مدتی که عینک ها را دید میزدم از قیمت ها یک صفر کم میکردم. در واقع این عینکی را هم که خریدم، با حساب اینکه 32000 تومان است خریدم ولی متاسفانه محاسباتم اشتباه از آب در آمد و من را بسیار سوپرایز کرد.
*
دوست دارم این پست را نصفه رها کنم.
اصلاً عشقم میکشد!
نمیدانم چرا. یعنی چرا دروغ بگویم؟! بیشتر از این حس نوشتنم نمی آید...
حالت مرده ی چهره اش به خاطر عدسی های روی چشمانش بود.