آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

آدامسِ خسته

آدامس، خستس...همین.

31

راستش را بخواهی دیگر حوصله ی نوشتن ندارم. نمیدانم چرا! شاید دیگر نوشتن را گذاشته باشم کنار. بدون آنکه خودم بخواهم! اصلاً مگر کسی هم میخواهد که دیگر ننویسد؟!  

شاید هم به خاطر این است که دیگر کتاب نمیخوانم؟! دیگر ایده ای برای نوشتن ندارم! ولی خب باشد! داستان ننویسم ولی چرا حتی نمیتوانم در همین بلاگ فکستنی بنویسم؟!یعنی باید خودم را مجبور کنم؟! یا نه. بگذارم تا زمانش برسد؟ 

راستش را بخواهی زده ام به سیم آخر. میدانی سیم آخر چیست؟ در یکی از نوشته های معروفی خواندم که سیم آخر، آخرین سیم ساز است. حتی یک روز یک دلقک مجلس گرم کن مسخره یک ضربه به سیم آخر تارش زد و گفت بفرما، این هم سیم آخر.  

ولی سیم آخری که من میگویم، آن سیم آخر نیست. شاید یک سیمی است در مغر خودم که مدام یک دست نامرئی به آن ضربه میرند و صدایش را در می آورد تا در مغزم بپچید. آن قدر در مغرم بپیچد که دیوانه ام کند. که کلافه ام کند. صدایش در مغزم انعکاس پیدا میکند. نگو که نمی شنوی! آن وقت دیوانه میشوم و دیگر هیچ چیز مهمی برایم مهم نیست. حتی گاهی اوقات یک سری چیزهای بی اهمیت مسخره برایم مهم میشود و من دلم میخواهد برگردم به زندگی قبلی خودم.  

فکر کنم همان وقت است که میروم کتاب مرگ در آند یوسا را میخوانم و تا نیمه شب در نت ول میچرخم و درس نمیخوانم و تا ظهر میخوابم و در رویاهایم غرق میشوم.  

فکر کنم همان زمان هاست که آن سیم آخر لعنتی شروع میکند به صدا کردن در مغرم. آن قدر صدایش بلند است که دیگر صدای منطقم را خفه میکند. به مقدسات قسم که راست میگویم! 

حتی گاهی آن قدر بلند میشود که نمیگذارد شب ها خوابم ببرد. آن وقت است که تا صبح بیدارم و در نت میچرخم و صدای منطقم را نمیشنوم که میگوید باید بخوابم چون فردایش باید درس بخوانم. 

خب بله. این چند مدت زده ام به سیم آخر. نمیتوانم درس بخوانم درست. با تمام وجود میدانم که باید بخوانم ولی نمیتوانم و این نکته ی غم انگیز ماجراست که من برای رفتن به رشته ی معماری دانشگاه هنر تهران نیاز به تراز 9000 دارم. غم انگیز است نه؟  

خب بگذار ببینم چه کار میتوانم بکنم با این سیم آخر ساز مغرم. شاید بهتر باشد الان که ساعت دوازده و نیم است بروم و بخوابم و بهتر از آن این باشد که صبح ساعت هفت بیدار شوم و شروع کنم به درس خواندن تا این بار که پیش مشاور رفتم ترسم نگیرد. شاید بهتر باشد یک جوری این سیم آخر را پاره کنم. برای همیشه که شاید نشود ولی حداقل برای یک مدت. برای دانشگاه هنر تهران. برای رشته ی معماری. نیاز است. بله. نیاز است که این سیم آخر لعنتی را پاره کنم تا آن دست نامرئی این قدر با آن بازی نکند! کلافه ام نکند.  

 

:) شاید باید بگویم که من میتوانم که من باید به خودم ثابت کنم که میتوانم. 

شاید حتی برای یک بار هم که شده، باید جوری تلاش کنم که بتوانم به آن چیزی که میخواهم برسم. حتی شده برای یک بار به آن چیزی که میخواهم برسم! نه مثل خوارزمی و نه مثل تمام چیزهای دیگر و تمام چیزهایی که بودم. راستش را بخواهی من همیشه آدم معمولی داستان بودم. هیچ وقت نتوانستم بهترین باشم. ولی این بار نباید بگذارم. حداقل یک بار هم که شده باید بتوانم به چیزی که میخواهم برسم... :)

30

اینکه چرا من دوباره حالم بد شده  است و یا اینکه من چرا نمیتوانم راحت بنویسم جای سوال است ولی جوابش، به این سادگی ها پیدا نمیشود. 

اینکه چرا من که آنقدر خوب و عالی درس میخواندم الان دوباره مانند پارسال کذایی نمیتوانم اصلاً درس بخوانم یک چیزی است و اینکه دوباره گرفتار این افسردگی فصلی مسخره شده ام یک چیز دیگر. البته شاید هم هر دویشان یکی باشد! کسی چه میداند؟!  

ولی اینکه چرا نمیتوانم درست حتی یک کلمه بنویسم یک چیز دیگر است. حتی الان هم درست نمیدانم چه مینویسم. حس میکنم در آسمان ها سیر میکنم. 

اصلاً حوصله ندارم! 

 

هر شب

به رختخواب می روم

و دود آخرین سیگار را

در چشمهای جهان فوتــــــ می کنم

تا خواب هایم را نبیند . . .



| علیرضا عباسی |

29

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28

از صبح در خانه تنها هستم. بله از همان هفت صبح. خیر سرم خواستم کلی درس بخوانم. فکر میکنی تا الان که ساعت دقیقاً یازده و بیست و سه دقیقه است نیمه شب است چقدر درس خوانده ام؟درست است دوست عزیزم! فقط و فقط یک ساعت!! احمقانه است. اصلاً  شاید بهتر باشد بگوییم بیشتر از احمقانه، احمقانه است! فرض کن که این همه آدم های کنکوری دارند جان میکنند و روزی دوازده ساعت درس می خوانند، آن وقت من در همچین روزی که برای درس خواندن عالی و پرفکت است، فقط فقط یک ساعت درس خواندم و تمامش را به بیکاری گذراندم! بله دوست عزیزم!! بیکاری به معنای واقعی کلمه! حتی یک کار مفید، یعنی از دید خودم مفید هم نکردم. حتی یک دانه! مثلاً کتاب خواندن، فیلم دیدن، یا حتی بنشینم مجله ی تجربه ی جدیدی را که همین دیروز خریدم تمام کنم! اصلاً حالا که خوب فکر میکنم میبینم جداً نمیتوانم بفهمم که امروز چه کار کرده ام. جداً میگویم! میخواهی باور کنی یا نه! ولی جداً میگویم. امروز حتی دیر هم از خواب بیدار نشدم! یا بعد از ظهر اصلاً نخوابیدم! ولی این را خوب میدانم که کلی پای نت بودم! ولی باز هم هرقدر که فکر میکنم جداً نمی فهمم که پای نت چه میکردم! آن وقت آخر شبی که کم کم قرار است آن ها بیایند یادم افتاده است فیلم فایت کلاب را دانلود کنم!!! در حالیکه اگر از همان اوایل ظهر میگذاشتمش برای دانلود الان دانلود شده بود و تازه فیلم را هم دوبار(!) میتوانستم ببینم!  

باز که بهتر فکر میکنم می بینم که حمام رفتم و برای اسپینینگ به باشگاه رفتم که البته ضایع شدم و برگشتم. چون که آن روز اسپینینگی در کار نبود. آخر میدانی، من مدتی است، یعنی تقریباً از همان هفته ی اول مهر اسپینینگ را گذاشتم کنار. ولی درس خواندن را نگذاشته بودم کنار! باور کن راست میگویم! اصلاً نمیدانم یکهو چطور شد که به اینجا رسیدم. اصلاً همه اش تقصیر این و آن است! من داشتم درسم را میخواندم!  

ولی خب، مهم نیست تقصیر چه کسی است، مهم این است که من درسم را نخواندم و تازه کلی هم پر خوری کردم! و کلی آهنگ گوش دادم و کلی هم وقتم  را پای نت تلف کردم بدون اینکه بدانم در نت چه میکنم و مدتی هم رفتم در بالکن و مانند آن خردادماه کذایی زل زدم به شهر و فکر کردم که من چقدر عاشق تهران در شب هستم!و کلی هم استرس گرفتم و اصلاً استرس داشت مانند یک مار بوآ من را قورت میداد!!جداً مانند یک مار بوآ ولی باز هم مهم نبود این ها. 

فقط همه و همه ی این ها به من این را می رساند که بله دوست عزیزم. دارم افسرده میشوم و اینکه من دیگر مثل همین هفته ی پیش از افسردگی وحشت ندارم و دیگر اصلاً هی نمیترسم که نکند یک وقت افسرده شده باشم و در واقع دیگر عین خیالم نیست نشان میدهد که افسرده شده ام. نمیخواهم تلقین کنم اصلاً. ولی قبول که تمام شواهد علیه من است دوست عزیز! 

ولی خب من باز هم در اعماق وجودم، همان جایی که الان در حال حاضر اصلاً نمیتوانم با آن ارتباط بر قرار کنم، بله در همان ورها، هنوز هم دلم نمی خواهد افسرده شوم. فقط نمیدانم چرا تا این حد به زندگی گذشته، عقاید گذشته و علایق گذشته ام فکر میکنم و یک حس مبهم و گنگ در من ایجاد میشود. یک حسی مانند ای کاش الان هم مثل همان زمان ها بود! همان زمان ها که صبح تا شب کتاب میخواندم و کتاب میخواندم و کتاب میخواندم و هی می رفتم برای خودم تئاتر شهر و تجریش و انقلاب و کافه. و شاید حتی همان روزهایی که همیشه می آمدم نت! آخر میدانی که، من به طور خیلی خیلی ناخودآگاه نت را ترک کردم و البته هنوز هم میتوانم به جرئت بگویم که از این موضوع مسرور هستم و امروز که اینقدر وقتم را در نت تلف کردم، آزارم میدهد. ولی بعد یک حسی به من میگوید نه! من نمیخواهم مثل قبل شوم! مثل زمان هایی که همه اش در نت پلاس بودم و وقتم را الکی تلف میکردم. منظورم آن زمان هایی نیست که همه اش کتاب می خواندم ها! نه. اتفاقاً باور کنی یا نکنی دلم لک زده است برای کتاب. 

اصلاً این کنکور مقوله ی عجیبی است که آدم هر قدر بیشتر درونش فرو میرود بیشتر دوست دارد به پایانش فکر کند. به آن زمانی که این نه ماه گذشته باشد و تو خلاص شده باشی و هی بخواهی برای خودت و آزادی ات برنامه بریزی. 

 

امروز تنها بودم. تمام روز را. خیلی فکر کردم که اگر برای همیشه این طور تنها باشم لذت بخش است یا نه؟ همان طور که دیگران میگویند دلم میگیرد؟ خودم را در عمق این تنهایی رها کردم. خودم را تنهای تنها تصور کردم و هی سعی کردم این استرس لعنتی کنکور و اینکه هیچی نخواندم را از کله ام بیرون کنم تا شرایط و موقعیت بیشتر فراهم شود. قبلاً هم این جور شرایط برایم پیش می آمد. اینکه بگذارند بروند مسافرت و من تنهای تنها باشم. اتفاقاً آن زمان ها فوق العاده از آن تنهایی لذت می بردم. جداً کیف میکردم از آن تنهایی. ولی هیچ گاه تصمیم نداشتم که بعد ها به طور مستقل تنها زندگی کنم که حالا بخواهم خودم را کامل در آن تنهاییِ همیشگی تصور کنم. خب بله. من  امروزخودم را در همچین تنهایی ئی که برایت گفتم تصور کردم و دیدم که باز هم این تنهایی برایم لذت بخش است. لذت بخش و عالی. پرفکت به تمام معنا! نمیدانم شاید هم به خاطر این بود که هر قدر هم که میخواستم خودم را در عمق قضیه قرار دهم و از تخیلم استفاده کنم بالاخره باز هم میدانستم که قرار است که دوباره این خانه پر شود از یک سری آدم های تکراری، با غم های تکراری و انرژی های نفرت انگیز تکراری و آن سکوت نفرت انگیز و منزجر کننده ای که انگار به قصد این آمده بود که آدم را با خودش خفه کند. خفه کند تا خانه از آن چه که هست ساکت تر و مرده تر به نظر برسد. 

دوست عزیزم، من هر قدر هم که بخواهم برایت این خانه ی دویست متری چهار خوابه را توصیف کنم، کم گفته ام. جداً که کلمات قاصرند از توضیح آن زمان های منزجر کننده ی ساکتی که غم را میشود با اکسیژن و نیترژن و دی اکسید کربن و هزاران گاز و کوفت و زهره مار دیگری که همیشه و در هر جا تنفس میکنی، تنفس کنی. یکجوری هوایش مانند هوای شمال سنگین است. ولی این سنگینی به خاطر رطوبت و این چیزهایی که دقیقاً نمیدانم چیست، نیست. این سنگینی به خاطر سکوت و احساساتی است که در تک تک آدم های این خانه زندانی شده است و دارد آن ها را خفه میکند. آن قدر خفه میکند که یک جا مانند بمب هیروشیما بترکند. این طوری. بومب. آن وقت که آن سکوت نفرت انگیز خفقان آور شکست تو به خودت میگویی که ای کاش هیچ وقت این سکوت نمی شکست. ای کاش که همیشه این سکوت بر روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکرد ولی اینجوری خودش را به کشتن نمی داد. 

این خانه ی دویست متری چهار خوابه تنها به یک سری آدم بی تفاوت مرده نیاز دارد. آدم های مرده ای که چه با سکوت و چه با شکستنش، بی تفاوتی خودشان را حفظ میکنند و مانند یک آدم آهنی زهوار در رفته که مهره هایش زنگ زده به زندگیشان ادامه می دهند و اصلاً برایشان مهم نیست که دور و اطرافشان چه میگذرند و یا اینکه این سکوت ممکن است مانند گاز دی اکسید کربن خفه یشان کند و در خاموشی تمام بکشدشان. بله. این خانه ی دویست متری چهار خوابه به چنین آدم هایی نیاز دارد و برای همین جایی برای من در آن نیست... 

ولی داشتم میگفتم. شاید این تنهایی برای این لذت بخش بود که میدانستم قرار است دوباره خانه به روال قبلی اش برگردد. من سکوت خانه را با آهنگ می شکستم و یا حتی اگر ساکت هم بود، سنگین بود ولی نه به اندازه ی سکوت هایی که من تا به حال در زندگی ام حسشان کردم. 

گاهی وقت ها هم دلم می خواست با کسی حرف بزنم ولی میدانستم چه آن ها باشند و چه نباشند و اصلاً چه او باشد و چه نباشد، من کسی را ندارم که با او حرف بزنم! شاید برای همین بود که در تمام این مدت به نت پناه آوردم.  

ولی خب اگر مثلاً من شاغل باشم مسلماً خانه در یک روز تعطیل تا این حد کسالت آور نمی شود و تازه دیگر کنکوری نیستم که بخواهم صبح تا شبم را در خانه بمانم یا اصلاً هیچ کتابی نخوانم و هیچ فیلمی نبینم و الکی استرس داشته باشم!  

البته این خانه دیگر زیاد از حد بزرگ است. برای من یک خانه ی پنجاه شصت متری یک خوابه کافیست. یک خانه ی پنجاه شصت متری یک خوابه که بدانم تمام وسایلش متعلق به خود خود من است.  

 

بگذریم! 

 

این کنکور عجب مقوله ی عجیبی است. چه کارها که با آدم نمیکند! میدانی دوست عزیز، این چند روز، یک احساس عجیبی به من دست داد که شاید بیانش سخت باشد. اصلاً حتی بیانش هم آسان باشد، شاید درکش برایت سخت باشد.  

آدم گاهی اوقات یک نیازهایی را در درونش حس میکند که حس میکند اگر این نیازها یکجوری بر آورده نشوند ممکن است دیوانه شود!  

من هم یکی از این نیازها را این چند روز احساس کردم. یادم نمی آید قبلاً هم این نیاز را احساس کرده بودم یا نه. ولی این چند روز با تمام وجود احساسش کردم.  

یک جور نیاز شدید حس میکردم به کسی که کمکم کند. ولی هر طرف را که میدیدم، متوجه میشدم کسی نیست که توانایی کمک کردن به من را داشته باشد. یعنی میخواهم بگویم که یا اصلاً نبود و یا اگر هم بود کسی نبود که آن توانایی لازم را داشته باشد. 

آن گاه برای اولین بار( یادم نمی آید این حس را قبلاً هم داشته ام یا نه ) حس کردم اگر کسی نباشد که از خودم، از همه ی آدم های اطرافم، قوی تر باشد، اگر کسی نباشد که آن طور که من میخواهم توانایی کمک کردن به من را نداشته باشد، دیوانه خواهم شد. یک جور حس تنهایی و بی کسی بد. از همان حس های تنهایی مزخرفی که نمیدانم تا به حال حسش کرده ای یا نه.

ولی خب من حسش کردم و فهمیدم اگر کسی را با این مشخصات پیدا نکنم دیوانه خواهم شد. اینجا بود که نیاز به یک موجود برتر از خودم را با تمام وجود حس کردم.  

مهم نبود که واقعاً وجود داشته باشد یا نه، مهم این بود که من باور داشته باشم که وجود دارد. و در واقع شاید این طور بگویم که خدای خودم را در ذهنم ساختم. به قول یک یارویی که میگفت ما انسان ها از نیازهایمان در ذهنمان خدا می سازیم. 

باور داشتن به یک موجود برتر که کمکت کند، حالا چه وجود داشته باشد چه نه. مهم این باور من است! 

 

قرار است فردا بروم یک مشاور تحصیلی. امیدوارم خدا کمکم کند تا بتوانم به آرامش برسم.  درس بخوانم و این نه ماه را بگذرانم. این چند ماه هم خیـــلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم زود گذشت. هرقدر هم که دیگران میگفتند زود میگذرد این روزها باور نمیکردم ولی حالا کم کم دارد باورم میشود. 

 

آمدند. بروم. 

 

*باران می آید. من عاشق پاییز هستم. از سال پیش عاشق پاییز شدم. از هوایش، درخت هایش و اصلاً همه چیزش خوشم می آید. حتی دیگر باران را هم دوست دارم. البته نه اینکه در روز بارانی بروم بیرون ها! همیشه گفته ام، باران از دور خوش است.

27

این روزها فکرم بسی مشغول است.  

مثلاً همین امروز یک فکر بسیار غم انگیز به سرم زد. آنقدر غم انگیز که تقریباً احمقانه به نظر میرسید. 

تو فرض کن که همه بعد از یک عمر زندگی در شب یلدا، به نوه هایشان رو میکنند و می گویند، دخترم من به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیده ام و بعد لابد چشمانشان تر میشود و به گذشته یشان فکر میکنند. آنقدر فکر میکنند که لابد سکته میکنند و می میرند. جداً میگویم. در واقع میخواهم بگویم که همه بعد از حالا نه یک عمر زندگی ولی حداقل افسرده ترینشان در بیست و پنج، سی سالگی به این نتیجه ی هولناک میرسد. جداً هولناک است! به معنای واقعی کلمه! فرض کن که تو این همه زندگی کنی، نفس بکشی، درس بخوانی، بجنگی، عاشق شوی، از دست دادن را تجربه کنی و بعد به این نتیجه برسی که این ها هیچ کدام از آرزوهای تو نبوده اند. منظورم این است که این ها هیچ کدام در کنار آرزوهای تو اتفاق نیفتاده اند. میخواهم بگویم که می فهمی اصلاً این راهی نبوده که تو باید، بهتر بگویم "میخواستی" و دوست داشتی در زندگی ات بروی. آن وقت است که با یک ابذورد افتضاح مواجه میشوی. کمی تصورش را بکن! این همه زندگی، این همه تلاش و تمام آن ها به خاطر چیزهایی بوده است که تو هیچ وقت دوستشان نداشته ای. صریح تر بگویم حالت از آن ها به هم میخورده است!! آن وقت است که عمق فاجعه را لمس میکنی. تو شاید الان نفهمی چه میگویم دوست عزیزم. شاید تو هنوز به این بخش غم انگیز داستانت نرسیده باشی ولی خب... متاسفانه من رسیده ام. من در آغاز این داستان غم انگیز هستم. در آغاز فصلی سرد... 

خب ولی نکته ی غم انگیز ماجرا در این جا به پایان نمیرسد. نکته ی اصلی در این است که من الان، در این برهه از زمان، و در این سن به این نتیجه رسیده ام و این ماجرا را ممکن است برای تو که از زاویه ی دید سوم شخص به زندگی ام نگاه میکنی کمی احمقانه کند. 

حتماً دوست داری دلیلش را بدانی... خب. دقیقاً نمیدانم از کجا باید شروع کنم. از آرزوهایی که داشته ام و تو تنها کسی هستی که از تک تک آن ها به طور کامل باخبری یا بعد از آن؟ 

خب راستش را بخواهی من همیشه دوست داشتم که بروم ادبیات داستانی ولی شرایط و اوضاع و جو این اجازه را نمیداد که چندان به آن فکر کنم. در حد یک تصور... یک خیال زودگذر در بین تمام فکر و خیال های بی انتهایم. خب چیز کوچکیست دیگر. مگر نه؟ 

تا آنکه ماجرای این خوارزمی لعنتی اتفاق افتاد. آن وقت روز به روز، هر لحظه که به موفقیتم امیدوارتر میشدم، آرزوهایی که در ضمیر ناخود آگاهم انباشته شده بود و اشباحم کرده بود سر میزدند. میخواهم بگویم من مانند احمق ها روی آن چیز، آن شن و ماسه سرمایه گذاری کردم. تمام زندگی ام را روی همان شن و ماسه بنا کردم و همین طور بالا و بالاتر رفتم. 

تا اینکه یکهو واقعیت بادکنک رویاهم را ترکاند. بوم! این طوری. آن وقت من چشمانم را باز کردم و دیدم که من هنوز در این زندگی هستم. همین زندگی که مجبورم درس های خشک ریاضی را بخوانم و جلو و جلو تر بروم و بعد لابد یک خانم مهندس شوم و بعد و بعد و بعدهایی که قبل ها هم بودند. همان قبل هایی که خوارزمی وجود نداشت.  

عین این فیلم ها که شخصیت داستان که در یک رویای خوب و پرفکت بوده، یکهو با صدای یک نفر چشمانش را باز میکند، کمی با تعجب به دور و اطرافش نگاه میکند و بعد که کمی عقلش سر جایش آمد می بیند که ئه. نگاه کن! من هنوز در همان جهنم پیشینم. 

خب این اتفاق که افتاد من اهمیت ندادم. یعنی سعی کردم اهمیت ندهم. خب مگر چه میشود؟! میتوانم حالا به صورت تخصصی نروم ادبیات. ادبیات بشود گوشه ای از زندگی ام. یکی از این هزار گوشه ی زندگی ام که شاید بعد ها شود ده هزار گوشه و ادبیات در یک گوشه ی نمور و خرابه فراموش شود و لابد بمیرد. 

خودم را با این اعتقاد احمقانه ی مزخرف راضی کردم. یعنی الان هم راضی میکنم. اگر راضی نکنم چه کنم. ولی خب. بله من خودم را با این اعتقاد مزخرف راضی کردم در حالیکه کاملاً واقف بودم تفاوت کلاس های دانشگاه با کارگاه های ریزه میزه ی داستان نویسی تا چه حد است! 

جالب است نه؟ تقریباً همیشه این پول بوده که هنر را شکست داده و به همه ثابت کرده که نگاه کن! من قدرتمند ترین چیزی هستم که جهان به خودش دیده است. شاید حتی از بمب اتمی هم قوی تر!  

آن وقت من شدم کسی که مجبور شد بین پول و هنر یکی را انتخاب کنم و هنر بینوا آنقدر ضعیف بود که مجبور شدم با تمام علاقه ای که به آن دارم رهایش کنم.  

خب. همین دیگر دوست عزیزم. خودت نتیجه گیری های آخرش را بکن. میدانی که حوصله اش را ندارم. 

حالا من میتوانم برای نوه های خیالی ام از رویاها و آرزوهایم صحبت کنم و در حالیکه چشمانم تر شده است بگویم من نتوانستم به هیچ کدام از آرزوهایم برسم... هیچ کدام. چون بزرگ ترین آرزویم که تمام مسیر زندگی ام را مشخص میکرد آنقدر ضعیف بود که نتوانست در برابر منطق و حقیقت زندگی دوام بیاورد و خم شد. له شد و مرد.  

احمقانه است نه؟! من هنوز کنکور نداده ام و این فکر را میکنم! ولی با کمی منطق میتوان فهمید که من کاملاً درست میگویم. ادبیات چیزی نیست که من بتوانم ادامه اش بدهم. تا به حال این مورد را ندیده بودم! :)) خنده دار است نه؟ 

این فکر ها که به سرم زد گفتم برای چه درس بخوانم؟ برای چه؟ این سوالی بود که از خودم می پرسیدم. و این تقریباً مانند سوالی بود که یک پیرزن بخواهد از خودش بپرسد.  

بگذریم.  

چند روز پیش صحنه ای دیدم که تقریباً منقلبم کرد. آن موقع کرد. الان بی تفاوت هستم. وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم، دیدم یک آدم شندره ی زباله گرد، دارد زباله ها را زیر و رو میکند. خب این نمیتواند من را چندان منقلب کند. آنقدر از این صحنه ها زیاد است که دیگر شاید با کمال شرمندگی برایم عادی شده است. ولی بعد دیدم از سطل زباله یک ران مرغ تقریباً کامل خورده شده را در آورد و شروع کرد به خوردن آن. غذایی که حتی تمام سگ ها هم نمی خورند! تنها سگ های ولگرد هستند که اینطور میخورند. 

بعد یک جعبه ی شکلات کنار سطل زباله افتاده بود. جعبه ی خالی شکلات. درش را باز کرد ولی چیزی در آن نبود. ولی مانند احمق ها همان طور در آن میگشت. انگار که انتظار داشت یک شکلات از زیر آن زرورق ها بپرد بیرون و سُک سُک کند!! ولی خب همچین اتفاقی نیفتاد و من هم به راه خودم ادامه دادم. بله دوست عزیز. نکته ی رقت انگیز ماجرا نه خوردن آن ران مرغ است و نه گشتن در جعبه ی شکلات. نکته ی رقت انگیز و شاید حتی چندش آور ماجرا رفتار من بود که با حدود صد و سی هزار تومان پولی که در کوله ام بود، به راهم ادامه دادم و تنها عکس العملی که نشان دادم، کند کردن قدم هایم بود. نکته ی رقت انگیز ماجرا رفتار تمام آدم هایی بود که از کنار او میگذشتند و بعضاً حتی قدم هایشان را کند هم نمیکردند. 

ولی خب. من عذاب وجدانی ندارم. اگر پنج سال پیش بود، شاید از عذاب وجدان دق میکردم. مانند زمستان سوم راهنمایی، آن پسر فال فروشی که به من گفت برایش یک دفتر بخرم و زمانی که من پول را به او دادم گفت خودم بروم بخرم چون که فروشنده او را مانند سگ از آنجا بیرون میکند و من زمانی که داشتم دفتر را میخریدم او دماغش را چسبانده بود به شیشه ی کتاب فروشی و من را نگاه میکرد. من مانند احمق ها فقط یک دفتر خریدم. فقط همین! نه چیز بیشتری از آن! بعد که دفتر را دادمش و او در حالیکه عین یک فرفره جادو مدام تشکر میکرد من مانند یک ابله به تمام معنا هدفنم را در گوشم گذاشتم و زودتر از صحنه فرار کردم. حتی نگذاشتم تشکرهایش تمام شود! چه برسد که بخواهم به همراه دفتر برایش یک مداد یا یک همچین چیزی بخرم! یعنی خب به ذهنم نرسید که همچین کاری کنم! بله احمقانه است ولی به ذهنم نرسید! آن زمان تا مدت ها از کاری که کرده بودم عذاب وجدان داشتم. عذاب وجدان میخورددم. 

ولی حالا... با وجود اینکه میدانم این رفتار تا چه حد رقت انگیز و نفرت بار بوده است نمیتوانم عذاب وجدان داشته باشم. عذابم را در نطفه خفه میکنم. محکم گردنش را فشار میدهم و میگویم هیسس عزیزم، خفه شو!  

 

این روزها به دنبال سوژه برای داستان هایم میگردم ولی چیزی به ذهنم نمیرسد. یعنی چند ایده ی ناب در ذهنم است ولی متاسفانه نیاز به راوی دانای کل دارد و من متاسفانه در این بخش از ماجرا ریده ام. تا همین چند روز پیش که کلاً در نوشتن ریده بودم. هی دوست داشتم بیایم اینجا را آپدیت کنم ولی پست ها را نیمه رها میکردم. نمیدانستم چه باید بگویم! 

 

+یک پست راک پیدا کرده ام که قرار است سرنوشتش بشود مانند آهنگ دیپارچر فورست آو شدوز. میدانم که تا یک ماه نمیتوانم از آن دل بکنم. عالی است... عالی... 

 

+ دوست دارم یک چیزی در مورد او بنویسم. ولی سه روز است با او چت نکرده ام و آخرین بار هم، احمقانه است ولی چتمان فقط دو دقیقه طول کشید! 

میخواهد یک چیزی بگوید... ولی نمیتواند... شاید هم چون چیزی ندارد نمیتواند بگوید... شاید هم چون نمیداند چه میخواهد بگوید نمیتواند بگوید... ولی میگوید سر فرصت باید یک چیزی بگوید... چی؟ چی؟ ای کاش در ذهنش بودم... ولی هیچ وقت نتوانستم باشم.